خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 10 از 12 نخستنخست ... 91011 ... آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 136 به 150 از 178
    1. Top | #136
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      اگر جاده‌ای پیدا کردید
      که هیچ مانعی در آن نبود،
      به احتمال زیاد آن جاده به جایی نمی‌رسد..!
      فرانک‌کلارک

    2. Top | #137
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      همین اول بگم شعرش طولانیه ولی ارزش خوندن رو داره

      ________________________
      دلتنگی‌های آدمی را
      باد ترانه‌ای می‌خواند،
      رویاهایش را
      آسمان پرستاره نادیده می‌گیرد،
      و هر دانه برفی
      به اشكی نریخته می‌ماند.
      سكوت،
      سرشار از سخنان ناگفته است؛
      از حركات ناكرده،
      اعتراف به عشق‌های نهان
      و شگفتی‌های بر زبان نیامده.
      در این سكوت،
      حقیقت ما نهفته است.
      حقیقت تو
      و من.
      * * *
      برای تو و خویش
      چشمانی آرزو می‌كنم
      كه چراغ‌ها و نشانه‌ها را
      در ظلمات‌مان
      ببیند.
      گوشی
      كه صداها و شناسه‌ها را
      در بیهوشی‌مان
      بشنود.
      برای تو و خویش، روحی
      كه این همه را
      در خود گیرد و بپذیرد.
      و زبانی
      كه در صداقت خود
      ما را از خاموشی خویش
      بیرون كشد
      و بگذارد
      ار آن چیزها كه در بندمان كشیده است
      سخن بگوییم.
      * * *
      گاه
      آنچه ما را به حقیقت می‌رساند
      خود از آن عاری است.
      زیرا
      تنها حقیقت است
      كه رهایی می بخشد.
      * * *
      از بختیاری ماست
      ـ شاید ـ
      كه  آنچه می‌خواهیم
      یا به دست نمی‌آید
      یا از دست می‌گریزد.
      * * *
      می‌خواهم آب شوم
      در گستره افق
      آنجا كه دریا به آخر می‌رسد
      و آسمان آغاز می‌شود.
      می‌خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته
      یكی شوم.
      حس می‌كنم و می‌دانم
      دست می‌سایم و می‌ترسم
      باور می‌كنم و امیدوارم
      كه هیچ چیز با آن به عناد برنخیزد.
      می‌خواهم آب شوم
      در گستره افق
      آن جا كه دریا به آخر می‌رسد
      و آسمان آغاز می‌شود.
      * * *
      چند بار امید بستی و دام برنهادی
      تا دستی یاری‌دهنده،
      كلامی مهرآمیز،
      نوازشی،
      یا گوشی شنوا
      به چنگ آری؟
      چند بار
      دامت را تهی یافتی؟
      از پای منشین!
      آماده شو كه دیگر بار و دیگر بار
      دام بازگُستری.
      * * *
      پس از سفرهای بسیار و عبور
      از فراز و فرود امواج این دریای طوفان‌خیز،
      بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم؛
      بادبان برچینم؛
      پارو وا نهم؛
      سُکان رها کنم؛
      به خلوت لنگرگاهت در آیم
      و در کنارت پهلو گیرم
      آغوشت را بازیابم.
      استواری امن زمین را
      زیر پای خویش.
      * * *
      پنجه در افكنده‌ایم
      با دست‌های‌مان
      به جای رها شدن.
      سنگین سنگین بر دوش می‌كشیم
      بار دیگران را
      به جای همراهی كردنشان.
      عشق ما نیازمند رهایی است
      نه تصاحب.
      در راه خویش
      ایثار باید
      نه انجام وظیفه.
      * * *
      سپیده‌دمان از پس شبی دراز
      در جان خویش آواز خروسی می‌شنوم از دور دست
      و با سومین بانگش
      درمی‌یابم که رسوا شده‌ام.
      * * *
      زخم‌زننده،
      مقاومت‌ناپذیر،
      شگفت‌انگیز و پُر راز و رمز است؛
      آفرینش و
      همه آن چیز ها
      كه "شدن" را
      امكان می‌دهد.
      * * *
      هر مرگ اشارتی‌ست ؛
      به حیاتی دیگر
      * * *
      این‌همه پیچ،
      این‌همه گذر ،
      این‌همه چراغ،
      این‌همه علامت!
      و همچنان استواری به وفادار ماندن
      به راهم،
      خودم،
      هدفم،
      و به تو.
      وفایی كه مرا
      و تو را
      به سوی هدف
      راه می‌نماید.
      * * *
      جویای راه خویش باش
      از این‌سان كه منم.
      در تكاپوی انسان‌شدن.
      در میان راه،
      دیدار می‌كنیم
      حقیقت را،
      آزادی را،
      خود را.
      در میان راه،
      می‌بالد و به بار می‌نشیند
      دوستی‌یی كه توان‌مان می‌دهد
      تا برای دیگران
      مأمنی باشیم و یاوری.
      این است راه ما؛
      تو،
      و من.
      * * *
      در وجود هر كس
      رازی بزرگ نهان است.
      داستانی،
      راهی،
      بیراهه‌یی،
      طرح افكندن این راز
      _ راز من و راز تو، راز زندگی _
      پاداش بزرگ تلاشی پُر حاصل است.
      * * *
      بسیار وقت‌ها
      با یكدیگر از غم و شادی خویش سخن ساز می‌كنیم.
      اما در همه چیزی رازی نیست.
      گاه به سخن گفتن از زخم‌ها نیازی نیست.
      سكوتِ ملال‌ها
      از راز ما
      سخن تواند گفت.
      * * *
      به تو نگاه می‌كنم و می‌دانم
      تو تنها نیازمند یكی نگاهی
      تا به تو دل دهد،
      آسوده‌خاطرت کُند،
      بگشایدت،
      تا به درآیی.
      من پا پس می‌كشم؛
      و در نیم‌گشوده،
      به روی تو بسته می‌شود.
      * * *
      پیش از آنكه به تنهایی خود پناه برم؛
      از دیگران شكوه آغاز می‌كنم.
      فریاد می‌كشم كه:
      «تركم گفته‌اند!»
      چرا از خود نمی‌پرسم
      كسی را دارم
      كه احساسم را،
      اندیشه و رویایم را،
      زندگی‌ام را،
      با او قسمت كنم؟
      آغاز جداسری
      شاید
      از دیگران نبود.
      * * *
      حلقه‌های مداوم،
      پیاپی تا دور دست.
      تصمیم درست صادقانه.
      با خود وفادار می‌مانم آیا؟
      یا راهی سهل‌تر اختیار می‌كنم؟
      * * *
      بی اعتمادی دری است.
      خودستایی و بیم،
      چفت و بست غرور است.
      و تهی‌دستی،
      دیوار است و لولاست
      زندانی را كه در آن
      محبوس رای خویشیم.
      دلتنگی‌مان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن
      از رخنه‌هایش تنفس می‌كنیم.
      تو و من، توان آن را یافتیم
      كه برگشاییم؛
      كه خود را بگشاییم.
      * * *
      بر آنچه دلخواه من است
      حمله نمی‌برم؛
      خود را به تمامی بر آن می‌افكنم.
      اگر برآنم
      تا دیگر بار و دیگر بار
      بر پای بتوانم خاست
      راهی به جز اینم نیست.
      * * *
      توان صبر كردن
      برای رو در رویی با آنچه باید روی دهد.
      برای مواجهه با آنچه روی می‌دهد.
      شكیب‌یدن؛
      گشاده بودن؛
      تحمل كردن؛
      آزاده بودن.
      * * *
      چندان‌كه به شكوه در می‌آییم
      از سرمای پیرامون خویش،
      از ظلمت،
      از كمبود نوری گرمی‌بخش؛
      چون همیشه،
      برمی‌بندیم
      دریچه كلبه‌مان را،
      روح‌مان را.
      * * *
      اگر می‌خواهی نگه‌ام داری دوست من؛
      از دستم می‌دهی.
      اگر می‌خواهی همراهی‌ام کُنی دوست من
      تا انسان آزادی باشم؛
      میان ما همبستگی‌یی از آن‌گونه می‌روید
      كه زندگی ما هر دو تن را
      غرقه در شكوفه می‌کُند.
      * * *
      من آموخته‌ام
      به خود گوش فرا دهم؛
      و صدایی بشنوم
      كه با من می‌گوید:
      (این لحظه) مرا چه هدیه خواهد داد؟
      نیاموخته‌ام
      گوش فرا دادن به صدایی را
      كه با من در سخن است،
      و بی‌وقفه می‌پرسد:
      من (بدین لحظه) چه هدیه خواهم داد؟
      * * *
      شبنم و برگ‌ها یخ‌زده است و
      آرزوهای من نیز.
      ابرهای برف‌زا برآسمان درهم می‌پیچد.
      باد می‌وزد؛
      و توفان در می‌رسد.
      زخم‌های من
      می‌فسرد.
      * * *
      یخ آب می‌شود در روح من،
      در اندیشه‌هایم.
      بهار،
      حضور توست.
      بودنِ توست .
      * * *
      كسی می‌گوید: «آری!»
      به تولد من،
      به زندگی‌ام،
      به بودنم،
      ضعفم،
      ناتوانی‌ام،
      مرگم.
      كسی می‌گوید: «آری!»
      به من،
      به تو،
      و از انتظار طولانی شنیدن پاسخ من،
      شنیدن پاسخ تو،
      خسته نمی‌شود.
      * * *
      پرواز اعتماد را
      با یكدیگر
      تجربه كنیم.
      وگرنه می‌شكنیم
      بال‌های دوستی‌مان را.
      * * *
      با در افكندن خود
      به دره،
      شاید سرانجام
      به شناسایی خود
      توفیق یابی.
      * * *
      زیر پایم 
      زمین از سُم‌ضربۀ اسبان می‌لرزد.
      چهار نعل می‌گذرند اسبان.
      وحشی، گسیخته افسار؛
      وحشت‌زده به پیش می‌گریزند.
      در یال‌هاشان گره می‌خورد
      آرزوهایم.
      دوشادوش‌شان می‌گریزد
      خواست‌هایم.
      هوا سرشار از بوی اسب است و
      غم و
      اندكی غبطه.
      در افق،
      نقطه‌های سیاه كوچكی می‌رقصند
      و زمینی كه بر آن ایستاده‌ام
      دیگر باره آرام یافته است.
      پنداری رویایی بود آن همه.
      رویای آزادی، یا، احساس حبس و بند.
      * * *
      در سكوت
      با یكدیگر پیوند داشتن،
      همدلی صادقانه،
      وفاداری ریشه‌دار.
      اعتماد كن!
      * * *
      از تنهایی مگریز!
      به تنهایی مگریز!
      گهگاه
      آن‌را بجوی و
      تحمل کُن.
      و به آرامش خاطر
      مجالی ده!
      * * *
      یکدیگر را می‌آزاریم بی‌آنکه بخواهیم.
      شاید بهتر آن باشد که
      دست به دست یکدیگر دهیم
      بی‌سخنی.
      دستی که گشاده است؛
      می‌بَرد؛
      می‌آورد؛
      رهنمونت می‌شود
      به خانه‌ای که نور دلچسبش گرمی‌بخش است.
      * * *
      از كسی نمی‌پرسند
      چه هنگام می‌تواند «خدانگهدار» بگوید؟
      از عادات انسانی‌اش نمی‌پرسند.
      از خویشتنش نمی‌پرسند.
      زمانی به ناگاه
      باید با آن رو در روی در آید؛
      مطلبی دیگر از این نویسنده
      تاب آرد؛
      بپذیرد؛
      وداع را،
      درد مرگ را،
      فرو ریختن را؛
      تا دیگر بار،
      بتواند كه برخیزد.

      [شعر از مارگوت بیکل به ترجمه احمد شاملو]

    3. Top | #138
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      هیچ کس متوجه نمی شود که بعضی از مردم انرژی بسیاری زیادی صرف می کنند تا فقط عادی به نظر برسند

      [آلبر کامو]

    4. Top | #139
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      آدم های مبتلا به رنجی عمیق وقتی که شاد هستند رنجشان فاش می شود : طوری به شادی می چسبند که انگار از سرِ حسد می خواهند بغلش کنند و خفه اش کنند.

      [آلبر کامو]

    5. Top | #140
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      حس نومیدی از اینجا نشأت می گیرد
      که آدم نمی داند چرا می جنگد
      و حتی نمی داند اصلا باید بجنگد یا نه

      [آلبر کامو]

    6. Top | #141
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      تراژدی این نیست که تنها باشی، بلکه این است که نتوانی تنها باشی.
      گاهی آماده‌ام همه چیزم را بدهم تا هیچ پیوندی با جهان انسان‌ها نداشته باشم.
      ولی من بخشی از این جهانم و شجاعانه‌تر این است که آن را همراه با آن تراژدی بپذیرم.
      ‌ ‌
      [آلبر کامو]

    7. Top | #142
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      مثل اینکه این خشم بیش از اندازه مرا از درد تهی و از امید خالی ساخته بود. برای اولین بار خود را به دست بی‌قیدی و بی‌مهری جذاب دنیا سپردم. و از اینکه درک کردم دنیا این قدر به من شبیه‌است و بالاخره این قدر برادرانه‌است، حس کردم که خوشبخت بوده‌ام و باز هم خواهم بود. برای اینکه همه چیز کامل باشد، و برای اینکه خودم را هر چه کمتر تنها حس کنم، برایم فقط این آرزو باقی مانده بود که در روز اعدامم، تماشاچیان بسیاری حضور به هم برسانند و مرا با فریادهای پر از کینهٔ خود پیشواز کنند.

      [آلبر کامو]

    8. Top | #143
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      وقتی انسان آموخت ( آن هم نه فقط بر روی کاغذ) که چگونه با رنج هایش تنها بماند، چگونه بر اشتیاقش به گریز چیره شود، آن وقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد.

      [آلبر کامو]

    9. Top | #144
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      دکتر، چه کسی این همه را به تو آموخت؟
      بی درنگ پاسخ آمد: رنج..


      پ.ن:وقتی تازه نوشته های آقای کامو رو کشف میکنی

    10. Top | #145
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      سده‌ها رفته است و سده‌ها در راهند
      آیا آدم هنوز می‌تواند آدم باشد؟
      در کندوهای خلایق
      ولوله برپاست
      اما شانه‌های عسل، تهی و له شده‌اند
      و نسل‌هایی پا می‌گیرند
      که با سکوت بیگانه‌اند
      ای وای به وحشتناک‌ترین تقویم‌ها
      از جنگی به جنگی دیگر
      آدم‌خواران عصر جدید آمده‌اند
      و کشتگان چنان بسیارند
      که نمی‌توان بر تک‌تک ایشان گریست

      چه اندوخته‌ایم؟ چه به کف آورده‌ایم
      تا فرزندانی را میراثی در خور باشد؟

      ‌ [لنا کاستنکو]

    11. Top | #146
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      آن جا یک قهوه خانه بود.
      اما ننشستیم به نوشیدن دو تا استکان چای.
      چرا؟
      دنیا خراب می شد اگر دقایقی آن جا مینشستیم
      و نفری یک استکان چای میخوردیم؟
      عجله،
      همیشه عجله...
      کدام گوری میخواستم بروم؟
      من به بهانه رسیدن به زندگی،
      همیشه زندگی را کشته ام...

