نمیدونم چرا حس میکنم این اخرین پستم خواهد بود شاید به این دلیل که حس میکنم بیشتر میخوام حرف بزنم شایدم به این دلیل که میخوام بیشتر با هم آشنا بشیم شایدم به این دلیل بی دلیلی که هیچ دلیلی پشتش نیست و حس میکنم فقط شایدم اصلا اخرین نوشته نباشد و اولین نوشته باشد و شاید حتی دارم هزیان میگویم. نمیدانم ولی هر چه هست میخواهم بنویسم دو باره دست به قلمم اود کرده میخوام خودم رو خالی کنم . میخواهم رها بشم یکم از زندگی که خودم ساخته ام برای خودم و لحظه دلنشین بی بند بودن رو باز هم تجربه کنم (پ.ن 1 : این پست رو میخواستم در تاپیک "هر چه میخواهی به اعضای انجمن بگو" بنویسم ولی بعد ها که دستم سنگین شد و گرم شدم تصمی گرفتم در یک تاپیک جداگونه منتشرش کنم و یه روزی به یادگاری این تاپیک در بالای انجمن خواهد بود علی برکت الله)
نوشته زیر را بعضی هایش نقل قول از دیگران و بعضی هایش نوشته خودم و بعضی دیگر نوشته دیگران هست و موضاعات مختلفی را شامل می شود. امید است لذت ببرید و مایه سر درد برایتان نباشد اگر مایه سردرد شد با @AceTaminoPhen بخوانیدش تا دردش کمتر شود
حرفم رو از سخنی که از یه کتابی که در رابطه با زنان و روابط بود آغاز میکنم تو اون یه نقل قولی نوشته شده بودکه چنین بود :
دوران دانشجویی استاد نازنینی داشتیم که تلاش میکرد حرفهای درشت اجتماعی را به گونه ای با شوخی و خنده بیان کند که آدم لذت ببرد.
روز اول کلاس امد و روی صندلی نشست و بی مقدمه و بدون حال و احوال پرسی رو به یکی از پسر های کلاس کرد و گفت:"اگه امروز که از خونه اومدی بیرون اولین کسی که تو رو در خیابون دید بهت میگفت که زیپ شلوارت بازه چیکار میکردی؟"
پسر گفت:"زود چکش میکردم."
استاد گفت: "اگر نفر دوم توی خیابون هم بهت میگفت زیپت بازه چطور؟"
پسره گفت:" با شک; دوباره زیپم روچکش میکردم"
استاد پرسید:" اگه تا نفر دهمی که میدید تو خیابون بهت میگفت زیپت بازه چطور؟"
پسره گفت:"شاید دیگه محل نمیذاشتم و راهم رو ادامه میدادم"
استاد ادامه داد:" خوب فرض کن از یه جا به بعد هر کی از راه میرسید به زیپت نگاهی می انداخت و بهت میخندید . اون موقع چیکار میکردی؟"
پسره با هاج و واج جواب داد:" شاید لباسم رو مینداختم روی شلوارم "
استاد با پرسش بعدی تیر خلاص رو زد و گفت:حالا اگه شب عروسی دعوت باشی حاضری بری؟
پسر گفت:" نه ! ترجیح میدم جایی نرم و بررسی کنم و ببینم چه مرگمه!
استاد یهو برگشت و با حالتی خنده دار گفت:" د لامصبا ! انسان اینجوریه که اگه هی بهش بگن داری گ. ن .د میزنی حالا هر کی باشه از یه جایی به بعد دیگه باورش میشه داره گند میزنه "
استاد ادامه داد: امروز صبح سوار تاکسی شدم راننده از کنار هر زن راننده ای که رد میشد کلی بوق و چراغ میزد . آخر سر هم با صدای بلند داد میزد که :"بتمرگ خونت با این دست فرمونت" خوب این زن روزی ده بار این حرف رو از این و اون بشنوه . دست فرمونش خوب هم که باشه اعتماد به نفسش از بین میره! پس فردا همتون میخواهید ازدواج کنید دوست دارید شریک زندگیتون و یار و همدمتون یه دختر بی اعتماد به نفس باشه؟؟ یا یکی که اعتماد به نفسش به شما انرژی بده؟؟
بعدش استاد برگشت رو به همه کلاس و گفت:"حواستون باشه بچه ها ! اگه امنیت هر ادمی رو از بین ببرید. نه تنها خدا طعم شیرین زندگی رو براتون حروم میکنه بلکه جهانی رو هم که قراره توش زندگی کنید رو خراب میکنید.
