:yahoo (19)::yahoo (19):
شکست...
فوت بابام یک روز بعد از تولد من
و شیر ندادن مادرم به من که فکر میکرده من بد شگون بودم
و قصد دور انداختن من داشته مادر بزرگم اجازه نداره (خداوند بیامرزه مادر بزرگ مهربونم)
و الان این شدم
مردودی در کنکور !! به مانیتور زل زده بودم داشتم به خودم میگفتم ببین ببین الان کد رشته محل دلخواهم میاد ( تو ذهنم داشتم میگفتم : همه نگا کنن خخخ ) یهو شد مردووود ! بادم خالی شد خخخ
هومم
قطعا درآینده اتفاقای غیرمنتظره تری رو تجربه خواهم کرد ولی تا اینجای کار غیرمنتظره ترین اتفاق واسم
همون لحظه ی دیدن کارنامه کنکورم بود
هیچ جوره انتظار نداشتم رتبه ام زیر 2 هزار بشه...یعنی دیگه میخواستم خودم رو روی ابرا فرض کنم میگفتم 1500 میشم
یهو ساعت 4 ، 5 صبح نتایج اومد دیدم رتبه سه رقمی اونم زیر پونصد :troll (18)::troll (9)::troll (7)::troll (24)::troll (12)::troll (25)::troll (17)::troll (17)::troll (17):
واااااااای ))))))))))
یعنی خیلی خوب بودا اون لحظه یه چی میگم یه چی میشنوی
کل خونه ساعت 5 صبح رفت رو هوا !
کل اعضای خانواده پریدن یکی یکی بغلم کردن
هیجان و شوک و شادی ای که داشت جنسش با خوشحالی های دیگه خیلی فرق داشت
یه ضربالمثل هست که میگه چه بزنی چه بترسونی
من اینو واقعا چند ماه پیش تجربه کردم به خاطر پارانویام
چه فکرای وحشتناکی که نکردم
مثلا فکر میکردم مامانم میخواد چشامو از کاسه در بیاره کباب کنه بخوره!
سوفی آموندسن از مدرسه به خانه میرفت. تکهیِ اول راه را با یووانا آمده بود.
به فروشگاه بزرگ که رسیدند راهشان از هم جدا شد. سوفی بیرون شهر زندگی میکرد و راهش تا مدرسه دو برابر یووانا بود.
بعد از باغِ آنها بنایِ دیگری نبود، خانهشان انتهای دنیا مینمود.
کتابِ دنیایِ سوفی
نوشتهی یوستین گردر
ترجمهی حسن کامشاد
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)