       

      [محمود خان دولت آبادی]

    12. Top | #147
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      بیستون هیچ، دماوند اگر سد بشود
      چشم تو قسمت من بوده و باید بشود

      زده‌ام زیر غزل، حال و هوایم ابریست
      هیچ‌کس مانع این بغض نباید بشود

      بی گلایل به در خانه‌تان آمده‌ام
      نکند در نظر اهل محل بد بشود ؟

      تُف به این مرگ که پیشانی ما را خط زد
      ناگهان آمد تا اسم تو ابجد بشود

      ناگهان آمد و زد، آمد و کشت، آمد و برد
      - او فقط آمده بود از دل ما رد بشود

      تیشه برداشته‌ام ریشه‌ی خود را بزنم
      شاید افسانه‌ی من نیز زبان‌زد بشود

      باز هم تیغ و رگ و ... مرگ برم داشته است
      خون من ضامن دیدار تو شاید بشود ...

      [حامد بهاروند]

    13. Top | #148
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      تو روانشناسی یه اصطلاحی هست به اسم «ambivalence»؛دوسوگرایی
      ‏این دقیقا برای زمانیه که در حد تنفر از کسی ناراحتی یا حال نمیکنی با فکر و رفتار فعلیش ولی چون دوسش داری تحملش می‌کنی و می‌پذیری.
      ‏مثل همونجا که حسین صفا نوشت:
      «‌غمت غمگینم کرده اما دوستت دارم»

    14. Top | #149
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      این را هم می‌دانم شجاعت پیوند عمیق‌تری با ناامیدی دارد،
      انسان هر چقدر ناامیدتر باشد،
      بیشتر قدرت انجام کارهای خطرناک را دارد.

      بهروز بوچانی-هیچ دوستی به جز کوهستان
      و خدایی که در این نزدیکی
      میزند لبخندی
      به تمام گره هایی که تصور دارم
      همگی کور شدند...!


    15. Top | #150
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      بی اشتهایی چه بسا بدترین درد هاست
      وقتی سیر به دنیا میاین قبل از اینکه فریاد بزنید دهنتون رو پر خوراکی میکنن
      پیش از اینکه درخواست کنین بوسه میگیرین
      قبل از اینکه پول درارین خرج میکنین
      اینا ادم را خیلی اهل مبارزه بار نمیاره.
      برای ما بی اقبالها چیزی که زندگی رو اشتها آور میکنه اینه که پر از چیزهاییه که ما نداریم
      زندگی برای ان زیباست که بالاتر از حدامکانات ماست

      از کتاب جذاب مهمانسرای دودنیا
      خوندنش رو بهتون پیشنهاد میکنم
      و خدایی که در این نزدیکی
      میزند لبخندی
      به تمام گره هایی که تصور دارم
      همگی کور شدند...!


    صفحه 10 از 12 نخستنخست ... 91011 ... آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    موضوعات مشابه

    1. با رتبه 1500 میشه دبیری شهید رجایی قبول شد؟!(اضطراری لطفا راهنمایی کنید)
      توسط MohammadMahdi14 در انجمن رتبه مورد نیاز قبولی در رشته و دانشگاه
      پاسخ: 11
      آخرين نوشته: 03 مهر 1401, 02:28
    2. پاسخ: 4
      آخرين نوشته: 17 اردیبهشت 1400, 03:19
    3. پاسخ: 9
      آخرين نوشته: 22 دی 1396, 10:12
    4. ???درخواست راهنمایی برای «امتحانات نهایی سوم» - معرفی کتاب؟؟؟
      توسط Sleeplife در انجمن امتحانات سال یازدهم
      پاسخ: 10
      آخرين نوشته: 18 شهریور 1395, 09:04
    5. dvd بخرم نخرم؟؟!!! بچه هایی ک دارید لطفا راهنمایی
      توسط طراوت در انجمن فیلمهای کمک آموزشی
      پاسخ: 12
      آخرين نوشته: 18 اردیبهشت 1393, 20:22



    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن