چوپانی ماری را از میان بوته های آتش گرفته نجات داد و در خورجین گذاشته و به راه افتاد .
چند قدمی که گذشت مار از خورجین بیرون آمده و گفت :
به گردنت بزنم یا به لبت ؟
چوپان گفت : آیا سزای خوبی این است ؟
مار گفت : سزای خوبی بدی است ...
و قرار شد تا از کسی سوال بکنند ، به روباهی رسیدند و از او پرسیدند .
روباه گفت :
من تا صورت واقعه را نبینم نمی توانم حکم کنم , برگشته و مار را درون بوته های آتش انداختند مار به استمداد برآمد و روباه گفت :
بمان تا رسم خوبی از جهان برافکنده نشود ...
- - - - - - پست ادغام شده - - - - - -
ساعت آخر بود، ...
دخترک گوشه کلاس تنها و آرام نشسته و به چهره مهربان معلم ؛چشم دوخته. یکی از بچه ها می خواهد چیزی بخورد که معلم می فهمد. با مهربانی می گوید : بچّه هازنگ آخره! اگه سر کلاس چیزی بخورین نمی تونین توی خونه غذای خوشمزه مامانتون رو بخورین! چند نفر با خنده و شوخی می گویند اگه غذا نداشتیم چی؟
دخترک در گوشه کلاس آرام زمزمه می کند: اگه مامان نداشتیم چی ... ؟!!!