از افتخارات دبیرستان(سال چهارم)اینه که ناظممنو از مدرسه اخراج کردن...خوب ناظم خوبی هم نبود...ولی ما کلی غر زدیم و یه نفر دیگه رو اوردن..
از افتخارات دبیرستان(سال چهارم)اینه که ناظممنو از مدرسه اخراج کردن...خوب ناظم خوبی هم نبود...ولی ما کلی غر زدیم و یه نفر دیگه رو اوردن..
همیشه یادتان باشد که وضعیت کنونی شما..
سرنوشت نهاییتان نیست..
روزهای خوب خواهند آمد
از افتخارات سوم دبیرستانم اینه که زنگ اخر زبان داشتیم میشد ساعت3تا4:15 ما هم حسابی بی حوصله میشدیم و خسته..
بعد یه درس زبانو معلممون 3بار درس داد
چون هردفعه ما می گفتیم این درسو ندادین به ما...اونم هی میگفت بابا من این درسو دادم...ما هم میگفتیم نه ندادین و یادمون نیست و حتما اشتباه می کنید ویه مدرسه دیگه بوده و...از این حرفا.
هیچی دیگه بنده خدا یه درسو 3بار درس داد... ار اول تا اخر
همیشه یادتان باشد که وضعیت کنونی شما..
سرنوشت نهاییتان نیست..
روزهای خوب خواهند آمد
از افتخارات سال دومم اینه که کم مونده بود بخاطر شلوغی اخراجم کننفدای سرم)
سال چهارمم که خعلی افتخارات داشتم...یکیشو یادم میاد که هیــــچ نمره ای جز 1 نمره ی 4.5 تو فیزیک نداشتم اما مستمرم شد 14
خغلی روزای خوبی بود یادش بخیـــــــــــــــــــــر
دلمان برای هرچیز کوچک،چقدر تنگ است..
سال دوم دبیرستان بهترین سالم بود
فکرشو بکن مدیر مدرسه برای اخراج یکی از همکلاسیهات از تو نظرخواهی کنه
و جلوی مادر اون فرد بگه تنها بهانه من برای سر زدن به دوم تجربی
حیف شد که مدیرمون سال بعد انتقالی گرفت فاتحه مدرسمون خونده شد
1- معلم تاریخمون ک ملی گرایی افراطی بودهمون جلسه اول اومدکلاس وی جوک تعریف کردک توهین ب اسلام بود،چندتاازبچه هاخندیدن ویکی ازدوستام بلندشدوگف ک اصن خنده نداشت...معلممونم گف احتمالاتاآخرسال وضع همینجوری باشه وهرکی دوس نداره میتونه بره بیرون واگه بره بیرون تاآخرسال نمیذاره بره کلاس...منم بااینکه شاگرداول بودم نرفتم وآخرسرنمره م شد20...
2-با5تاازدوستام همیشه زنگ تفریح میرفتیم پشت مدرسه وتنهاکسی بودم ک سیگارنمیکشیدم...
3-بابیشتر معلمام رابطه بسارخوبی داشتم...مثلا بعدازامتحانات نوبت اول معلم دین وزندگی اومدسر کلاس وجلوجمع گفت بااینکه توورقه 16 گرفتم ولی برام20 گذاشته...
4- باهمه بچه هاخیلی صمیمی بودم وتوانتخابات شورا رتبه دومو آوردم...
دوتا خبر دارم یک خبر خوب... یک خبر بد!
خبر خوب اینکه هیشکی از زندگی هیشکی خبر نداره...
و خبر بد هم اینکه هیشکی از زندگی هیشکی خبر نداره...
سال پیش دانشگاهی یه آزمون بود که توی زیست هم پایه هم پیش رو کلاسمون رتبش شد یک کشور بعدش بدون اطلاع معلم مربوطه ساندویچ سفارش دادیم(گرونترین ساندویچ ممکن! 20 تومن!) و بیچاره رو گذاشتیم در مضیقه! پولشو داد دیگه!
هنوزم ناراحتم که چرا من مسئول این پروژه بودم!!!
دیگه دارم به اخر میرسم
از طرف مدرسه رفتیم سینما اسپانسر برنامه طنز یه اتلیه عکس بود گفتن هر که ادرس این اتلیو رو بلده تو کاغذ بنویسه تحویل مسئولش بده جایزشم یه عکس اتلیه ایی بود من تقلب کردم سه تا ورق انداختم
از حدود 300-200نفر 10نفر انتخاب شدن منو نفر 4هارم صدا زدن یعنی اشک تو چشام حلقه زد حس میکردم نفر اول کنکور شدم
اون روز نفهمیدم چجوری رفتم خونه
ولی تا چن روز دوستام بهم فحش میدادن.... اون عکسم زیباترین عکسی شد که تا حالا انداخته بودم
تو کلاس ادبیات اختصاصی سال چهارم عروضو نمیخوندم معلمم عصبانی شد گفت باید این بیتو تقطیع کنی و وزنشو بدست بیاری منم با ارامش تمام گفتم باشه و حلش کردم
تو کلاس همون معلم کنفراس تشکیل میدادم و با بچه ها حرف میزدم یهو ازم سوال میپرسید جواب میدادم
ی بارم با معاونمون صحبت میکردم گف برو پیش مشاور منم گفتم من نمیرم اصلا پاسخگو نیس و ولش کنو یهو دیدم مشاوره کنارمه داره نگام میکنه...منم ریلکس ی لبخند زدم
در کل زیاد شیطون نبودم
سوم که بودم بعضی وقتا ساعت 10 صبح با کیف جلو مدیر میرفتم سر کلاس.هیچیم بم نمیگفت.خیلی بام جور بود.اما دوم و سوم مدیر و معاون زیاد بام خوب نبودند به خاطر 4 بار که 5 دقیقه دیر رفتم 3 نمره از انضباطم کم کردند.
دیگه دارم به اخر میرسم
بازی جرات حقیقت مبکردیم میدونستم میخان چه سوالی بپرسن حقیقتو انتخاب کردم قرار گذاشته شد برم دست کنم جیب استاد فیزیکم یادش خوش به هزار بدبختی رفتم ی سوال ازش بپرسم دوتا از انگشتامو گذاشتم تو جیبش سریع دراورمیعنی تا یه هفته سوژه مدرسه بودم
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)