خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 26 از 26 نخستنخست ... 162526
    نمایش نتایج: از 376 به 390 از 390
    1. Top | #376
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      اینروزا تشکیل شده از روزهایی که میدونم میگذرن و روزهای خوبترش میان.حال همه بهتر میشه و دل هیچ کس واسه این روزا تنگ نمیشه.
      دارم یاد میگیرم اگه نمیتونم به کسی کمکی کنم با سوالاو دخالت هام اذیتش نکنم،به احساساتش احترام بذارم.شاید منم تو شرایط اون قرار بگیرم و مشکلات اونو داشته باشم و به دغدغه های کسی نخندم.یاد میگیرم هر شخص تکرار نشدنی و خاصه و هیچکس جای کس دیگری رو نمیگیره....دارم یاد میگیرم!

    2. Top | #377
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه
      مدیر برتر

      نمایش مشخصات

      این خاطرات برا زمانی هس ک افسردگی داشتم

      بماند اینم بعد کنکور 99 میام مینویسمش اینجا

    3. Top | #378
      کاربر انجمن

      نمایش مشخصات
      چه تایپک خوبیه اینم..
      بنویسیم بمونه..
      Up

    4. Top | #379
      کاربر باسابقه

      Sarkhosh
      نمایش مشخصات
      سایت دانشگاه بسته بود
      چرااااا
      چرااااا اون روز؟؟
      ب درک
      والا
      میخام که تقیر کنم کم کم و گاماس گاماس

    5. Top | #380
      کاربر باسابقه

      Mehrabon
      نمایش مشخصات

    6. Top | #381
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      دیشب توی قطاربودیم
      اولین شبی بود که دلوینوسعی کردیم عادت بدیم جداازمامان بخوابه..
      ساعت دهونیم خوابید
      دوساعت بعدسوت زد من دنبال منبعی بودم یه کله فرفری شروع کردبه خندیدن...
      .
      خوابش نمیبرد..هی میگفت مامانی بیداری..من نمیتونم بخوابم.
      هی بیدارشد موهاشودست کشیدم بوسیدمش بخواب مامان جان دیروقته
      دوباره همون چرخه
      دیگه نای بلندشدن نداشتم
      گفتم دلی به چیزای قشنگ فک کن تاخوابت ببره مثلا
      پاستیل خرسی حیوونای کوچولوگلا درختا..سرسره ها
      خرگوشا..
      _ههمون خرگوش ابی صورتی سفیدا..
      اره مامان جون

      .
      .
      بعدازماجراهادوباره خوابید..خوابای خرگوشی واقعی که بچه هاتجربه میکنن
      اون خوابای آروم..
      .
      ازوناکه صبح بیداربشه میگه خواب خرگوشای رنگی رنگی دیدم وباخوشحالی بقیشوتعریف کنه
      لی لا نام هِمارا🦋✨

    7. Top | #382
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Sanjana.Slri نمایش پست ها
      دیشب توی قطاربودیم
      اولین شبی بود که دلوینوسعی کردیم عادت بدیم جداازمامان بخوابه..
      ساعت دهونیم خوابید
      دوساعت بعدسوت زد من دنبال منبعی بودم یه کله فرفری شروع کردبه خندیدن...
      .
      خوابش نمیبرد..هی میگفت مامانی بیداری..من نمیتونم بخوابم.
      هی بیدارشد موهاشودست کشیدم بوسیدمش بخواب مامان جان دیروقته
      دوباره همون چرخه
      دیگه نای بلندشدن نداشتم
      گفتم دلی به چیزای قشنگ فک کن تاخوابت ببره مثلا
      پاستیل خرسی حیوونای کوچولوگلا درختا..سرسره ها
      خرگوشا..
      _ههمون خرگوش ابی صورتی سفیدا..
      اره مامان جون

