خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    نمایش نتایج: از 1 به 15 از 15
    1. Top | #1
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      نمایش مشخصات

      ✦ دنیای موازیت رو رسم کن ✧

      ...

      ویرایش توسط Zero_Horizon : 24 خرداد 1402 در ساعت 18:25

    2. Top | #2
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      اولللللل


      هوووووف يه لحظه تصور كردم چقد دردناك بود
      مينويسم براتون ولى كنارتون يه جعبه دستمال كاغذى باشه اشك هاتون رو پاك كنيد
      ویرایش توسط _MOon_ : 17 اسفند 1401 در ساعت 01:54

    3. Top | #3
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      نمایش مشخصات
      اگر ورزش حرفه ای و تکواندو رو جدی ادامه داده بودم و بخاطر کنکور رهاش نکرده بودم....

      اگه همون روزی که توی باشگاه ، قهرمان مسابقات جهانی که هم باشگاهی مون بود رو شکست دادم و استادمون حسابی تشویقم کرد
      حرفه ای و جدی ورزش رو دنبال میکردم

      توی مسابقات مختلف شرکت میکردم
      انرژی و استعداد و تمرکزم رو در مسیر ورزش متمرکز میکردم
      وارد تیم ملی میشدم
      مسافرت های خارجی میرفتم داخل مسابقات خارجی شرکت میکردم
      شاید مدال المپیک میبردم

      احتمالا الان یه نیمچه نگاهی هم به زدن و افتتاح باشگاه خودم داشتم


    4. Top | #4
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      نمایش مشخصات
      دنیای موازی بعدیم...

      اگر سر همون کنکور اولم بعداز اعلام نتایج به حرف بقیه گوش میکردم که بهم میگفتن تو توانت همینه دیگه نمون و ...

      با همون رتبه 3700 انتخاب رشته کرده بودم
      احتمالا پرستاری یا رشته توانبخشی قبول شده بودم
      حسرت دوباره جدی تلاش نکردن همیشه روی دوشم سنگینی میکرد...
      خستگی اون همه شب بی خوابی و تلاش و بالا اومدن از صفر ، برای مدت طولانی روی روحم باقی میموند...

      الان تقریبا ترم های پایانی بودم
      باید به فکر بازار کار میوفتادم
      دراین زندگی هیچ وقت با انجمن آشنا نشده بودم
      هیچ وقت با آدمای اینجا آشنا نمیشدم


    5. Top | #5
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Zero_Horizon نمایش پست ها
      دنیای موازی بعدیم...

      اگر سر همون کنکور اولم بعداز اعلام نتایج به حرف بقیه گوش میکردم که بهم میگفتن تو توانت همینه دیگه نمون و ...

      با همون رتبه 3700 انتخاب رشته کرده بودم
      احتمالا پرستاری یا رشته توانبخشی قبول شده بودم
      حسرت دوباره جدی تلاش نکردن همیشه روی دوشم سنگینی میکرد...
      خستگی اون همه شب بی خوابی و تلاش و بالا اومدن از صفر ، برای مدت طولانی روی روحم باقی میموند...

      الان تقریبا ترم های پایانی بودم
      باید به فکر بازار کار میوفتادم
      دراین زندگی هیچ وقت با انجمن آشنا نشده بودم
      هیچ وقت با آدمای اینجا آشنا نمیشدم

      اين خيلى بد بودهههههه
      فكرشو كن
      با ماه انجمن اشنا نميشدى

      پ ن : من واقعا امشب رد دادم بايد برم بخوابم :/

    6. Top | #6
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Powerfullll نمایش پست ها
      حالم گرفته شد . بزار توی فانتزی هام خوش باشم محمد حسین.
      این چه تاپیکیه
      گلبم درد گرفت . گذشته برنمی‌گرده اصلا . فکر کردن بهش برای من یکی که خیلی درد آوره .
      براى منم خيلى دردناكه…
      بيا بريم درمورد بچه هامون بحثو ادامه بديم

    7. Top | #7
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      نمایش مشخصات
      برگرفته ازکتاب ،کتابخانه نیمه شب

      خوندن کتابش رو پیشنهاد میکنم
      دید خاص و جدیدی نسبت به پشیمونی ها در زندگی و زندگی های ممکن و موازی میده


    8. Top | #8
      LEA
      کاربر برتر
      کاربر حرفه ای
      ناظر بخش

      نمایش مشخصات
      دیگران و بقیه رو اولویت قرار دادن

    9. Top | #9
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Zero_Horizon نمایش پست ها
      برگرفته ازکتاب ،کتابخانه نیمه شب

      خوندن کتابش رو پیشنهاد میکنم
      دید خاص و جدیدی نسبت به پشیمونی ها در زندگی و زندگی های ممکن و موازی میده
      چه خوب کردی که منبع ایده ات رو گفتی ‌‌‌‌‌‌.
      حالا که فهمیدم پشتش یه کتابه دیدم بهش در یک لحظه عوض شد . هر چند هنوز سخته فکر کردن بهش . ولی شاید نوشتم بعدا

