رفت آن سوار کولی با خود تورا نبرده
شب مانده است و با شب تاریکی فشرده
رفت آن سوار کولی با خود تورا نبرده
شب مانده است و با شب تاریکی فشرده
فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ
هر شبی گویم که فردا ترک این سودا کنم
باز چون فردا شود امروز را فردا کنم
به پایان فکر نکن
اندیشیدن به پایان هر چیز
شیرینی حضورش را تلخ می کند
بگذار پایان تو را غافلگیر کند
درست …
مثل آغاز
شبخیر گفتن ما محض ادای ادب است
ور نه چون شب برسد اول بیداری ماست
یِکی هَست اون بالا کِ خالِصانه باهاته
یک نگاهت ب من آموخت ک در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند...
یِکی هَست اون بالا کِ خالِصانه باهاته
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
یِکی هَست اون بالا کِ خالِصانه باهاته
یِکی هَست اون بالا کِ خالِصانه باهاته
من همان دم ک وضو ساختم از چشمه ی عشق
چارتکبیر زدم یکسره بر هرچه ک هست
یِکی هَست اون بالا کِ خالِصانه باهاته
در حال حاضر 3 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 3 مهمان)