      .
      .
      بعدازماجراهادوباره خوابید..خوابای خرگوشی واقعی که بچه هاتجربه میکنن
      اون خوابای آروم..
      .
      ازوناکه صبح بیداربشه میگه خواب خرگوشای رنگی رنگی دیدم وباخوشحالی بقیشوتعریف کنه
      فکرشو نمی‌کردم یه پنج‌شنبه‌ای وقتی ماسک رو صورتمه و کتاب خردمندی بدن تو دستم، در حال باز کردن در یخچال برای برداشتن آبمیوه و زیر لب خوندن یه اهنگ که از صبح افتاده بود تو سرم؛ محمدهمینطور که گوشی دستشه و با کسی حرف می‌زنه بخنده، از خندش یاد خنده یکی بیافتم و یهو...
      بفهمم تمام این سال‌ها چی بود که باعث می‌شه همیشه یه نفر نصفه و نیمه تو سرم داشته باشم.
      فکر کن. نه تو جلسه تراپی، نه وسط یه لحظه باشکوه از زندگی، نه وقتی بالاخره خدا اومد پایین و جواب سوالاتو داد. جلوی خنکی یخچال با پاهای برهنه وسط روز با خنده محمد
      این مدت خیلی به آدم‌های نصفه و نیمه زندگیم فکر کردم و اینکه چرا اصلا همچین چیزی توی زندگیم دارم و با همین اتفاق دست کم دلیل حضور چهار نفرمونو فهمیدم.
      لی لا نام هِمارا🦋✨

    8. Top | #383
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      میدونم اینجاخلوته کسی سرنمیزنه برات مینویسم
      میدونم میای وباید"بخونی...
      میدونم بایددرانظارعمومی گفته بشه
      ولی همینکه توبخوانی مراکفایت بَس
      ...
      یه مدته میخوام ازت تشکرکنم
      نه ازون خشک وخالیا
      نه ازونا که آدما میگن بهم
      ازونا که حسش تووجودجفتمون کاشته بشه
      ازونا که حس قدردانیش کاشته بشه...
      .
      کجااین افکاربیشتررنگ گرفت؟؟
      چندصباحی دیگه میشه یسال
      چقدزود گذشت..
      .
      خوب یادمه چقدبهم ریخته بودم چقددودل بودم چقدحرف نمیزدم..
      چقدنیاز به حمایتم داشتی/داشتم..
      .
      جسوربودی/هستی
      اون کنجکاوی کنج فکرت ماروکجارسوندbig5in dubai ..
      چندروزی که بودیم چقدحرف زدیم بی دغدغه
      چقدرفیق بودیم چقدبرنامه هاریختیم
      حالا که میرم عقبتر انگارهمین دیروزبود...
      .
      اومدیم مشهد..دلوین بزرگترشدِ...
      کنکور کوفتی تموم شد(میدونم حتمااینجاروباخودت میگی مهم نیست نتیجش چی میشدمهم اینه کاردرستوانجام دادی راه قلبتورفتی..)
      .
      راه قلبمورفتم ولی بهاش تاکجا
      این چندسالو قد ده هاسال بزرگترشدم/شدیم
      تمام شبایی که تاخود صبح بادلوین سرشد
      تک تک قدمایی که برداشت تابزرگ شد
      زمانایی که پیشش بودی وقدرت حضورتوحس میکرد...
      .
      زمانی که پلکام روهم میرفت بیدارمیشدم میدیدم اسباب بازیای هفتادگوشه خونه جمع شدِ
      یه تکست روگوشیمه "دلوین با بابا پارکِ..."
      .
      هرکی هرچی گفت نه نیاوردی/نیاوردیم
      پشت هم بودیم..
      همونجاکه هرکی بایه ریشخندمیگفت:زنت بره دانشگاه که چی بشه..
      این همه زن درس خوندن تهش خانه دارن..نذاردرس بخونِ هوایی میشه..
      .
      هربار که به من بی احترامی شد،جوری برخوردکردی که بی احترامی به جفتمونِ
      هرباری که دلوین باسوالای عجیبش اذیتت میکرد..
      .
      هرباری که تمام خستگی جاده توتنوبدنت بود وروحتونوازش کردم..
      تک تک جاهایی که حرف کم اومد
      درداومد
      ناراحتی اومد..
      دوری ازخانواده اومد
      ولی بازم سرپایی یه لبخندمیپشونی به صورتت
      .
      تک تک اون جلسات دونفره/دفترجلدمشکی
      نوشته های دونفره که دونه دونه خط میخورن.
      آرزو ها
      فکربه آینده دلوین...
      .
      جفتمون خسته بودیموسرهم دادزدیم...
      ولی نگفته نداشتیم..
      همونجایی که مشکلات هم غم رودلمون بود...
      .
      توبرای من از۱۴سالگی تابه حال پدربودی برادربودی همسربودی..
      پدرشدی
      مادرشدم
      .
      .
      این روزاتاکجادووم داره این شادیا
      .
      فکرم آشفته اونقدی که تک تک روزای این سالا تلخی ها شادی ها حرفا غما مشکلات کوه بودنا نگنجه درفضا درحوصله
      .
      .
      تااینجانوشتم که بخونی که بدونی
      "مرسی که به من یاددادی چطورقوی ترباشم،چطورروی پاهام وایستم،
      مرسی که زندگی باتواین قدرت روحی به من داد
      مرسی که این شخصیتوباهم ساختیم مرسی که ازموفقیت هم شادمیشم
      .
      مرسی که کنارهم بزرگ شدیم((:
      .
      مرسی که بامحدودیتانه نیاوردی؛نذاشتی من حس تمایزباهمسنوسالام داشته باشم
      .
      مرسی که..
      .