یادم میاد بهترین تعاملات دانشجویی زندگی مون . بعد از کلاس ان استاد شروع شد. تعاملاتی با بیشترین تلاش برای ساختن و نگهداری امنیت آدمهای دور و برمون . " جهانی که برای زنان جای بهتری باشد . آن جهان برای مردان نیز جای بهتری خواهد بود"
فلورانس اسکاول شین در چهار اثر میگوید: تا حد امکان هر چه میتوانید کمتر درباره کارهای خود با دیگران صحبت کنید آنهم تنها با کسانیکه به شما دلگرمی و الهام میبخشند چون دنیا پر از آدمهایی که " نفوس بد میزنند" مردمی که مدام میگویند اینکه محال است یا واقعا که تو زیادی بلند پروازی
میگویند به عقاید دیگران باید احترام گذاشت . هنوز افرادی وجود دارند که معتقدند زمین تخت است و گرد نیست . افراد دیگری هستند که تصور دارند اجنه شبها در حمامهای قدیمی عروسی و رقص و پایکوبی بر پا میکنند. برخی دیگر عقیده و باور دارند شیر کاکائو از گاو قهوه ای بدست می آید. به نظر من احترام به بعضی عقاید توهین به شعور خودمان محسوب میشود.
جالب ترین خصوصیت بشر تناقض است!
به شدت عجله داریم بزرگ شویم و بعدش دلمان برای کودکی از دست رفته مان تنگ میشود
برای پول درآوردن خودمان را مریض میکنیم بعد تمام پولمان را خرج میکنیم تا سالم شویم
طوری زندگی میکنیم که انگار هرگز نمیمیریم و طوری میمیریم که گویی انگار هرگز زندگی نکرده ایم
بزرگ شدن آدمها گاهی به خاطر خطای دید ماست . بعضی ها را خودمان به اشتباه بزرگ میکنیم...........
در باب مهاجرت :
آنهایی که از ایران رفته اند همانطور که دارند یک غذای سردستی درست میکنند تا در تنهایی بخورند فکر میکنند آنهایی که مانده اند در ایران الان دارند قورمه سبزی با برنج ایرانی زعفرانی میخورند و جمعشان جمع است و میگوییند و میخندند
آنهایی که مانده اند در ایران همانطور که دارند یک غذای سردستی درست میکنند فکر میکنند آنهایی که رفته اند الآن دارند با دوستان جدید خارجی شان گل میگویند و گل میشنوند و از ان غذاهایی میخورند که در کتابهای اشپزی عکسش است
آنهایی که رفته اند فکر میکنند انهایی که مانده اند همش با دوستان بیرون اند . کافی شاپ . لواسان . بام تهران و درکه میروند . خرید میروند بازار و کیف دنیا را میبرند و آنها را که در گوشه دور دنیا رفته و افتاده اند از یاد برده و فراموش کرده اند
آنهایی که مانده اند فکر میکنند انهایی که رفته اند همه اش در بار و دیسکو و استار باکس و .... میروند و بهشان خیلی کیف میگذرد و آنهایی را که در اینجا گرفتار مانده اند را فراموش کرده اند
آنهایی که رفته اند میفهمند که هیچکدام از آن مشروب ها باب طبعشان نیست و دلشان برای چایی دم کرده حسابی ایرانی تنگ شده است . آنهایی که مانده اند دلشان میخواهد حتی یکبار هم شده بروند مغازه ای که سرتا پا پر شده از شیشه های رنگارنگ مشروب و هر چه دلشان بخواهد انتخاب کنند
آنهایی که رفته اند به کشورشان با حسرت فکر میکنند . انهایی که مانده اند از آنطرف آب دنیایی رویایی میسازند
اما هم آنهایی که رفته اند و هم انهایی که مانده اند در یک چیز مشترک اند : تنهایی
انهایی که رفته اند احساس تنهایی میکنند و آنهایی هم که مانده اند احساس تنهایی میکنند
آنهایی که رفته اند وطن فروش نیستند و آنهایی که مانده اند عقب مانده نیستند
در باب شکست:
شکست بخشی از زندگی ست
ما راه رفتن را با زمین خوردن
صحبت کردن را با گفتن کلمات و جملات نامفهوم در کودکی
انداختن توپ در سبد بسکتبال را با خطاهای زیاد
ونقاشی و رنگ امیزی را با خط خطی کردن های زیاد یاد میگیریم
ما هر چه داریم از شکست خوردن های زیاد داریم ولی فراموششان کرده ایم
آری شکست ها نمی مانند ولی اثر مثبتشان ابدی میماند
پس از شکست خوردن نترس چرا که کسانیکه شکست نمیخورند هچ وقت استعداد بالقوه خودشان را شکوفا نمیکنند
نقل قولی میگیرم از دوست خوبم سعید که متولد 78 هست و سال 98 از پرستاری ازاد تبریز به پزشکی روزانه تبریز رسید(رتبه زیر 500) و تلاش برای کنکور را از آبان شروع کرد
او میگوید کسانیکه در این دانشکده های پزشکی و دندان و دارو دارند درس میخوانند هیچ فرقی با من و شمای بیرون ندارند .نه باهوش ترند و نه امکانات خاصی در اختیارشان بوده است آنها فقط بیشتروقت گذاشته اند و تلاش کرده اند همین و بس!
دوم اینکه: اوایل مردد بودم که در 23 سالگی رسیدن به پزشکی چه حسی دارد ولی الان این رو میگم اینقدر شیرین است که در هر چند سالگی برات اتفاق بیافته دوستش داری و لذت میبری و به خودت میگویی اگه دوباره برگردم همین راه رو ادامه میدم
سوم اینکه : وقتی داشتم از ثبت نام دانشگاه برمیگشتم همش به خودم میگفتم چی شد که تهران نشد؟؟! تمام تلاشتون رو کنید تا به بهترین برسید از ما که گذشت
در باب هیولای درون:
همه ما هیولای درون داریم
هیولای درون من حتی اسم هم داره
یوسف تاریک درون من
عصبانی
خود بزرگ بین
لجباز
بی تفاوت
تنبل
و کمی هم افسرده
هیچ آدمی سفید مطلق نیست سیاه مطلق هم نیست
بستگی به خودمون داره
که نیمه تاریک رو تغذیه کنیم و بشیم سیاه رنگ تر یا نیمه سفید رو تغذیه کنیم و بشیم شیری رنگ تر
از این بعد میخوام تغییرش بدم ولی نمیدونم در جنگ بین من و هیولای درون چه کسی برنده میشه
در بابا آدمهای امن:
" آدم های امن چه کسانی هستند؟؟؟
آدم های امن ، همانهایی هستند،،،،
که همه چيز ميتوانی بهشان بگويی،،،،
بدون اينکه قضاوت يا تحقيرت کنند......
ميتوانی کنارشان احساس بودن کنی......
کسانيکه فقط خود خود خودت هستی که براشون مهمی کسی که ﺩﺳﺘــــﺖ ﺭﺍ می گیرد.....
ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺧیـﺎﻝ،،،،،،
ﺩﺳـتت را می گیرد،،،،،
ﺑﻪ ﺭﺳـﻢ ِمحبت ......
ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳـﺖ ﻫـﻮﺍیت ﺭﺍ ﺑﯽ ﺍﺟـﺎﺯﻩ به رسم رفاقت ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷد !!!!
گاهی تورا فرو میریزد برای بنای جدید.....
آدم های امن گل های قالی اند،،،،،
نه انتظار چیده شدن دارند نه دلهره پژمردن،،،،،
همیشگی اند ....
گنجینه اند .....
سرمایه اند ....
آرامش خاطرند.....
کاش هرکس یک آدم امن در زندگیش بیاید....
در باب من :
باور کنید من هم ایمان دارم!! دستهای پینه بسته پدرم را دست های خدا میبینم. زیارت عاشورا نمیخوانم ولی گریه یتیمی در دلم عاشورا به پا میکند .به صندوق صدقه پول نمی اندازم ولی هر روز از ان دخترک فال فروش فالی میخرم که هیچ وقت نمیخوانمش!! مسجد من خانه مادر بزرگ پیر و تنهایم هست! که با دیدن من کلی دلش شاد میشود! برای من تولد هر نوزادی تولد خداست و هر بوسه ای... تجلی او! خدای من و همسایه یکیست فقط من جور دیگری آنرا میشناسم و به او ایمان دارم . خدای من دوست انسانهاست نه پادشاه انها...!