    10. Top | #10
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      بعضی وقتا آدم یه زمانی به اشتباهش پی میبره که دیگه خیلی دیر شده
      درست مثل زمانی که گریه میکردی برای نتایجت و قول میدادی مدام به خودت جبران کنی و دایره آدمهای سمی و دودزای منفی رو از خودت بزدایی اما رسیدی به این نقطه و مدام از خودت میپرسی ارزششو داره؟
      یا ماه هایی که همش گریه میکردی و شاهد کشته شدن و تیکه تیکه شدن بهترین های زندگیت بودی ولی کاری نه از دستت برمیومد نه میتونستی ادامه دهنده باشی از خودت میپرسیدی من کجام؟
      همیشه دورت پر از آدمهای جورواجور رنگی پنگی بود با برچسب های اجتماعی و فیلسوفانه و هنریشون ولی موقعی که پهلوت پاره شد و نیازمند یه دلگرمی کوچیک بودی کسی نبود جز قاب عکسهای بجا مونده از بهترینهای زندگیت
      مثلا زمانی میفهمی نباید زیاد خوبی کنی
      که دیگه طرفو با خوبی های بی وقفت احاطه کردی و اون کور شده
      بهتره قبل از خوبی کردن بدونی به کی داری خوبی می‌کنی یا کیو واقعا داری چون تموم آشناییت ها تبدیل به غریبه هایی میشن که فقط اسم ازشون باقی میمونه
      اینکه تو بهترین زمان و مکان زندگیت کلی آدم تو رو عمیقا بشناسن و دورت باشن مهم نیست همه تو شادیها میتونند شریک باشن ولی تو ترومای روانی و تنهایی و بی حوصلگی و سقوط روح همه خط میخورن
      قبلش همه خط تو جواب میدن بعدش همه خطتو بی جواب میزارن
      میتونه انگشت شمار باشه
      میتونه انگشت شمار نباشه
      یادت بمونه خودت همیشه تو اولویتی و خودت همیشه میمونی اول و آخرش
      اگر تمام دنیا هم از تو بدشان بیاید و تو را آدم بدی بدانند، تا وقتی که وجدانت تو را تایید می کند و تو را گناهکار نمی داند،تو بدون دوست نمی مانی.

    11. Top | #11
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      یه جمله از کتابخانۀ نیمه شب یادمه که میگف:
      "تنها راه یادگرفتن، زندگی کردنه"
      من تو دوران نوجونییم ( ۱۳ تا ۱۸/۱۹ ) سالم خیلی اشتباههارو مرتکب شدم
      هفتم که بودم به عنوان جایزۀ مقام اوردن تو المپیاد از خونواده خواستم تا برام گوشی بگیرن و همین موضوع شد شروع تجربۀ اتفاقای بد زندگیم
      دراماهایی که گذروندم برا یه دختر بچۀ ۱۴ تا ۱۷ ساله واقعا زیاد بودن
      سر همین چیزا یبار با خونوادم خیلی بحثمون بالا گرفت و بحدی ناراحت شدم که دست به خودکشی زدم-_-
      و خب نمردم که الان دارم تایپ میکنم، کسی هم نفهمید چون انقد بچه و بی تجربه بودم که اصلا بلد نبودم درست حسابی این کارو انجام بدم و بخاطرش فقط دو روز در خفا درد کشیدم:,)
      موهام دقیقا از همون شب شروع کردن به سفید شدن
      و الان تو ۲۰ سالگی شمار موهای سفیدم از دستم دررفته چون خیلی زیادن، درصورتی که تو خونوادمون اصلااااا ارثی نیس همچین چیزی...
      قبلا همیشه خودمو سرزنش میکردم که چرا درگیر این چیزا شدم، چرا دهم بخاطر مدرسه، فوتسال رو رها کردم و حسرت رفتن به اون مسابقه تو مهر ماه موند تو دلم، چرا بجای گیتار از همون اول نرفتم سراغ پیانو و کلی وقت و هزینه بابت سازی که چندان مناسب من نیس کردم، چرا تو دبیرستان رشتۀ ریاضی رو انتخاب نکردم، چرا چرا چرا...
      الان تا حدی به جواب این چراها رسیدم
      به ازای هرچی که با تغییر مسیر ازم گرفته شده، در کمترین حالت یه تجربۀ سازنده بهم اضافه شده...
      و خب همین برام کافیه
      خودم رو تو هر حالتی از انتخاب ها و زندگی های متفاوت که تصور میکنم، قطع به یقین باز هم تو مسیر قرار بود از دیدگاه الانم دچار یسری اشتباهات بشم، حتی اگه میتونستم برگردم عقب و اون به اصطلاح اشتباهات رو انجام ندم باز هم ترجیحم به انجام دادنشون بود، چون بنظرم اشتباه کردن و درس گرفتن ازش بهتره تا هیچ وقت تجربه و اشتباه نکردن!
      شاید تا چن وقت پیش خیلی پشیمون بودم بابت همۀ این چیزا و چیزایی که نگفتم و حسرت یه زندگی و مسیر دیگه رو میکشیدم؛ ولی در نهایت از مسیری که بخاطر این اشتباها گذروندم و رسیدم به شیوای الانم عمیقا خوشحالم.
      "حسرت خوردن و تا ابد در حسرت غرق شدن آسان است.
      مشکل اصلی، حسرت زندگیهایی نیست که تجربه شان نکرده ایم، مشکل اصلی خود حسرت است.
      حسرت است که باعث میشود درخود چروکیده و پژمرده شویم و حس کنیم بزرگترین دشمن خودمان و دیگران هستیم. ما نمیدانیم اگر زندگیمان را به شکل دیگری پیش برده
      بودیم وضعیت بهتر میشد یا بدتر. بله، زندگیهای متفاوت هم وجود دارند اما زندگی ما هم در جریان است و همین جریان زندگی است که باید رویش تمرکز کنیم."
      ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ...