      رفیق روزای سخت، رفیق روزای بد
      تصاوير کوچک فايل پيوست تصاوير کوچک فايل پيوست img_20220819_045455_242.jpg   img_20220819_045452_652.jpg   img_20220819_045446_645.jpg   img_20220819_045443_725.jpg  
      لی لا نام هِمارا🦋✨
      ویرایش توسط Sanjana.Slri : 28 مرداد 1401 در ساعت 05:57

    9. Top | #384
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      شب مامانم گفت میخوای برو یه دور دوچرخه سواری کن آخه حوصله ام سر رفته بود خونه مامان بزرگم، همینطوری داشتم تو کوچه ها میچرخیدم که یهو دیدم یه پیشی کوچولووووو وسط کوچه نشسته، اون کوچه هم شلوغ بود، اینم ریزه میزه، هر لحظه ممکن بود ماشین لهش کنه
      به سمت کنار کوچه هدایتش کردم، دیدم روی تنش پره از گچ، کلی گچ بهش چسبیده بود، داد زدم دختر داییم رو صدا کردم برام چادر آورد، چادرو گذاشتم زمین رفت آروم خودشو پیچوند داخل چادر، انگار توی چادر احساس امنیت میکرد
      ببنینش آخههههههه، من امشب عشق در یک نگاهو تجربه کردم
      20220825_214840.jpg
      دوباره به دخترداییم گتم بره برام یه سبد بیاره، بردمش دم در خونه مادربزرگم، آب آوردم، دستامو خیس کردم، آروم آروم گچ هایی که به تنش چسبیده بود رو دربیارم،خودش همش سعی میکرد با پنجه هاش و دهنش بِکَنه گچ هارو، اما نمیتونست،بالاخره تنش رو تمیز کردم، براش شیر آوردم بخوره
      حالا بماند که بابام کلی غر زد چرا از مامانش جداش کردیمیگم آخه پدر من این بچه وسط کوچه ول شده بود، مامانشم نبود، بعد از کلی اصرار بابام که الان مامانش دنبالشه اصرار کرد ولش کنم، من میرفتم هی میومد دنبالم کنار پاهام وایمیستاد، باهاش خداحافظی کردم گفتم برو دنبال مامانت کوچولو، برات آرزو میکنم زندگی قشنگی رو تجربه کنی
      من رفتم خونه، چادرشم انداختم توپارکینگ، در پارکینگ هم بازمونده بود، ساعت ۱۰ که بابام رفته بود تو پارکینگ دید اااااا، این گربه که اینجاست، رفته بود داخل چادر خوابیده بود، بابای منم فوبیای گربه داره،گربه رو با چادر ورداشته بود تو کوچه وایستاده بود، نیوشااااااا شکر اومده باز کهههههه،( اسمشو گذاشتم شکر)، خلاصه سرتونو درد نیارم،پسر همسایه بغلی اومد بردش، انقدر شیرینه که گفت من مراقبشم، میبرمش باغ
      با این که ۲ ساعت با شکر گذروندم ولی مطمئنم هیچ وقت فراموشش نمیکنم و عشقشتو قلبم میمونه...
      20220825_215717.jpg
      mucizelere inanırım

    10. Top | #385
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      پسرک با لباس های سیاه و کثیف و پاره نشسته بود کنار یک خانم چادری چند صندلی اون طرف تر توی مترو، پیرمرد جوراب فروش توی مترو داشت بلند بلند بهش میگفت«آشغال جمع کردن که عیبی نداره، هر وقت دزد شدی اون وقت خجالت بکش.الان که کار بدی نمیکنی داری پول در میاری.درست مثل من.به این میگن کسب و کار.آشغال جمع کردن شرمندگی نداره که پسر، برو اگر چیز خوبی هم پیدا کردی به من بگو.باشه؟ قول بده هر چیز خوبی قاطی اونا پیدا کردی به منم خبر بدی.من خودم انقدر چیزای خوبی پیدا کردم. باشه محمد؟»
      و از قطار پیاده شد.مترو همیشه ی خدا پر از دراما و داستان های جدیده برای من.
      با دوستم شریعتی قرار داشتم و دیرم شده بود.وقتی ایستگاه طالقانی پیاده شدم ، قاعدتا باید تاکسی سوار میشدم و میرفتم سمت شریعتی پول نقد نداشتم و انقدری دیرم شده بود که حس میکردم اگه وایسم از عابر بانک پول بگیرم دیرترم میشه.از مترو تا خود مقصد یه کله دوییدم.از شلوغی های خیابون دانشگاه رد شدم و تنم میخورد به بقیه.اون وسطا یکی هنگ درام میزد و انگاری هر چی سریعتر می دوییدم صدای سازش تند تر میشد.رسیدم به تاکسی ها.ازشون ادرس که می پرسیدم میگفتن سوار فلان ماشین شو و وقتی میگفتم میخوام پیاده برم با تعجب بهم ادرس میدادن.هر دو سه دقیقه یه بار مکث میکردم و ادرس میپرسیدم.یه جا یه خانم دستفروش بود بهم ادرسو داد و بعد مشتری اش که یه پیرمرد بود با روی خوش گفت که باید حالا ها حالا ها مستقیم برم و با پای من هفت دقیقه دیگه اونجا میرسم.رفتم و داشتم خیابون رو می دوییدم و می رفتم که یه موتوری اومد از پشت و یه پیرزن بهش فحش داد و گفت «مگه خیابون نیست که از اینجا میری؟ »بعد از یه خانم ادرس پرسیدم و بعد نفس نفس زدن و اینکه جمله ام تموم شد گفت can you speak english? و یه لبخند بهش زدم و خداحافظی کردم و رفتم.
      بعد از گذشت پنج ساعت از اون بدو بدو و استرس صبح برای رسیدن به قرار، نشستم روی نیمکتای یکی از پارک تا اسنپ بیاد.یه خانم افغانستانی روبروم نشسته بود که داشت با خانواده اش حرف میزد. تا همین چند دقیقه پیش سه بار ازم خواست که ازش عکس بگیرم ، گفت که میخوام بفرستم برای خانواده ام ببینن، من افغانستانی ام و طالبان اونجاست.
      ازش عکس گرفتم ، بعد سه تا دختر نوجوون همونطور که داشتن ریز میخندیدن و پچ پچ میکردن گفتن «میشه یه عکسم از ما بگیری؟» و ازشون عکس گرفتم و بعد یکم وقت دوباره خواستن ازشون عکس بگیرم چون دست یکیشون بد افتاده بود.
      گفتم«یک،دو ،سه، دستا همه اوکیه؟»
      و صدای فلاش دوربین.
      پاهام از بدو بدو های صبح تاول زده چون کفشم مناسب نبود.
      و وقتی از نیمکتم بلند شدم با دوستم خداحافظی کنم جامون پر شد، یه نیمکت پیدا کردم یه خانمی نشسته بود و بهش گفتم میشه بشینم؟
      گفت نه جای دخترمه.
      منم توی دلم یکم غر زدم و با خودم گفتم این یه تیکه صندلی هم واسه شما و رفتم دم تا اسنپ برسه.
      خلاصه این بود امروز من ...((:
      لی لا نام هِمارا🦋✨
      ویرایش توسط Sanjana.Slri : 13 شهریور 1401 در ساعت 21:59

    11. Top | #386
      کاربر برتر
      کاربر حرفه ای

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      امروز یهو تو حرف زدن با یکی که سعی داشت نظرمو عوض کنه دوتا جمله گفتم
      و برای خودم قشنگ بود .. و چیزیه که دقیقا خودمم
      بش گفتم میدونی من وقتی سردرگمم میرم مشورت میگیرم و سعی میکنم راهمو با منظم کردن افکارم پیدا کنم
      اما وقتی تصمیم گرفتم دیکه هیچکس نمیتونه نظرمو عوض کنه ... !
      نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش/نه خیال رفته ها میداد آزارم ...

    12. Top | #387
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      امروز واسه آخرین بار رفتم مدرسه، پرونده مو گرفتم
      لعنتی کل خاطراتم مرور شد، لباس فرم بچه ها هیییچ تغییری نکرده بود نو نو هم بود آخی خدا دهمااا یازدهمااا داشتن والیبال بازی میکردن،قیافه هاشون لش قدم زدنشون اون آیینه ک همیشه قبل اینکه دفتر بریم مقنعه رو درست میکردیم : )
      هعی خداااا چقد دلم تنگ شد
      دبیر شیمیو دیدم سر کلاس بود فک میکردم بازنشسته شده ولی هنوز اونجا بود
      نرفتم پیشش گفتم شاید منو یادش نیاد خیط شم
      و اینکه فیزیک هم قبول شدم ایشون دبیر شیمیه کلا همون بهتر ک نرفتم
      ولی از همینجا میگم واقعا دلم براتون تنگ شد واسه تک تک لحظاتی ک سر کلاساتون بود واسه جزوه نوشتنامون غر زدنامون امتحانای سختتون ،هعی بدون شما شیمی تو اون مدرسه معنی نداشت
      معلم بی حاشیه
      عطرتون تو سالن دو پیچیده بود
      یادش بخیر خلاصه
      درسته خاطرات تلخ هم دارم از اون مدرسه و خیلی از همه چی اون مدرسه متنفرم و ی زمان دلم میخواست با خاک یکسان شه
      ولی امروز واقعا حس عجیبی بود و خیلی دلم تنگ شد : )))))))

      دوم مهر.

    13. Top | #388
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      بعد از چند ماه خونه نشینی ، امروز بعد مدت ها مهمون زنده مشاهده کردم
      میگفتم نمیشه بگین من رفتم اردو ؟ از پشت صحنه گفتن نه نمیشه. تو دیگه مدرسه ت تموم شده با این موضوع کنار بیا
      بعد حالا از بس حرفای تعارفی و چمیدونم مهمونی و این حرفا یادم رفته ، نزدیک بود یه صحنه ی یزیدی امروز بیافرینم.
      پسرشون رو نیاورده بودن ، بعد داشتن میگفتن آره نیومده کنکور داره و اینا ، دهنمو وا کردم بگم عه بهش سلام برسونید ، از طرف من ببوسیدش
      واییییییی./// فکرشو بکن اخه./ میترسم بعد کنکور برم مهمونی با مردای فامیل دست بدم
      خدایا خودت منو از دست به گل دادن حفظ بنما././
      خون میچکد از دیده در این کنج صبوری
      این صبر که من میکنم ، افشردن جان است.....

    14. Top | #389
      کاربر نیمه فعال

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      سلام ی خاطره دست نو داشتم خواستم اینجا بنویسم ، عبرت بگیرید
      بواسطه اینکه اصفهون شهر بزرگ و شلوغیه ، فیش حقوقی من بعد ۵ ماه زده شد (فرهنگیانیم ) و حقوق اون چند ماه و عیدی و اینا باهم واریز شد ، منم ک ی آدم کمالگرای آینده نگر دور اندیش و ....، کارم شد پرس و جو و چک کردن قیمت دلار و طلا ، بهر حال میخواستم سرمایم حفظ بشه !
      در نهایت مشرف شدم به حضور طلافروش معتمد محلمون تا ببینم با سرمایم چ کنم چ نکنم,. بهش گفتم آقای طلافروش What not to do? What not to do? شمش بخرم ؟ سکه بخرم ؟ طلای آب شده چی ؟ البته زیاد بفکر سودش نیستم ها فقط سرمایم حفظ بشه ، آقای طلا فروش گفت حالا در چ حد میخوای سرمایه گزاری کنی دخترم ؟ منم با افتخار ۲۰ تومن نهایت ۳۰ تومن (کاملا جدی و با اعتماد به سقف) ، نمیدونم چرا چیزی نگفت و فقط لبخند زد :/// ، یعنی چی آقا اون سرمایه ۵ ماااه منه ، عه،
      هق

    15. Top | #390
      کاربر نیمه فعال

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      اشکال نداره ، هر دفعه حقوقت اومد طلا بخر بعد چند سال یهو میبینی ۲۰۰ گرم طلا داری ، برادرم طلا فروشه ، طلای اجرت دار نخر ، شمش هم خود طلا فروشی ها نمیدن یه سری مغازه‌ های اصلی هستن طلا اب میکنن شمش درمیارن اونا هم فکر نکنم شمش ۱۰ گرمی داشته باشن

    صفحه 26 از 26 نخستنخست ... 162526

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن