احتراما تقاضا میشود تاپیک هاتون رو تو دسته بندیِ مربوطه ایجاد کنید
بخش "دانش آموزی" به اندازه ی کافی تاپیک غیر مفید داره، قرار باشه موضوعاتی که کلا ربطی به بخش دانش آموزی ندارن هم تو این دسته قرار بگیره، تاپیک های مفید، خاک خورده و همیشه به تاریخ میپیوندند...
ممنون که رعایت میکنید...
@Araz@
درخواست میشه تاپیک به بخش عمومی و تفریحی منتقل بشه.
ویرایش توسط Saudade : 21 آذر 1401 در ساعت 18:09
برگشتنش هیچ اهمیتی نداره همینطور رفتنش و همینطور خودش
بعضی وقتا خودت لازمه تا طرفو راهی کنی بره چون ازت استفاده میکنه ولی وجود خودش ضرره درست مثل انگل
حالا فرقی هم نمیکنه احساست ب طرف چی باشه
ادمی ک منو بخاطر اینکه دستم جایی بند نیست ول کنه بره چرا باید برگرده و تحویل گرفته بشه؟ پس عزت نفس خودم چی؟
سلام امیدوارم حالت عالی باشه
درمورد منابع من نمیتونم راهنمایی کنم چون چندسالی هست کلا توی دنیای کنکور نیستم و آگاهی نسبت به منابع ندارم
صرفا میتونم توی زمینه های رفتار شناسی و یسری موضوعات کلی صحبت کنم
برای منابع هم میتونید از این تاپیک استفاده کنید : http://forum.konkur.in/showthread.php?threadid=76210
وهم میتونید از رتبه برترهای امسال انجمن سوال تون رو بپرسید ، چون این دوستان به تازگی از فضای کنکور خارج شدن به نسبت اطلاعات و آگاهی به روز تری دارن
http://forum.konkur.in/thread78177.html
با یه داستان عنوانش میکنم:
باورش نمیشد بعد چهار سال آوات همون پسری که عاشقش بود رو دید همونی که صداقت از چشماش و مهربونی از کارهاش هویدا بود
تو کافه ی بود که اولین بار اونو دعوت کرد و با خجالت و معذب بودن کنارش نشسته بود و عرق های ریزشو با دستمال پاک میکرد و چشماش رو به جعبه دستمال کاغذی دوخته بود
نمیدونست از کجا شروع کنه و حرفشو قورت میداد
با بی حوصلگی و تمسخر نگاهش میکرد و بهش تشر زد که وقت ندارم که بشینم تماشات کنم زودتر حرفتو بزن
لرزید و بهت زده نگاهی بهش کرد و زود سرشو انداخت پایین و بالاخره حرفشو زد " من بهتون علاقمندم و میخوام بیشتر باهاتون آشنا بشم "
پوزخند زد و گفت : تو چی در خودت دیدی که همچین چرندیاتی رو میگی؟ تو و علاقمندی؟ یه نگاه به خودت بنداز تو در حد و اندازه منی آخه؟
سرشو داخل یقه ش برد و دستهاشو قلاب کرد و من من کنان خواست حرفی بزنه که کیفشو برداشت و کافه رو ترک کرد
اونقدر بهش برخورده بود که حس میکرد بهش توهین شده و زیر لب بهش فحش میداد که یه پسر احمق بهم ابراز علاقه کرده واقعا مسخره بود
اما آوات با بغض رفتنشو نگاه میکرد حالش اونقدر خراب بود که نمیتونست نفس بکشه دو دکمه پیرهنشو باز کرد
گارسون با دیدن رنگ پریده آوات به سمتش رفت و گفت: آقا حالت خوبه؟
آوات دچار حالت تهوع شده بود و از استرس فشارش افتاده بود زیر لب گفت: آب میخوام
گارسون با عجله یه بطری خنک آورد و درشو باز کرد و به سمتش گرفت
قلوپ قلوپ به زور خورد تا راه نفسش باز شد ، نفس عمیقی کشید با قدردانی ازش تشکر کرد و گارسون یه شکلات به سمتش گرفت و گفت: شکلات رو بخور فشارت افتاده
آوات یکساعتی کافه نشسته بود و از درون شکسته بود
هر روز سعی میکرد قلب دختر موردعلاقشو بدست بیاره اما دست رد به سینش میخورد
مضحکه دست دانشکده شون شده بود میگفتن " آوات بی عرضه چه به دختر کارخانه دار خاندان طلوعی بزرگ "
آوات هر روز افسرده تر میشد و نمیتونست تمرکزی رو درسهاش کنه هیچکسی درکش نمیکرد و همه با دیدنش بهش میخندیدن
هیچ کنترلی روی وزنش نداشت و چاق تر میشد و افسردگی بزرگتر ، تموم دوستاشو از دست داده بود و تنهای تنها شده بود ولی یه روز اتفاقی دختره رو دست تو دست یک پسر خوشحال و سرحال دید
شکست اونقدر که دختره اونو نشناخت و بی توجه بهش با پسره از کنارش رد شدن
اما این شد تلنگر تا خودشو پیدا کنه ، یه باشگاه ثبت نام کرد و برای عشق از دست رفته ش میرفت تمرین ، تو ظرف دوسال بدنشو ساخت و زندگیش روی اصول ورزشی بود و سرساعت پروتئینش رو میخورد
دور آوات پر از پسرای ورزشکار موفق بود و دخترایی که حاضر بودن برای نیم نگاهش جون بدن
اما آوات برای مربی گری شرکت کرده بود و با یکی از دوستاش شریکی وارد کار رستوران و کافه گردی شد
هر روز آوات موفق تر میشد طوری بود که بهترین مربی باشگاه محله شون شده بود و پسرایی که ثبت نام میکردن میخواستن مربیشون آوات باشه
دو تا بیزنس موفق رو میگردوند تا اون روزی که از در باشگاه زده بود بیرون و میخواست بره سمت خونه یه دختر پریشون با لباسهای پاره پوره رو در حال گریه دید ، به کمکش رفت و کوله پشتیشو زمین انداخت
تا دختره سرشو بالا آورد تعجب و شوک بهش وارد شد عشق گذشته ش بود با شنیدن صداش دختر فین فین کرد و با دیدن آوات ترسید و باورش نمیشد این همونی باشه که چهارسال پیش دست رد به سینش زد
حالا هم دیگه دختر طلوعی بزرگ نیست هم پسری که ادعای دروغگین عشق داشت تو زرد از آب دراومد و بهش تجاوز شده بود
اما آوات امروز مغرور تر و سرد شده بود که بدون هیچ آشناییتی براش یه سرپناه پیدا کرد و بهش گفت اگه کمکی خواستی به عنوان یه برادر برات انجام میدم این کارت من ...
اگر تمام دنیا هم از تو بدشان بیاید و تو را آدم بدی بدانند، تا وقتی که وجدانت تو را تایید می کند و تو را گناهکار نمی داند،تو بدون دوست نمی مانی.
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)