یاد مسلم، یاد غربت
نام مسلم با غربت و مظلومیت همراه است. نمیشود که سخنی از مسلم به میان آید، ولی دل رهسپار کوچههای غربت و تاریک کوفه نگردد و چشم در آن سیاهی، دنبال درخشش مروارید اشک غم نباشد. نشانی مسلم را فقط باید از درهای بسته، و دلتنگی او را از کوچههای تنگ کوفه پرسید. به راستی مسلم کیست و چرا راهی کوفه پیمانشکن شد؟ او را با مردم کوفه چه کار؟ چه شنیدو چه دید جز پیمانشکنی و ناسزا و ستم؟
مسلم کیست؟
مسلم فرزند عقیل بن ابیطالب برادر امام علی علیهالسلام بود. عقیل به تربیت فرزندان خویش توجه خاصی داشت و آنان را بسیار مؤمن و پرهیزکار بار میآورد. در این میان، مسلم سرآمد همه این چهرههای تابناک و از برجستهترین نمونههای تربیتی اسلام بود. او بعد از بعثت پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوس م به دنیا آمد و در گلزار ایمان پرورش یافت. مسلم، کولهبار تجربه خویش را از تمام حوادث و مسائل صدر اسلام انباشته کرده بود. او در مدینه از آن زمان که چهره زشت انحراف، هویدا شد و به پیدایش استبداد بنیامیه انجامید و کاروان توحید به دست قلندران قدّارهبند از مسیر خویش منحرف شد، عمیقا مسائل را بررسی کرده، حق را از باطل تشخیص میداد و به دنبال آن بود. مسلم پس از فاجعه محراب خونین کوفه و شهادت امیرمؤمنان و مصیبت جانسوز امام حسن علیهالسلام ، در سختترین شرایط تاریخ و در برابر مرموزترین توطئه و جنایتکارترین عنصر اموی یعنی یزید، روبهسوی امام حسین علیهالسلام نمود و او را یاری داد.
فرزندان عقیل
زمانی که مسلم هجده ساله بود، عقیل از دنیا رفت و تربیت او به دست امیرمؤمنان علی علیهالسلام افتاد. آن حضرت، مسلم را همانند فرزندان خود رشید، شجاع و فهیم بار آورد. در تاریخ آمده که پنج نفر از فرزندان عقیل در واقعه کربلا به شهادت رسیدند که شجاعترین آنها مسلم بود. جالب آنکه پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوس م سالها قبل، از شهادت فرزندان عقیل در رکاب امام حسین علیهالسلام خبر داده بود.
حرکت به کوفه
زمانی که دوازده هزار نامه با بیش از بیست و دو هزار امضا از طرف کوفیان به دست امام حسین علیهالسلام رسید، آن حضرت تصمیم گرفت به نامههای ایشان پاسخ دهد. از این رو، نمایندهای از طرف خود برای بررسی اوضاع و سنجش روحیه مردم به کوفه فرستاد. به این منظور، نامهای برای ایشان نوشت و مسلم بن عقیل، عموزاده و شوهرخواهر خویش را به عنوان سفیر و نماینده به کوفه فرستاد. مسلم در نیمه ماه رمضان از مکه به سمت مدینه حرکت کرد و در مسجد پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوس م نماز خواند و با آشنایان خویش خداحافظی نمود و با پشت سرگذاشتن بیابانهای حجاز و عراق به شهر کوفه رسید.
احتیاط در برخورد با کوفیان
با آنکه هزاران نامه و امضا از طرف کوفیان به دست امام حسین علیهالسلام رسیده بود، ولی باز هم آن حضرت تصمیم عجولانهای نگرفت و در برخورد با کوفیان با احتیاط عمل کرد. ایشان به جای اینکه با سرعت و شتاب راهی کوفه گردد، مسلم بن عقیل، پسرعمویش را به کوفه فرستاد. شاید این احتیاط به دلیل بیثباتی و بیوفایی مردم کوفه در آن زمان بود. این بیوفایی، در سخنان کسانی که از آن حضرت میخواستند به کوفه نرود نیز منعکس شده است. آری، حسین علیهالسلام وفای کوفه را در فرق شکافته پدر و تنهایی و غربت برادر تجربه کرده بود.
ورود مسلم به کوفه
مأموریت خطیر مسلم در سفر به کوفه، تحقیق درباره این بود که آیا عموم بزرگان و خردمندان شهر، آماده پشتیبانی از امام حسین علیهالسلام و عمل به نامههایی که نوشتهاند هستند یا نه؟ مسلم شبانه وارد کوفه شده، به منزل یکی از شیعیان مخلص رفت. خبر ورود مسلم در شهر طنینانداز گردید و شیعیان نزد او رفت و آمد و با امام علیهالسلام بیعت میکردند. در تاریخ آمده که دوازده، هجده و یا به نقل از ابن کثیر، چهل هزار نفر با مسلم بیعت نمودند.
نامه مسلم به امام حسین علیهالسلام
مسلم پس از چهل روز بررسی اوضاع کوفه، نامهای به این مضمون به امام حسین علیهالسلام نوشت: «آنچه میگویم حقیقت است. اکثریت قریب به اتفاق مردم کوفه آماده پشتیبانی شما هستند؛ فورا به کوفه حرکت کنید». نامه مسلم به دست «عابس بن حبیب» که از رهبران مورد اعتماد کوفه و از شهدای کربلاست، به امام حسین علیهالسلام رسید. ایشان که از احساسات عمیق کوفیان با خبر شده بود، تصمیم گرفت به سوی این شهر حرکت کند.
بیعت مردم با مسلم؛ واکنش حاکم
حاکم کوفه در زمان سفارت مسلم، نعمان بن بشیر بود. وی با اینکه از هواداران عثمان و طرفدار امویان بود، ولی از خلافت یزید هم رضایت نداشت. لذا با اینکه از ماجرای بیعت مردم با مسلم آگاه بود، چندان سختگیری و تندی از خود نشان نمیداد و شاید هم در دل از این کار راضی بود. تنها واکنشی که از او نقل شده، سخنرانیای است که در جمع مردم کوفه انجام داد که به نظر طرفداران یزید، بیشتر ضعف او را منعکس کرد تا قدرتش را.
تکاپوی هواخواهان بنیامیه
با اینکه بیشتر مردم کوفه از شیعیان امیرمؤمنان علی علیهالسلام بودند، گروهی نیز هوادار بنیامیه و مخالف خاندان پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوس م در آنجا زندگی میکردند. از جمله این افراد، «عبداللّه بن مسلم حضرمی» است که نامهای به یزید نوشت و خبر ورود مسلم را به کوفه، بیعت کوفیان و نیز ضعف نعمان بن بشیر، حاکم کوفه را به یزید رسانید و از او خواست تا مرد نیرومندی را برای سرکوبی مسلم به کوفه بفرستد. چند نفر دیگر نیز نامههایی به همین مضمون نزد یزید فرستادند.
نگرانی یزید
خبر بیعت مردم کوفه با مسلم و ضعف حاکم آن شهر، یزید را سخت نگران کرد. لذا از «سَرْجون» که محرم اسرار پدرش معاویه و از زیرکان دربار بنیامیه بود، چارهجویی نمود و او هم عبیداللّه بن زیاد، حاکم بصره را برای حکومت کوفه پیشنهاد داد. نیز در تاریخ آمده که سرجون، نامهای از معاویه به یزید نشان داد که در آن، فرمانروایی کوفه را به عبیداللّه واگذار کرده بود. یزید نظر سرجون را پسندید و حکومت کوفه را به عبیداللّه داد و او را مأمور کرد به سرعت خود را به کوفه رسانیده، مسلم بن عقیل را دستگیر، زندانی و سپس اعدام یا تبعید کند.
حرکت عبیداللّه به کوفه
زمانی که حکم حکومت کوفه با نامه یزید به دست عبیداللّه رسید، فورا دستور حرکت صادر کرد. او برای درهم کوبیدن انقلابی که در بصره تصور میکرد، اقدامات شدیدی نمود و خطبه تهدیدآمیزی خواند. عبیداللّه همان شبی که صبح آن به کوفه میرفت، برای اینکه از مردم بصره زهر چشم بگیرد، داری برپا کرد و سلیمان، فرستاده امام حسین علیهالسلام را که نامهای از طرف ایشان برای بزرگان بصره آورده بود، در برابر چشم همگان گردن زده، به دار آویخت.
ورود عبیداللّه به کوفه
ابن زیاد به همراه پانصد نفر از مردم بصره، در لباس مبدّل و با سر و صورت پوشیده وارد کوفه شد. مردم که شنیده بودند امام علیهالسلام به سوی آنان حرکت کرده، با دیدن عبیداللّه گمان کردند آن حضرت وارد کوفه شده است. لذا در اطراف مرکبش جمع شده، با احساسات گرم و فراوان به او خیر مقدم گفتند. پسر زیاد هم پاسخی نمیداد و همچنان به سوی دارالاماره پیش میرفت تا به آنجا رسید. نعمان بن بشیر که گمان میکرد او امام حسین علیهالسلام است، دستور داد درهای قصر را ببندند و خود از بالای قصر صدا زد: از اینجا دور شو. من حکومت را به تو نمیدهم و قصد جنگ نیز با تو ندارم. ابن زیاد جواب داد: در را باز کن. در این لحظه مردی که پشت سر او بود صدایش را شنید و به مردم گفت: او حسین علیهالسلام نیست، پسر مرجانه است. نعمان در را گشود و عبیداللّه به راحتی وارد دارالاماره کوفه شد و مردم نیز پراکنده گشتند.
شیوه حکومتی عبیداللّه
عبیداللّه شب اولی که وارد کوفه شد، تا صبح نخوابید و به تدبیر امور و طرح و برنامهریزی کارهای آینده پرداخت و نزدیکان و هواداران بنیامیه را طلبید و با آنان مشورت کرد. به هنگام نماز صبح با محافظانش وارد مسجد شد و از منبر بالا رفت و سخنان تهدیدآمیزی ایراد کرد. نیز در تاریخ آمده که دستور داد جمعی از مردم کوفه را دستگیر کرده، به قتل برسانند. روز دیگر باز به مسجد آمد و با ارعاب و تهدید بیشتری چنین گفت: «به راستی که کار حکومت جز با سختگیری روبه راه نمیشود و من کسی هستم که بیگناه را به خاطر گناهکار و حاضر را به جرم غایب و دوست را به خاطر ارتباط با دوست دیگر دستگیر میکنم».
مسلم در خانه هانی
مسلم میدانست دیر یا زود عبیداللّه کوچه به کوچه و خانه به خانه به دنبال او خواهد گشت و درصدد دستگیری و قتل او بر خواهدآمد. لذا تصمیم گرفت جای خود را عوض کند و به خانه کسی برود که نیروی بیشتری در کوفه دارد، تا بتواند از نفوذ و قدرت او برای ادامه کار و مبارزه با حکومت ستمگر استفاده کند. به همین منظور خانه هانی بن عروه را برگزید و هانی نیز به رسم جوانمردی، به او پناه داد.
هانی بن عروه
هانی بن عروه، از بزرگان کوفه و اعیان شیعه بوده، از اصحاب پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوس م به شمار میآید. بنا به گفته مسعودی، او بزرگ قبیله مراد بود و هرگاه جنگ و نزاعی در میگرفت، چهار هزار مرد زرهپوش و هشت هزار پیاده به یاری او میشتافتند و از قبایل دیگر نیز تا سی هزار نفر به یاری او میآمدند. هانی در جنگهای جمل، صفین و نهروان در صف یاران امام علی علیهالسلام حاضر بود. او در جنگ صفین که جنگ ایدئولوژی و عقیده بود، در کنار امام علیهالسلام به پاسخگویی شبهههای گمراهان میپرداخت. بعدها نیز بر اساس تاکتیک مبارزه خود، در خانهاش را بر روی مردم گشود تا محل امن مردمی باشد که از ستم امویان به ستوه آمده بودند.
تلاش ابن زیاد برای پیدا کردن مسلم
پس از آنکه ابن زیاد بر کارها مسلط شد و تا حدودی خیالش از آرامش کوفه آسوده گردید، به فکر افتاد تا مسلم را دستگیر کند؛ لذا غلام مخصوص خود «مَعْقِل» را طلبید و سه هزار درهم به او داد تا به بهانه کمک به مسلم، از جایگاهش آگاه شود. معقل پول را گرفت و در مسجد کوفه نزد مسلم بن عوسجه نشست. شنیده بود که مردم میگویند این مرد برای حسین علیهالسلام از مردم بیعت میگیرد. نزدیکتر رفت و به او گفت: من اهل شام و از دوستداران خاندان پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوس م هستم. میخواهم سه هزار درهم به دست فرستاده حسین علیهالسلام برسانم، ولی کسی را نیافتم تا مرا نزد او ببرد. مسلم بن عوسجه فریب حرفهای زیبا و اشکهای دروغین معقل را خورد و او را نزد مسلم بن عقیل برد. معقل نزد مسلم رفت و آمد میکرد تا جایی که نخستین کسی که میآمد و آخرین فردی که بیرون میرفت او بود.
دستگیری هانی
پس از آنکه ابن زیاد از مخفیگاه مسلم به دست غلام خود باخبر شد، درصدد برآمد با زر و زور و تزویر، میزبان او، هانی را دستگیر کرده، زمینه را برای دستگیری مسلم و دیگر بزرگان فراهم سازد. هانی که میزبان مسلم بود، میدانست عبیداللّه قصد دستگیری او را دارد. لذا بیماری را بهانه کرده، از رفتن به مجلس او خودداری میکرد. ابن زیاد چند نفر را طلبید و نزد هانی فرستاد. آنان سرانجام هانی را نزد ابن زیاد بردند. ابن زیاد با دیدن هانی به او گفت که با پای خویش به سوی مرگ آمده است و درباره مسلم از او پرسید. هانی منکر پناه دادن به مسلم شد. در این هنگام عبیداللّه معقل، غلام خود را صدا زد و هانی با دیدن او، دانست که انکار سودی ندارد. عبیداللّه با تازیانه بر سر و صورت هانی زد و صورت و محاسنش را از خونش رنگین نمود، سپس دستور داد او را زندانی کنند.
قبیله هانی و محاصره قصر
قبیله مَذْحِج با شنیدن خبر دستگیری و قتل هانی، قصر ابن زیاد را محاصره کردند و از او درباره کشته شدن هانی جواب خواستند. ابن زیاد به شریح قاضی دستور داد به مردم از سالم بودن هانی خبر دهد و به آنها بگوید او کشته نشده است. شریح هم نزد قبیله مذحج آمد و گفت: هانی زنده است و حالش نیز خوب میباشد. آنان نیز با شنیدن خبر سلامت هانی، از اطراف قصر پراکنده شد.
