کسی هرگز نمیداند
چه سازی می زند فردا
چه میدانی تو از امروز،
چه میدانم من ازفردا،
همین یک لحظه رادریاب
که فردا قصه اش فرداست.
به نظرم خیلی جدی میگیری نظر بقیه رو .
خیلی راحت چیل کن و به زندگی و مسیر خودت فکر کن و اونو ببر جلو .
هر کسی که تحقیر هم کرد واقعا توجه نکن اما اگر خیلی اذیتت میکرد بک بده و متقابلا تحقیر کن تا دفعه بعدی جرات تحقیر نداشته باشه .
همه چیز هم فاکینگ کنکور نیست .
شاد باشی
ستاد حمایت از حلقه حیدریون و شوهر عمه های کشور
با نهایت تلاش و توان میتونی خاتمه بدی به همه اجبارها و حرف ها ..
مشکلات مطالعتتم باید به مرور حل کنی . فقط نباید متوقف شی!
وقتی که به موفقیت برسی ارزش و شیرینی موفقیت به اندازه ای هست که همه این روزای سختو از یادت ببره و تو در بهترین جایگاه و موقعیت خودت به همگان ثابت شی !
بستگی به خودش داره یا پشت کنکور میمونه همون اشتباه قبلو میکنه هر سال روحیه و حالش بدتر میشه یه مثال بارزش داداش خودمم 3سال پشت کنکور یه اشتباه تکرار میکنه:/ یا تجربه کسب میکنه و ازش تو رسیدن هدفش استفاده میکنه
ممنون از همتون امیدوارم همیشه موفق باشید دوستای گلم
حالم یه حالت خنثیست
نه خوشحالم؛ نه ناراحت.
حتی نمیتونم توصیفش کنم.
خنثی ام اما به اندازه تمام دنیا فکرم درگیره..!
من حالِ این روزامو دوست ندارم
امشب ساعت ۹ پستی که تو پیج میذارمو ببین دقیقا همون چیزیه که لازم داری. لینک تو امضام هست
منم شرایطم دقیقا مثل توعه با این تفاوت که پسرم
چه روزای خوبی داشتم، همون موقعا همه پیشم نهایت احترامشون رو میذاشتن ولی الان یجوری شده هرکی از هرجا پیداش میشه تیکه میندازه زخم زبون میزنه.
نمیخوام انگیزشی صحبت کنم ولی حس میکنم تموم حرفم توی این دو بیت خیلی پر محتوای عطار خلاصه میشه:
گر مرد رهی میان خون باید رفت
وز پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
نظرت خیلی پخته و خوب بود ، لذت بردم . ولی حرفت راجع به مدارس تیزهوشان اشتباه بود . تو هیچ جایی از دنیا تو هیچ نوع خاصی از مدارس درس مقابله با مشکلات زندگی رو یاد نمیدن و اینها موارد ناگزیری اند که هر کسی حداقل 1 بار تجربه میکنه و با اموخته ها و تجربه هاش به مسیر ادامه میده و بلند میشه و پیشرفت میکنه. تو همین مدارس تیزهوشان ما روزی دوبار اهنگ های بعضا غیر مجاز میداشتیم و صفا میکردیم یا زنگ شعر داشتیم . یا خودمون یه اکیپی داشتیم که هر چهارشنبه به علاوه روزای تعطیلی دی ماه و خرداد یا قبل عید همیشه پایه گیم سنتر و ساندویچی بودیم . میخوام بگم فضایی که توصیف کردی شبیه فیلم های درام هندیه و به شخصه کاملا باهاش مخالفم و نبایدم اینطور باشه . اگه رقابت بود رفاقت هم بود، رقابتی که تنها چیزی بود که این بچه ها رو از جاهای دیگه متمایز میکرد و کلی رتبه خوب کنکور میداد . وگرنه ما تو مدارسمون نه معلم شاخی داشتیم ( نمونش معلم زیست اونم سال دوازدهم که کلا از روی کتب نظام قدیم درس میداد و افتخارش این بود اپران لک تو جزوش بوده) نه دستگاه جادویی خاصی درب مدارس نصب بود که مطالب رو بدون هیچ تلاشی وارد ذهن طرف بکنه. فقط دورت تعداد نسبتا زیادی از کسایی بود که با سن های کم انگیزه های دیوانه کننده دارند و از چلنج لذت می برند.
بعنوان کسی که راهنمایی و دبیرستان تو این مدل مدارس (سمپاش) تحصیل کردم هیچ رفاقت خالصی رو تو ۷ سال تحصیلم ندیدم و صرفا رقابت و رتبه بندی های متعدد در قالب های به ظاهر متفاوت اما یکسان بود که باعث رفاقت های ظاهری یک عده با هم میشد که همون هم بلافاصله بعد از این که بعنوان خروجی این سیستم وارد دانشگاه شدیم تماما از هم پاشید. اگر تعریف رفاقت و صمیمیت صرفا در یک ساندویچ خوردن و پلی دادن فیفا در کنار هم خلاصه بشه من برای دُم جنباندن صادقانه سگان ارزش بیشتری قائلم تا برای تظاهر به دوستی از کسانی که الان و حتی همون سال های فارغ شدن از مدرسه دیگه خبری از هیچ کدوم نشد. {بدبختی و گذر زمان این حُسن را دارد که به ما دوستان حقیقی را می شناساند.}
اطراف من استعداد زیاد بود ولی هیچ کدوم تو مسیری که دوست داشت حرکت نکرد. یکی از شدت علاقه به نجوم الان پزشکی میخونه. یکی دیگه از شدت علاقه به شیمی الآن ریاضی کنکور درس میده. و ... در واقع مدرسه علاقه و استعداد تک تک بچه ها رو در نقش مکمل کنکور و شرایط اجتماعی تونست به خوبی مهار و سرکوب کنه.
با معیار های مختلف، با انواع اقسام آزمون های داخلی، امتحانات استانی و ... هیچ فرصتی برای فکر کردن پیرامون چیز هایی که دوست داشتیم، مطالعه چند صفحه مطلب غیر درسی و بطور کلی نفس کشیدن و حس کردن زندگی واقعی در اختیار ما نبود. همه چیز خلاصه میشد در تکالیف تستی و تشریحی از روی کتاب هایی که اولین جلسه معرفی می شدند و اگر مطابق میل یک مشت آدم روان پریش تحت عنوان مدیر، معلم و پرورش دهندگان واهی باتجربه عمل نمی کردیم بزرگترین تهدید {خطر از دست رفتن جایگاهی که با تلاش به آن نائل شدیم} یعنی اخراج از مدرسه خاص شهر و رفتن به یکی از مدارس عادی شهر و شاید طعنه های سنگین انتظارمون رو می کشید. این شد که دور هم جمع شدیم تا درد و رنج حاصل از این سیستم کذایی کمتر بشه و دوستی های ظاهری شکل گرفت.
مدرسه، معلمان مختلف و ... همه و همه در نقش دایه مهربان تر از مادر در مغز ما فرو می کند که جهان برای لذت بردن و جایگاه سعادت مثبت است و فقط کسانی از آن بی نصیب می مانند که قادر به چیره شدن بر جهان نیستند. کتاب هایی که بار ها خواندیم و مرور کردیم، همچین نیرنگی که جهان پیوسته و همه جا در کار آن است، این گمان را تقویت می کند. از 16-17 سالگی به بعد زندگی آگاهانه یا ناآگاهانه برای دست یافتن به سعادتی شکل می گیرد که از لذت های مثبت تشکیل شده و به ناچار باید با مخاطراتی که به آن تن داده اند، به مبارزه برخیزید. اما دویدن به دنبال شکاری که وجود خارجی ندارد معمولا موجب مصیبتی می گردد که کاملا واقعی است. این مصیبت به صورت درد، رنج، بیماری، کمبود، نگرانی، فقر، ننگ و هزاران گرفتاری دیگر ظاهر می شود. سرخوردگی وقتی به سراغشان می آید که دیگر دیر است.
کسی هرگز نمیداند
چه سازی می زند فردا
چه میدانی تو از امروز،
چه میدانم من ازفردا،
همین یک لحظه رادریاب
که فردا قصه اش فرداست.
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)