    12. Top | #12
      کاربر فعال

      نمایش مشخصات
      اوه
      چقد دردناک
      ممنون از زیرو
      تا حالا از این نقطه به زندگیم نگاه نکرده بودم
      الآن میفهمم چقد از تصمیمات کلا اشتباه بودن یا تو زمان اشتباهی گرفته شدن...
      امیدوارم این تصمیمات کج از زندگی همه کم بشن
      اولیش انصراف از کلاس زبان بود
      از ۴ سالگی ۸ سالگی رفتم یهو چیشد بدم اومد و استاپ شد تا ۱۶ سالگی همه زحمات به باد رفت
      الآن خیلی راحت میتونستم انگلیسی صحبت کنم بنویسم و متوجه بشم شاید هم داشتم تدریس میکردم یه درآمدی داشتم. یا فوقش کتاب های بابام رو خودم ترجمه میکردم به انگلیسی یا کتابای رفرنس رو لازم نبود علاف ترجمه فارسیش بشیم
      شاید تو دنیای مجازی هم غبطه هستی و نگار و هلیا رو نمیخوردم
      یا نگران سال بعدم که میرم دانشگاه نمی‌شدم.
      آلمانی رو هم قطعا تا الآن نصف کرده بودم حداقل مدرک bرو داشتم چون کتاب های آلمانی یا توضیح انگلیسی دارن یا آلمانی
      به آبجیام هم یاد داده بودم
      ۹۷ که رفته بودیم کاشان با اون توریست ها هم راحت تر میتونستم حرف بزنم.
      فیلما رو بدون زیرنویس راحت تر بودم
      .................................................. ..........
      یه تصمیم اشتباه تر رو بعدا میگم
      。 イルカって呼んでください
      .Please call me Iruka

    13. Top | #13
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      نمایش مشخصات
      من بعد از کلاس سوم ابتدایی شهرم عوض شد
      بعداز اون هم تا دوران دبیرستان نقریبا هرسال کلاسم عوض میشد

      و این اتفاق از دروان ابتدایی بشدت روم تاثیر گذاشت جوری که مطمعنم اگه حداقل همون دوران ابتدایی که کلی دوست صمیمی خوب داشتم اگه شهرم عوض نمیشد و مجبور نمیشدم ترک شون کنم ، الان کلی فرق داشتم با آدمی که الان هستم...
      بیشتر تاثیر منفی داشت این تغییر و اتفاق روی زندگیم...

      منی که توی دنیای موازی ای زندگی میکنه که شهرش تغییر نکرد و همونجا موند
      الان چه دنیای درونش چه دنیای بیرونش چه تجربه هاش خیلی از من الان بیشتره و بهتره...


    14. Top | #14
      کاربر فعال

      نمایش مشخصات
      هرچقدر گشتم تا انتخابای اشتباهمو پیدا کنم

      آخرش رسیدم به اون وقتایی که به حرف مامان بابام گوش ندادم

      اگه زمان برمیگشت حتما به حرفاشون گوش میدادم

      اونوقت الان چشمم سالم بود
      الان از لحاظ درسی خیلی جلوتر بودم
      از لحاظ کارای غیردرسی و خیلی چیزای دیگه هم همچنین

      البته خداروشکر زیادم دیر نفهمیدم این چیزارو
      ولی خب...
      الا بذکر الله تطمئن القلوب

      ***

      کاش مستی داشت هر حرامی چون شراب
      آن زمان معلوم میشد در جهان هوشیار کیست

    15. Top | #15
      کاربر انجمن

      divoone-shodam
      نمایش مشخصات
      بزرگترین اشتباه من انتخاب رشتم بود.اگه برگردم عقب تغییر رشته میدادم به رشته ای که خیلی دوسش داشتم یعنی انسانی و معلم ادبیات میشدم.بعدش هم احتمالا استاد دانشگاه.اما نشد ومن الان اینجاییم که هستم.با اینکه دیگه مامانم و بابام مخالف رشته ی انسانی نیستن و میگن برو دنبال علاقت اما باتوجه به شرایط و خیلی چیزای دیگه،دیگه رشته ی انسانی انتخاب من نیست.

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن