شب سرديست و من، افسرده
راه دوريست و پايي، خسته
تيرگي هست و، چراقي مرده
ميكنم تنها از جاده، عبور
دور ماندند زمن، آدمها
سايه اي از سر ديوار گذشت
غمي افزود مرا بر، غمها
فكر تا ريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصهها ساز كند پنهاني
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر، سحر نزديك است
هردم اين بانگ برآرم از دل
واي اين شب، چقدر تاريك است
خنده اي كو، كه به دل انگيزم
قطره اي كو ،كه به دريا ريزم
صخرهاي كو، كه بدان آويزم
مثل اينست كه شب نمناك است
ديگران را هم، غم هست به دل
غم من ليك ،غمي غمناك است
سهراب سپهری