یوزپلنگی که بخواد تو مسابقه دو خودش رو به بقیه ثابت کنه قوی نیست . احمقه!! اگه به توانت ایمان داری دنبال اثبات کردنش به دیگران نباش از کار هایت و لحظاتت لذت ببر
واقعیت این است که هیچکس برایش مهم نیست که چه چیزهایی مانعت شدن . همه فقط نرسیدنت رو میبینن . پس حسرت دیدن نرسیدنت رو بزار رو چشمشون ...!
من همانی ام که اگر هزار بار زمین بخورد دست کسی را برای بلد شدن نمیگیرد و دست بر زانو خودش میگذارد و بلند میشود. من همانی ام که برای اشک ریختن تکیه بر دیوار را بر تکیه بر شانه آدم ها ترجیح میدهد . همان که خودش خودش را آرام میکند و خودش تکیه گاه و مایه دلگرمی خودش میشود . همانی که عادت کرده قوی باشد حتی وقتی تمام پیکرش از ضربه های مسیر های سخت زخمی ست . همانی که میخندد حتی وقتی دلیلی برای خندیدن نیست . حتی وقتی حنجره اش از بغض های پنهانی درد میکند . من همانی ام که آرزوهای بزرگ میکند و برای رسیدن به ارزوهایش یک تنه تا پای جان می ایستد و یا موانع و سختی ها میجنگد همانی که با مشکلاتش رفیق هست و زخم هایش را دوست دارد.
این منم ! کسی که از نا امیدی هایش امید میسازد . و از دردهایش پله....
در باب تو:
رفیق خودت رو دوست داشته باش و باور داشته باش نیازی نداری با تایید بقیه
حتی اگه 99.99 درصد از دنیا ازت متنفر باشن هنوز هم 7 ملیون و 800 هزار نفری هستن که تو رو دوست داشته باشن کافیه خودت رو دوست داشته باشی
ما خیلی عجول و کم ظرفیت تربیت شدیم و هیچی رو یاد نگرفتیم
لذت بردن رو یادمون ندادن
از گرما مینالیم از سرما فرار میکنیم
در جمع از شلوغی فرار میکنیم و در تنهایی بغض میکنیم . تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم . و اخر هفته هم بی حوصلگی تقصیر غروب جمعه است و بس
همیشه در انتظار به پایان رسیدن روزهایی هستیم که بهترین روزهای زندگیمان را تشکیل میدهند
مدرسه...
دانشگاه....
کار.....
و....
حتی در سفر همواره به مقصد می اندیشیم
بدون لذت بردن از مسیر
غافل از اینکه زندگی لحظاتی بود که میخواستیم بگذرند....
در باب خدا حافظی:
بعد از اینهمه نوشتن فکر میکنم دیگر باید برم سر جایی که نمیخواستم برسم و با نوشتن هیشه به تعویقش می انداختم درست فهمیدید "خداحافظی "
فقط یک چیز از خداحافظی بد تر است : فرصت خداحافظی پیدا نکردن.! این زخم همیشه تازه میماند و هر چه نگفته ای و هر چه نکرده ای تا ابد عذابت میدهد در هر چهره بیگانه اورا میبینی . در هر لحظه ی بعد از او و به خودت میگویی: اگر آن اخرین بار این را یا ان کار را کرده بودم . اگر این یا ان کلمه را گفته بودم. در نهایت میفهمی فقط یک کامه هست که میخواستی بگویی : " دوستت دارم"
این آن نگفته از دست رفته است . و آن بوسه ها . و آن وسه ها که بر دست و صورتش نشاندی و دیگر فرصتی برای هیچکدام اینها نخواهد بود.دنیا یک لحظه ود و تو ان یک لحظه را باخته ای . ان که این فرصت را از دست داده بازنده ای ابدی خواهد بود ...
خوشحالم که فرصت خداحافظی پیدا میکنم تا برای همه تان ارزوی موفقیت و خوشبختی کنم و بگویم " خداحافظ"
پ.ن 2: بعد از اینهمه نوشتن یکبار ویرایش کردم ولی باز هم من ممکن الخطا هستم و اگر غلط نگارشی و املایی در متن بود ببخشید
josef76 / دوشنبه 17 خرداد 1400