سلام من دیگه بریدم دیگه روحم خستست از یه طرف خانوادهکه تک فرزندم و بعد از بیست سال انتظار پدرمادرم به دنیا اومدم از یه طرف یه پدرو مادر مسن مامانم 60سالشه بابام 63 نگاه میکنم به سن و سالشون از شرم این که چقدر برام زحمت مبکشن اب میشم میرم تو زمین دردم یکی دوتا که نیست کدومو بگم من اخه کدومو بگم ؟!با عزار زجر و شکنجه سمپاد قبول شدم همون شد قاتل جونم
من فقط یه چیز میخوام این ششم دبستان شب تا صبح درس خوندنام این پنج سال شکنجه تو مدرسه سمپاد این همه زجر اخرش خوب تموم شه نمیخوام بشکنم نمیخوام پدر مادرم ناراحت بشن نمیدونم چند سلل دیگه با من هستن ولی دلم میخواد ببینن موفق شدم دیگه نمیخوام از ترس قلم چی شب تا صبح گریه کنم ترازم کم بیاد مجبور شم سوال بخرم از خودم بدم میاد از هودم خجالت میکشم اصلا من چرا هستم روزانه هزار بار میگم خدا منو بکشه این زندگی که من دارم زندگی نیست شکنجست انگار دارم تو تشت طلا خون بالا میارم دقیقا زندگیم یه همچین مثالیه دیگه پنج ماه مونده به کنکور نمیدونم نیشه کاری کرد یا نه نمیدونم میشه خودمو به جاایی برسونم یا نه اخه مگه من چه قدر دیگه باید روحم له بشه
هیچ وقت تصئر نمیکردم سال کنکورم اینطور بشه هیچ وقت حتی فکرشم نمیکردم که ابنقدر بد تموم شه سال کنکورم درصدام الان 50 دیگه 60 بالا تر نمیره این درصدا هم هسچ ترازی نمیده دیگه نه اعتماد به نفس برام مونده نه چیزی دیگه خودمم حتی قبول ندارم میدونید چیه هیچ راه فراری ندارم ای کاش میتونستم این پنج ماهو کتابامو بردارم برم بالای کوه اونجا دزس بخونم روز کنکور بیام کنکور بدم بابا مرگ یه بار شیون یه بار نصف جون شدم خدایا بسه دیگه راضیم بمیرم ولی این شکنجه تموم شه