قیام ناگهانی مسلم
وقتی خبر دستگیری هانی به مسلم بن عقیل رسید، دستور داد چهار هزار مرد مسلّح جمع شوند. آنان بر دَرِ خانه هانی آمدند. مسلم برای هر قبیله پرچمی بست و آنان به سمت دارالاماره حرکت کردند. مسجد و بازار از مردم پر شد و عرصه بر عبیداللّه تنگ گردید. قصر به محاصره درآمده بود و هر لحظه امید این میرفت که به اشغال شیعیان درآید و ستونهای حکومت اموی در کوفه ویران شود.
نقشه عبیداللّه
عبیداللّه که از شورش کوفیان آگاه شده بود، شخصی به نام کثیر بن شهاب را که از طایفه مذحج بود طلبید و به او دستور داد به همراه آن عدّه از قبیلهاش که طرفدار او هستند، بیرون رفته و مردم را از یاری مسلم باز دارد و از جنگ و شکنجه حکومت یزید بترساند. به چند نفر دیگر نیز دستور داد پرچمهایی در شهر نصب کنند و به مردمان بگویند هر کس به این پرچمها پناهنده شود، از گزند ابن زیاد درامان است. از طرف دیگر با ترسانیدن مردم از سپاه شام و سخنان تهدیدآمیز دیگر، به راحتی مردمان سستعنصر کوفه پراکنده شدند. در این هنگام زنان و مردان میآمدند و دست پسران و برادران خود را گرفته، به آنها میگفتند «سپاه شام فردا میرسد، از معرکه دور شوید». نقشه عبیداللّه خیلی زود عملی شد، تا جایی که از آن چهار هزار نفر، بیش از سیصد نفر باقی نماند.
غربت و تنهایی مسلم
با انتشار شایعه سپاه شام و پراکنده شدن مردم از اطراف مسلم دیگر نمیشد کاری کرد. محاصره قصر شکسته شد. از این لحظه بود که مسلم بیوفایی کوفیان را به چشم دید. با غروب خورشید، نور امید نیز در وجود مسلم خاموش شد و درخت امید او خشکید. با همان جمعیت به سوی مسجد روانه شد. نماز جماعت مغرب را فقط با سی نفر خواند و نزدیک درِ خروجی مسجد، بیش از ده نفر با او نبود و وقتی از مسجد وارد کوچه شد، آنان نیز از اطرافش پراکنده شدند. مسلم دیگر تنها شده بود.
طوعه، شیرزن کوفه
مسلم، غریب و تنها در کوچههای کوفه میگشت. نمیدانست کجا برود. افزون بر تنهایی، هر لحظه بیم آن میرفت او را دستگیر کرده، به شهادت برسانند. به ناگاه در کوچهای، زنی را دید که بر درِ خانه ایستاده است. تشنگی بر مسلم غلبه کرد. نزد آن زن رفته، آبی طلبید. زن که طوعه نام داشت، کاسه آبی برای مسلم آورد. مسلم بعد از آشامیدن آب همانجا نشست. طوعه ظرف آب را به خانه برد و بعد از لحظاتی بازگشت و دید که مرد از آنجا نرفته است. به او گفت: ای بنده خدا! برخیز و به خانه خود، نزد همسر و فرزندانت برو و دوباره تکرار کرد و بار سوم، نشستنِ مسلم را بر در خانهاش حلال ندانست. مسلم از جای خویش برخاست و چنین گفت: من در این شهر کسی را ندارم که یاریام کند. طوعه پرسید: مگر تو کیستی؟ و پاسخ شنید: من مسلم بن عقیل هستم. طوعه که از دوستداران خاندان پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوس م بود، در خانه را به روی مسلم گشود و از او پذیرایی کرد.
سخنان عبیداللّه برای دستگیری مسلم
با آنکه مسلم تنها شده بود، ولی باز عبیداللّه از ترس او و یارانش از قصر بیرون نمیآمد. لذا به افراد خویش دستور داد همه جای مسجد را بگردند تا مبادا مسلم در آنجا مخفی شده باشد. آنان نیز همه مسجد را زیر و رو کردند و مطمئن شدند که مسلم و یارانش آنجا نیستند. سپس عبیداللّه وارد مسجد شد، بزرگان کوفه را احضار کرد و گفت: «هر کس که مسلم در خانه او پیدا شود و او خبر ندهد، جان و مالش بر دیگران حلال است و هر کس او را نزد ما بیاورد، به اندازه دیهاش پول خواهد گرفت». تهدید و تطمیع عبیداللّه کارساز شد و بلال، فرزند طوعه، به دلیل ترس و به طمع رسیدن به جایزه، صبح زود وارد قصر شده، مخفیگاه مسلم را لو داد. عبیداللّه با شنیدن این خبر، به محمد بن اشعث دستور داد به همراه هفتاد نفر مسلم را دستگیر کنند.
شجاعت مسلم
وقتی مسلم صدای پای اسبهای سربازان عبیداللّه را شنید، دانست که برای دستگیری او آمدهاند. «اناللّه و اناالیه راجعون» گفته، شمشیر خود را برداشت و به آنان حمله برد. مسلم چنین رجز میخواند:
به خدا کشته نگردم به جز آزاد و دلیر
گرچه بینم که بود مرگ بسی تلخ و مریر
مرد هر روز به زنجیر بلایی است اسیر
سرد و گرمش همه آمیخته چون زهر به شیر
مسلم مردانه مبارزه کرد و بسیاری از آنان را کشت. محمدبناشعث از عبیداللّه درخواست نیروی کمکی نمود و عبیداللّه او را به دلیل ضعفش شماتت کرد. محمد بن اشعث در جواب چنین گفت: «آیا فکر میکنی مرا برای دستگیری یکی از سبزیفروشهای کوفه فرستادهای؟ مگر نمیدانی که مسلم، شیری درنده، شمشیری برنده و پهلوانی نامدار است».
امان دادن به مسلم و دستگیری او
مسلم در درگیری با سربازان عبیداللّه، حدود 45 نفر از آنان را از پای درآورد تا آنکه ضربه شمشیری صورتش را درید. با اینکه مسلم زخمی بود، باز هم کسی یارای مقابله با او را نداشت. آنان بر پشت بامها رفته و سنگ و چوب بر سر مسلم ریختند و دستههای نی را آتش زده بر روی او انداختند. ولی مسلم دست از جدال برنمیداشت و بر آنها یورش میبرد. وقتی ابن اشعث به آسانی نمیتواند مسلم را دستگیر کند، دست به نیرنگ زد و گفت: ای مسلم! چرا خود را به کشتن میدهی؟ ما به تو امان میدهیم و ابنزیاد تو را نخواهد کشت. مسلم جواب داد: چه اعتمادی به امان شما عهدشکنان است؟ ابن اشعث بار دیگر امان دادنش را تکرار کرد و این بار مسلم به دلیل زخمهایی که برداشته و ضعفی که در اثر آنها بر او چیره شده بود، تن به امان داد. مرکبی آورده مسلم را دست بسته بر آن سوار کردند و نزد عبیداللّه بردند.
گریه مسلم
پس از آنکه مسلم را دستگیر کردند، دیدند اشک از چشمانش سرازیر است. شخصی به او گفت: آرزوی ریاست و امارت این پیشامدهای ناگوار را هم دارد و کسی که اقدامی همانند اقدام تو کند، باید اندیشه چنین روزی را نیز کرده باشد؟ مسلم جواب داد: «گریه من برای خودم نیست؛ بلکه گریهام برای خاندان و آشنایانم است که به سوی کوفه در حرکتاند. گریهام برای حسین و اهلبیت اوست که با حرفهای این کوفیان به اینجا میآیند و معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظار آنان است». سپس رو به ابناشعث کرده و گفت: «کسی را نزد حسین علیهالسلام بفرست تا کشته شدن مرا به او خبر دهد و او را از آمدن به کوفه باز دارد».
مسلم، شهید تشنه
از خشکی لبهای زخمی مسلم، فریاد العطش به گوش میرسید. یکی از درباریان بر حال او دلسوزی کرد و به غلام خود دستور داد مسلم را سیراب کند. غلام کاسه آبی به مسلم داد. وقتی خواست بیاشامد، کاسه از خون صورتش پر شد. بار دیگر آبی ریخت. این بار نیز آب با خون او رنگین شد. مرتبه سوم، دندانهای پیشین مسلم داخل کاسه ریخت. در این حال مسلم گفت: «سپاس خدا را که اگر میخواست، من از این آب میآشامیدم؛ گویا خداوند میخواهد مرا با نوشیدنیهای بهشتی سیراب کند». مسلم تا آخرین لحظه، تشنه بود.
شهادت مسلم
مسلم بن عقیل را نزد عبیداللّه بردند. مسلم همانند شیر عرصه سخن، با دستان بسته، ولی با شمشیر بیان، لباس رسوایی بر تن یزید و یزیدیان پوشانید. ابن زیاد که دید هر چه در کشتن مسلم درنگ کند، پرده رسواییاش بیشتر دریده میشود، با عصبانیت تمام فرمان قتل او را صادر کرد. مسلم را بالای قصر بردند و در حالیکه زبانش به استغفار و تسبیح مشغول بود، با شمشیر، سرش را جدا کرده، بدنش را نیز از بالای قصر بر زمین انداختند.
شهادت هانی
پس از شهادت مسلم، ابن زیاد قصد جان هانی را کرد و دستور داد او را به بازار برده و گردنش را بزنند. هانی را دست بسته تا بازار خرید و فروش گوسفندان کشاندند. او مدام فریاد میزد: ای قبیله مذحج کجایید، چرا به یاری هانی نمیآیید؟ او را گرفتند و گفتند: آرام بگیر و گردن بکش تا کشته شوی. جواب داد: من تسلیم شما نمیشوم. در این هنگام یکی از غلامان ابن زیاد ضربهای به او زد، ولی کارگر نیفتاد؛ ولی ضربه دوم، سر او را از بدنش جدا کرد و به شهادتش رساند.
مسلم و هانی بعد از شهادت
عبیداللّه پس از شهادت مسلم و هانی، دستور داد بدنهای پاک آن دو را در بازار کوفه روی زمین بکشند و سپس در دروازه کوفه به صورت وارونه آویزان کنند. او سرهای آن بزرگواران را نیز به شام نزد یزید فرستاد. در دفن بدن آن دو نیز دو نقل وجود دارد: یکی اینکه جمعی از قبیله هانی، بدنها را غسل داده و کفن و دفن نمودند؛ دیگر اینکه همسر میثم تمّار، به همراه چند نفر از جمله همسر هانی بدنها را در کنار مسجد بزرگ کوفه دفن کردند.
امام و شهادت مسلم و هانی
هنگامی که کاروان امام علیهالسلام به سمت کوفه در حرکت بود، در میانه راه به وسیله رهگذران از شهادت مسلم و هانی در کوفه آگاه شد. آن حضرت با شنیدن این خبر، بسیار ناراحت شده، چندین بار آیه «اناللّه و اناالیه راجعون» را تکرار کرد و رحمت خداوند را بر آن دو طلبید. سپس نزد دختر کوچک مسلم رفته، او را بسیار مورد نوازش و محبت قرار داد. دختر مسلم با دیدن این همه مهربانی و لطف بیش از پیش گفت: یابن رسول اللّه؛ مرا همانند یتیمان و پدرمردگان نوازش میکنی. آیا پدرم مسلم را شهید کردهاند؟ بعد از سخنان دختر مسلم، امام علیهالسلام دیگر نتوانست جلوی سیلاب اشک خویش را بگیرد و با گریه فرمود: «اندوهگین مباش که اگر مسلم نباشد، من پدر تو، خواهرم مادر تو، دخترانم خواهران تو و پسرانم برادرانت خواهند بود».
کوچه گرد غربت
کوچه گرد غربت و غمها شدم
در میان دشمنان تنها شدم
من سفیر کاروان لالهام
پیک ایثارم، زبان لالهام
کوچهها تاریک و سرد و من غریب
ماندهام تنهای شهر، امن یجیب
یک نفر حتی مرا همراه نیست
همنوایم جز حضور ماه نیست
بیوفاها یک نفر همت کند
میهمان کوفه را دعوت کند
رسمتان شاید که مهمان کشتن است
یا فقط شمشیرتان سهم من است
تشنهام در کوزههاتان آب نیست
اول شب که زمان خواب نیست
السّلام ای من بلا گردان
تو هستی ناقابلم قربان تو
زین سفر قطع نظر کن یا حسین
روسوی شهری دگر کن یا حسین
راه کوفه غرق درد و ماتم است
اهل کوفه با وفا نامحرم است
مثل اشک از چشمها افتادهام
تکیه بر دیوار غربت دادهام (کمیل)
پس فرمود كه اين موضع كَربْ و بَلا و محل محنت و عنا است ، فرود آئيد كه اينجا منزل و محل خِيام ما است ، و اين زمين جاى ريختن خون ما است . و در اين مكان واقع خواهد شد قبرهاى ما، خبر داد جدّم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم به اينها. پس درآنجا فرود آمدند.
و حرّ نيز با اصحابش در طرف ديگر نزول كردند و چون روز ديگر شد عمر بن سعد (ملعون ) با چهار هزار مرد سوار به كربلا رسيد و در برابر لشكر آن امام مظلوم فرود آمدند.
ابو الفرج نقل كرده پيش از آنكه ابن زياد عمر سعد را به كربلا روانه كند او را ايالت رى داده و والى رى نموده بود چون خبر به ابن زياد رسيد كه امام حسين عليه السّلام به عراق تشريف آورده پيكى به جانب عمر بن سعد فرستاد كه اوّلاً برو به جنگ حسين و او را بكش و از پس آن به جانب رى سفر كن . عمر سعد به نزد ابن زياد آمده گفت : اى امير! از اين مطلب عفونما. گفت : ترا معفوّ مى دارم و ايالت رى از تو باز مى گيرم عمر سعد مردّد شد ما بين جنگ با امام حسين عليه السّلام و دست برداشتن از ملك رى لاجرم گفت : مرا يك شب مهلت ده تا در كار خويش تامّلى كنم پس شب را مهلت گرفته ودر امر خود فكر نمود، آخر الا مر شقاوت بر او غالب گشته جنگ سيّد الشهداء عليه السّلام را به تمنّاى ملك رى اختيار كرد، روزى ديگر به نزد ابن زياد رفت وقتل امام عليه السّلام را بر عهده گرفت ، پس ابن زياد بالشكر عظيم او را به جنگ حضرت امام حسين عليه السّلام روانه كرد.(1)
سبط ابن الجوزى نيز قريب به همين مضمون را نقل كرده ، پس از آن محمّد بن سيرين نقل كرده كه مى گفت : معجزه اى از اميرالمؤمنين عليه السّلام در اين باب ظاهر شد؛ چه آن حضرت گاهى كه عمر سعد را در ايّام جوانيش ملاقات مى كرد به او فرموده بود: واى بر تو يابن سعد! چگونه خواهى بود در روزى كه مُردّد شوى ما بين جنّت و نار و تو اختيار جهنّم كنى .(2)
بالجمله ؛ چون عمرسعد وارد كربلا شد عُروة بن قيس اَحمسى را طلبيد و خواست كه او را به رسالت به خدمت حضرت بفرستد واز آن جناب بپرسد كه براى چه به اين جا آمده اى و چه اراده دارى ؟ چون عُروه از كسانى بود كه نامه براى آن حضرت نوشته بود حيا مى كرد كه به سوى آن حضرت برود و چنين سخن گويد، گفت : مرامعفوّدار واين رسالت را به ديگرى واگذار، پس ابن سعد به هر يك از رؤ ساى لشكر كه مى گفت به اين علّت ابا مى كردند؛ زيرا كه اكثر آنها از كسانى بودند كه نامه براى آن جناب نوشته بودند وحضرت را به عراق طلبيده بودند پس كثيربن عبداللّه كه ملعونى شجاع و بى باك و بى حيائى فتّاك بود برخاست وگفت كه من براى اين رسالت حاضرم واگر خواهى ناگهانى اورا به قتل در آورم ، عمر سعد گفت : اين را نمى خواهم وليكن برو به نزد او وبپرس كه براى چه به اين ديار آمده ؟پس آن لعين متوجّه لشكرگاه آن حضرت شد. اَبُوثُمامه صائدى را چون نظر برآن پليد افتاد به حضرت عرض كرد كه اين مرد كه به سوى شما مى آيد بدترين اهل زمين و خونريزترين مردم است اين بگفت و به سوى (كثير) شتافت و گفت : اگربه نزد حسين عليه السّلام خواهى شد شمشير خود را بگذار وطريق خدمت حضرت راپيش دار. گفت : لاوَاللّه ! هرگز شمشير خويش را فرو نگذارم ، همانا من رسولم اگر گوش فرا داريد ابلاغ رسالت كنم و اگر نه طريق مراجعت گيرم . اَبُوثُمامه گفت : پس قبضه شمشير ترا نگه مى دارم تاآنكه رسالت خود را بيان كنى و برگردى . گفت : به خدا قسم نخواهم گذاشت كه دست بر شمشير گذارى . گفت : به من بگو آنچه دارى تا به حضرت عرض كنم ومن نمى گذرم كه چون تو مرد فاجر وفتّاكى با اين حال به خدمت آن سرور روى ، پس لختى با هم بد گفتند وآن خبيث به سوى عمر سعد بر گشت وحكايت حال را نقل كرد، عُمر، قُرّة بن قيس حَنْظَلى را براى رسالت روانه كرد. چون قُرّة نزديك شد حضرت با اصحاب خود فرمود كه اين مرد رامى شناسيد؟ حبيب بن مظاهر عرض كرد: بلى مردى است از قبيله حَنْظَله و با ما خويش است ومردى است موسوم به حُسن راءى من گمان نمى كردم كه او داخل لشكر عمر سعد شود! پس آن مرد آمد به خدمت آن حضرت وسلام كرد وتبليغ رسالت خود نمود، حضرت در جواب فرمود كه آمدن من بدين جا براى آن است كه اهل ديار شما نامه هاى بسيار به من نوشتند وبه مبالغه بسيار مرا طلبيدند، پس اگر از آمدن من كراهت داريد برمى گردم ومى روم پس حبيب رو كرد به قُرّه وگفت : واى بر تو! اى قرّة ، از اين امام به حق رومى گردانى و به سوى ظالمان مى روى ؟ بيا يارى كن اين امام را كه به بركت پدران او هدايت يافته اى ، آن بى سعادت گفت : پيام ابن سعد را ببرم وبعد از آن باخود فكر مى كنم تا ببينم چه صلاح است . پس برگشت به سوى پسر سعد وجواب امام را نقل كرد، عمر گفت : اميدوارم كه خدا مرا از محاربه و مقاتله با او نجات دهد. پس نامه اى به ابن زياد نوشت وحقيقت حال را در آن درج كرده براى ابن زياد فرستاد .(3)
حسّان بن فائد عَبَسى گفته كه من در نزد پسر زياد حاضر بودم كه اين نامه بدو رسيد چون نامه را باز كرد وخواند گفت :
شعر : اَلاّْنَ اِذْ عُلِقَتْ مَخاِلبُنا بِه
يَرجُوالنَّجاةَ وَلاتَ حِيْنَ مَناصٍ
يعنى الحال كه چنگالهاى ما بر حسين بند شده در صدد نجات خود بر آمده و حال آنكه مَلْجاء و مَناصى از براى رهائى او نيست . پس در جواب عمر نوشت كه نامه تو رسيد به مضمون آن رسيدم ،پس الحال بر حسين عرض كن كه او و جميع اصحابش براى يزيد بيعت كنند تا من هم ببينم راءى خود را در باب او بر چه قرار خواهد گرفت و السّلام (4)
پس چون جواب نامه به عمر رسيد آنچه عبيداللّه نوشته بود به حضرت عرض نكرد ؛ زيرا كه مى دانست آن حضرت به بيعت يزيد راضى نخواهد شد. ابن زياد پس از اين نامه ، نامه ديگرى نوشت براى عمر سعد كه يابن سعد حايل شوميان حسين و اصحاب او و ميان آب فرات و كار را بر ايشان تنگ كن و مگذار كه يك قطره آب بچشند چنانكه حائل شدند ميان عثمان بن (5) عّفان تقىّ زكىّ و آب در روزى كه او را محصور كردند.
پس چون اين نامه به پسر سعد رسيد همان وقت عمر بن حجّاج را با پانصد سوار بر شريعه موكّل گردانيد و آن حضرت را از آب منع كردند، و اين واقعه سه روز قبل از شهادت آن حضرت واقع شد و از آن روزى كه عمر سعد به كربلا رسيد پيوسته ابن زياد لشكر براى او روانه مى كرد، تا آنكه به روايت سيّد تا ششم محّرم بيست هزار نزد آن ملعون جمع شد.( 6)
و موافق بعضى از روايات پيوسته لشكر آمد تا به تدريج سى هزار سوار نزد عمر جمع شد،و ابن زياد براى پسر سعد نوشت كه عذرى از براى تو نگذاشتم در باب لشكر بايد مردانه باشى و آنچه واقع مى شود درهر صبح و شام مرا خبر دهى .
پس چون حضرت آمدن لشكر را براى مقاتله با او ديد به سوى ابن سعد پيامى فرستاد كه من با تو مطلبى دارم و مى خواهم ترا ببينم پس شبانگاه يكديگر را ملاقات نموده و گفتگوى بسيار با هم نمودند پس عمر به سوى لشكر خويش برگشت و نامه به عبيداللّه بن زياد نوشت كه اى امير خداوند آتش برافروخته نزاع ما را با حسين خاموش كرد و امر امّت را اصلاح فرمود، اينك حسين عليه السّلام با من عهد كرده كه بر گردد به سوى مكانى كه آمده يا برود در يكى از سرحدّات منزل كند و حكم او مثل يكى از ساير مسلمانان باشد در خير و شرّ يا آنكه برود در نزد امير يزيد دست خود را در دست او نهد تا او هر چه خواهد بكند. و البته در اين مطلب رضايت تو و صلاحيّت امّت است .
مؤ لف گويد: اهل سِيَر و تواريخ از عُقْبَهِ بن سِمْعان غلام رباب زوجه امام حسين عليه السّلام نقل كرده اند كه گفت : من با امام حسين عليه السّلام بودم از مدينه تا مكّه و از مكّه تا عراق و از او مفارقت نكردم تا وقتى كه به درجه شهادت رسيد، و هر فرمايشى كه در هر جا فرمود اگر چه يك كلمه باشد خواه در مدينه يا در مكه يا در راه عراق يا روز شهادتش تمام را حاضر بودم و شنيدم اين كلمه را كه مردم مى گويند آن حضرت فرمود دست خود را در دست يزيد بن معاويه گذارد، نفرمود.
فقير گويد: پس ظاهر آن است كه اين كلمه را عمر سعد از پيش خود در نامه درج كرده تا شايد اصلاح شود و كار به مقاتله نرسد؛ چه آنكه عمر سعد از ابتداء جنگ با آن حضرت را كراهت داشت و مايل نبود.
و بالجمله : چون نامه به عبيداللّه رسيد و خواند گفت : اين نامه شخصى ناصح مهربانى است با قوم خود و بايد قبول كرد. شِمر ملعون برخاست و گفت : اى امير! آيا اين مطلب را از حسين قبول مى كنى ؟ به خدا سوگند كه اگر او خود را به دست تو ندهد و در پى كار خود رود، امر او قوّت خواهد گرفت و ترا ضعف فرو خواهد گرفت اگر خلاف كند دفع او را ديگر نتوانى كرد، لكن الحال به چنگ تو گرفتار است و آنچه رَاءيت در باب او قرار گيرد از پيش مى رود. پس امر كن كه در مقام اطاعت و حكم تو بر آيد، پس آنچه خواهى از عقوبت يا عفو در حقّ او و اصحابش به عمل آور. ابن زياد حرف او را پسنديد و گفت : نامه اى مى نويسم در اين باب به عمر بن سعد و با تو آن را روانه مى كنم و بايد ابن سعد آن را بر حسين و اصحابش عرض نمايد اگر قبول اطاعت من نمود، ايشان را سالماً به نزد من بفرستد و اگر نه با ايشان كارزار كند و اگر پسر سعد از كارزار با حسين اِبا نمايد تو امير لشكر مى باش و گردن عمر را بزن و سرش را براى و سرش را براى من روانه كن .
پس نامه اى نوشت به اين مضمون :
اى پسر سعد! من ترا نفرستادم كه با حسين رفق و مدارا كنى و در جنگ او مسامحه و مماطله نمائى و نگفتم سلامت و بقاى او را متمنّى و مترجّى باشى و نخواستم گناه او را عذر خواه گردى و از براى او به نزد من شفاعت كنى ، نگران باش اگر حسين و اصحاب او در مقام اطاعت و انقياد حكم من مى باشند پس ايشان را به سلامت براى من روانه نما ؛ و اگر اباء و امتناع نمايند با لشكر خود ايشان را احاطه كن و با ايشان مقاتلت نما تا كشته شوند و آنها را مُثلْه كن ، همانا ايشان مستحق اين امر مى باشند و چون حسين كشته شد سينه و پشت او را پايمال ستوران كن ؛ چه او سركش و ستمكار است و من دانسته ام كه سُم ستوران مردگان را زيان نكند چون بر زبان رفته است كه اگر او را كشم اسب بر كشته او برانم اين حكم بايد انفاذ شود. پس اگر به تمام آنچه امرت كنم اقدام نمودى جزاى شنونده و پذيرنده به تو مى دهم و اگر نه از عطا محرومى و از امارات لشكر معزول و شِمر بر آنها امير است و منصوب والسلام . آن نامه را به شمر داد و به كربلا روانه نمود.( 7)
پی نوشت:1- (مقاتل الطالبيين ) ابوالفرج اصفهانى ص 112.
2- (تذكرة الخواص ) سبط ابن جوزى ص 223.
3-(ارشاد)شيخ مفيد 2/84 و 86
4-(ارشاد) شيخ مفيد 2/86.
5- مكشوف باد كه عثمان بن عفّان را مصريان در مدينه محاصره كردند و منع آب از وى نمودند خبر به اميرالمؤ منين عليه السّلام كه رسيد آن جناب متغيّر شدند و از براى او آب فرستادند و شرح قضيّه او در تواريخ مسطور است .
دست آويز ديرينه خود قرار دادند و به مردم اظهار داشتند كه عثمان كشته شده با حال تشنگى بايد تلافى نمود و به گمان مردم دادند كه شورش مردم بر عثمان به صوابديد حضرت امير عليه السّلام بوده ، در اين باب فتنه و بغى و نواصب خونريزيها از مسلمانان كردند تا وقعه كربلا سيد، اول حكم كه ابن زياد نمود منع آب از عترت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله شد و از زمانى كه حكم منع آب شد عمر بن سعد در صدد اجراى اين حكم بر آمد و به همراهان و لشكر خود سپردكه نگذاريد اصحاب امام حسين از شريعه فرات آب بردارند اگرچه فرات طويل و عريض بود لكن اصحاب حضرت درمحاصره بودند و مكرّر ابن زياد در منع آب تاءكيد كرد عمر بن سعد، عمرو بن حجّاج زبيدى را با پانصد سوار ماءمور كرد كه مواظب شرايع فرات باشند و تشنگى سخت شد در اصحاب حضرت .
قب ) نقل شده كه سه شبانه روز ممنوع بودند، گاهى چشمه حفر كردند و آن جماعت بى حيا پر كردند، گاهى چاه كندند براى استعمال آب غير شرب و گاهى شبانگاه حضرت ابوالفضل عليه السّلام تشريف برد و آبى آورد. و در روايت (امالى ) از حضرت سجّاد عليه السّلام مروى است كه در على اكبر عليه السّلام با پنچاه نفر رفت در شريعه و آب آورد و حضرت سيدالشّهداء عليه السّلام به اصحاب فرمود: برخيزيد و از اين آب بياشاميد و اين آخر توشه شما است از دنيا و وضو بگيريد و غسل كنيد و جامه هاى خود را بشوئيد تا كفن باشد براى شما و از صبح عاشورا ديگر م رسول خدا صلى اللّه عليه و آله برسد و معلوم است كه هواى گرمسير در يك ساعت تشنگى چه اندازه كار سخت مى شود و قدر معلوم از تواريخ و اخبار آن است كه كشته شدند ذريّه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله با لب تشنه پس چقدر شايسته باشد كه دوستان آن حضرت در وقت آشاميدن آب يادى از تشنگى آن سيّد مظلومان نمايند.
و از (مصباح كفعمى ) منقول است كه هنگامى كه جناب سكينه در مقتل پدر بزرگوار خود آمد جسد آن حضرت را در آغوش گرفت و از كثرت گريستن مدهوش شد و اين شعر را از پدر بزرگوار در عالم اغماء شنيد:
شيعَتي ما اِنْ شَرِبْتُمْ رَىَّ عَذْبٍ فَاذْكُرُوني
اَوْسَمِعْتُمْ بِغَريبٍ اَوْ شَهيدٍ فَانْدُبوني مصباح كفعمى ص 967
و ظاهر اين است بقيّه اشعارى كه به اين رديف اهل مراثى مى خوانند از ملحقات شعرا باشد نه از خود حضرت و نيكو ارداف نموده اند.
در کامل بهائى است كه ابن زياد به مسجد جامع رفت و گفت منادى ندا كرد كه مردان جمله با سلاح شهر بيرون بروند از براى جنگ با امام حسين و هر مردى كه در شهر باشد او را بكشند و هم نوشته كه در كوفه و حوالى آن هيچ مردى نمانده بود الاّ كه ابن زياد طوعا و كرها رانده بود و غيره كار حسين و اصحابش را تمام كند و گفته كه راويان احوال ايشان حُمَيْد بن مسلم كِندى كه در لشكر ملاعين بود و زينب خواهر امام حسين عليه السّلام و علىّ زين العابدين عليه السّلام اند و حُمَيْد از جمله نيك مردان بود لكن او را به اكراه و اجبار آنجا حاضر كرده بودند. (كامل بهائى ) 2/279.(شيخ عبّاس قمى رحمه اللّه ).
6-(سوگنامه كربلا) ترجمه لهوف سيّد ابن طاوس ص 157.
7- (ارشاد) شيخ مفيد 2/88 و 89.
منبع: بنیاد دعبل خزاعی
شهات حضرت رقیه (س) در شام و بناي مرقد ايشان در اين سرزمين، تبدیل به جلوهای از مظاهر هدایت امام حسین (ع) شد و باعث کمرنگتر شدن اثرات تهاجمات و جنایات بیست ساله معاویه گرديد. او به آنان اموال مىداد و براى ايشان زمينها را قسمت مىكرد و خوراكى و نوشيدنى به آنان مىخورانيد، تا آنجا كه خردسالان با اين برنامه بزرگ شدند و بزرگسالان پير شدند و عربهاى بيابانى با اين عقايد به شهرها كوچ كردند. اهل شام لعن شيطان را ترك كردند و بر على(ع) لعن كردند و نوشتهاى هم به همه شهرها براى كارمندانش نوشت كه: «امانم را برداشتم از كسى كه حديثى در مناقب على بن ابى طالب يا فضائل اهل بيتش نقل كند و چنين كسى عقوبت را بر خودش روا داشته است.» واقعه عاشورا را میتوان از منظرها و جهات مختلفی تحلیل و بررسی کرد. یکی از این جهات وجود افراد و شخصیتهای بسیار متنوع در سپاه امام حسین (ع) است. به عنوان نمونه در ميان ياران امام حسین (ع) علاوه بر مردان، زنان نیز نقش پررنگی در جریان عاشورا داشتند. میانگین سنی افراد از پیرمردی مانند حبیب بن مظاهر شروع میشود تا عبد الله بن حسن که کودکی بیش نیست. اشخاصی از بزرگان عرب مانند مسلم بن عوسجه در رکاب امام حسین شمشیر میزنند تا بردگان و غلامانی همچون «جون». در سپاه امام حسین(ع) مرد و زن، پیر تا خردسال، اشرافان و غلامان همه با هم یافت میشوند.
اثبات وجود تاریخی حضرت رقیه (س)
یکی از شهیدان قیام حسینی که نقش بسیار تاثیرگزاری درتبدیل واقعه عاشورا به یک جریان سیال تاریخی داشت، حضرت رقیه (س)، دختر سهساله امام حسین (ع) است (که بارگاه آن مخدره در شهر شام واقع شده است). بعضی از مورخین درباره وجود تاریخی حضرت رقیه(س) سعی در شبهه پراکنی دارند، اما با توجه به مستندات تاریخی که در کتاب منتخب التواریخ نقل شده میتوان به تمام این شک و دودلیها پایان داد. در قسمتی از این مستندات تاریخی، جریان تعمیر و بازسازی قبر این بانوی سه ساله ذکر شده که بدین صورت است: چندین بار سید ابراهیم دمشقی و خانوادهاش در عالم رویا خواب این بانوی سه ساله را میبینند. در خواب از سید ابراهیم خواسته میشود که به نزد والی شام برود و از او بخواهد که قبر را تعمیر کنند؛ زيرا داخل قبر آن حضرت آب جمع شده بود و جسم مطهر ایشان معذب بود. والی شام با مطلع شدن از این جریان از علما شیعه و سنی خواست که غسل کنند و در نزد مرقد آن بانو جمع شوند و قرار بر این شد كه قفل به دست هر شخصی باز شد، متصدی نبش قبر و تعمیر آن شود. قفل تنها به دست سید ابراهیم دمشقی که نسبش منتهی به سید مرتضی علم الهدی میشود، باز شد و بدن شریف آن حضرت را به مدت سه روز از قبر خارج کردند و به تعمیر آن پرداختند. (برای اطلاع از جزئیات بیشتر به کتاب لهوف سیدبن طاووس مراجعه شود)
جریان شهادت حضرت رقیه(س)
دختر سه ساله ابا عبد الله الحسين (ع) كه در سفر كربلا همراه با اسراى خاندان عصمت و طهارت بود، با ایشان وارد شهر شام، مقر حکومت یزید ملعون شد. به دستور یزید اسرا در خرابهای که در نزدیکی قصر بود سکنی داده شده بودند. حضرت رقیه که کودکی سه ساله بود، شبی بسيار گريست و بىتابى كرد و پدر را خواست. خبر به يزيد رسيد و او در کمال قساوت قلب دستور داد سر مطهر امام حسين (ع) را نزد او بردند و او از اين منظره بيشتر رنجور و دلتنگ شد و در همان شب در خرابه شام (كه محل موقت اقامت اسرا بود) جان داد و در همان محل به خاک سپرده شد. اينك حرمى بزرگ و با شكوه براى آن مخدره بزرگوار بنا شده كه زيارتگاه دوستداران اهل بيت است.
نقش موثر حضرت رقیه(س) در تبدیل واقعه عاشورا به یک جریان سیال تاریخی
جریان کربلا محدود به واقعه عاشورا نیست؛ چراکه پس از آن با ادامه حرکت کاروان اسرا، مبارزه خاندان اهل بیت با یزید همچنان ادامه داشت. ادامه نهضت حسینی را میتوان از خطبههای غرای امام سجاد (ع) تا نقش بیدارگری حضرت زینب(س) در شهرهای بزرگی چون کوفه و شام دانست. چه بسیار مسیحیان و یهودیانی که به وسیله کاروان اسرا مسلمان شدند و از همه پررنگتر آن که، خانواده یزید و غلامانش با دیدن اهل بیت پیامبر در اسارت از او بیزاری جستند و جزء محبین خاندان عصمت و طهارت شدند.
حضرت رقیه (س) یاقوتی درخشنده در شهر شام
نهضت حسینی با یادگار گذاشتن نشانهای گرانقدر (حضرت رقیه) در شهر شام باعث دگرگونی عمیق و تغییری شگرف در شهر شام شدند؛ زيرا شهر شام از زمان عثمان، خلیفه سوم تحت امارت معاویه بوده و به گواهی تاریخ او از همان زمان در تدارک تشکیل حکومت بنیامیه بود. پس از مرگ عثمان و به حکومت رسیدن امام علی(ع) وی حاضر به بیعت با امام نشد و از ایشان امارت شهر شام را درخواست کرد و به سبب آن که امام امارت شهر شام را به وی واگذار نکرد، جنگ صفین و ماجرای حکمیت روی داد. پس از مرگ عثمان و به قدرت رسیدن معاویه او دست به جنایات بسیار عجیب و خطرناکی در عالم اسلام زد. اثرات ظلمی که معاویه در حق اسلام و مسلمین کرد قابل توصیف و شمارش نیست. از جمله آن میتوان به رواج سب و لعن امام علی (ع) و جعل احادیث احادیث پیامبر اشاره کرد. در کتاب أسرار آل محمد عليهم السلام نقل شده: معاويه قاريان اهل شام و قاضيان آن را فرا خواند و به آنان اموالى داد و ايشان را در نواحى و شهرهاى شام پراكنده ساخت. آنان هم مشغول به نقل روايات دروغين شدند و پايههاى باطلى را براى مردم پايهگذارى كردند. آنان به مردم چنين خبر مىدادند كه على عليه السلام عثمان را كشته و بدين وسيله اهل شام را به معاويه متمايل كردند و همه اهل شام متفق الكلمه شدند. معاويه اين برنامه را بيست سال ادامه داد و در تمام مناطق تحت حكومتش آن را اجرا مىكرد، تا آنكه اراذل شام و ياران باطل نزد او آمدند و بر سر غذا و آب او نشستند. به یمن حضور این مخدره بزرگوار در قلب حکومت امویان، راه گمکردگان طریق ولایت به سمت اهل بیت هدایت میشوند و مَثَل آن شهید خردسال همانند مناری است که انسانهای سرگردان را نجات میدهد. همچنین از اثرات وجودی حضرت رقیه (س) کم اثر شدن جنایاتی بود که معاویه ملعون در حق اسلام انجام داد؛ زيرا مرقد آن مخدره تبدیل به مرکزی برای تبلیغ شیعیان شد
ایمان راسخ حضرت زینب علیهاالسلام
اولین و مهمترین خصلت آن بانو محبت و عشق وافری است که به ذات احدیت دارد تا بتواند همه کس و همه چیز را در محضر او ذوب کند و حتی خویشتن خویش را هم نبیند. در مقابل ایمان و اعتقاد به خداوند همین بس که همه مصائب را برای او در راه رضای حق تحمل میکند و همه اینها را چون از سوی معبود است، زیبا میبیند. وقتی در کوفه ابن زیاد از او سوال میکند: «کار خدا را با برادرت چگونه دیدی؟» در جواب میفرماید: «چیزی جز زیبایی ندیدم.» زیرا که این حرکت در راستای حق و حقیقت و جاودانگی بود. شهادت یک انسان کامل در نظر اولیاء خدا جمیل است نه برای این که جنگ کرده و کشته شده است. بلکه جنگ و قیام برای خدا بوده است. آن گاه که حضرت زینب کبری (سلام الله علیها) بدن پاره پاره برادر را در گودال قتلگاه مشاهده میکند با تضرع در پیشگاه خدا میگوید: «اللهم تقبل منا هذا القربان.»
این اوج معرفت و ایمان است و عظمت روح را میرساند که چون در راه خداست، تحمل آن آسان است.
عبادت زینب سلام الله علیها
عبادت غرض اصلی آفرینش است و امام معصوم سمبل و تجلی این غرض؛ و هرچه یک انسان عابدتر باشد با حرکت آفرینش هماهنگتر و با معصوم مانوستر میشود. شاید علت انس حضرت زینب (سلام الله علیها) با برادرش امام حسین (علیه السلام) جلوهای از این عبادت باشد.
حضرت امام حسین علیه السلام در هنگام وداع به زینب کبری فرمود: «خواهرم در نماز شبت مرا به یاد داشته باش.» و نیز از امام سجاد علیه السلام نقل شده است: «عمهام زینب در مسیر اسارت از کوفه به شام هم فرایض و هم نوافل خود را به جای میآورد و غفلت نداشت. فقط در یکی از منازل به خاطر شدت ضعف و گرسنگی، نشسته نماز خواند که بعد معلوم شد، سه روز است غذا میل نکرده، زیرا به هر اسیر شبانه روز یک گرده نان میدادند و عمهام سهمیه خود را بیشتر اوقات به بچهها میداد.»
نوشتهاند هیچگاه تهجد و نماز شب این بانوی بزرگ ترک نشد. در فرهنگ قرآنی نافله چیزی است که زیاده بر واجب است و از روی تفضل و تبرع انجام میگیرد.
حضرت امام حسین علیه السلام در هنگام وداع به زینب کبری فرمود: «خواهرم در نماز شبت مرا به یاد داشته باش.» و نیز از امام سجاد علیه السلام نقل شده است: «عمهام زینب در مسیر اسارت از کوفه به شام هم فرایض و هم نوافل خود را به جای میآورد و غفلت نداشت. فقط در یکی از منازل به خاطر شدت ضعف و گرسنگی، نشسته نماز خواند که بعد معلوم شد، سه روز است غذا میل نکرده، زیرا به هر اسیر شبانه روز یک گرده نان میدادند و عمهام سهمیه خود را بیشتر اوقات به بچهها میداد.»
دانش حضرت زینب علیهاالسلام
حضرت زینب کبری (سلام الله علیها) بانوی علم و فضل است. او علم خود را از جد بزرگوارش پدر ارجمند و مادر گرامی و برادران عزیزش دارد، کسانی که متصل به وحیاند. نوشتهاند حضرت زینب (سلام الله علیها) درس تفسیر برای بانوان داشت. آری دختر امیرالمومنین علی (علیه السلام) به راستی دارای علم وافر خدادادی بود. ابن عباس از وی با این عبارت نقل میکند و میگوید: «بانوی خردمند ما زینب (سلام الله علیها) و همین بس که در بنیهاشم به «عقیله» یعنی بانوی خردمند معروف بود و آن هنگام که حضرت زینب (سلام الله علیها) در اسارت وارد کوفه شد. او بانوانی را که برای تماشا آمدهاند، میشناسد. در و دیوار آن او را به یاد ایامی انداخت که بانوان همین شهر، صف اندر صف منتظر لقایش مینشستند تا در درس تفسیرش شرکت کنند و اکنون شهر به شهر میگردد.
عبادت غرض اصلی آفرینش است و امام معصوم سمبل و تجلی این غرض؛ و هرچه یک انسان عابدتر باشد با حرکت آفرینش هماهنگتر و با معصوم مانوستر میشود. شاید علت انس حضرت زینب (سلام الله علیها) با برادرش امام حسین (علیه السلام) جلوهای از این عبادت باشد.
از سخنان حضرت زینب (سلام الله علیها) در طول مسافرت کربلا، کوفه و شام و خطبهها و سخنرانیهایی که در فرصتهای مختلف در برابر ستمکاران و طاغوتیان آن زمان و مردم دیگر ایراد فرمود، به خوبی معلوم میشود که مراتب علم و دانش و کمال آن بانوی بزرگوار از راه تحصیل و تعلیم اکتسابی نبوده و بهرهای الهی و جنبه خارقالعاده داشته است. شاهد این مطلب، کلام امام سجاد (علیه السلام) است که پس از خطبه کوفه بر او فرمود: عمه جان آرام باش و سکوت اختیار کن که تو بحمدالله دانشمندی معلم ندیده و فهمیدهای هستی که کسی تو را فهم نیاموخته است.
فداکاری و ایثار عقیله بنیهاشم
زینب کبری وقتی احساس کرد مسئولیت بزرگ جهاد در راه خدا و پیکار و مبارزه با بی دینان به دوشش آمده است و در این راه باید از مال و منال و شوهر و زندگی و فرزند بگذرد، حتی اگر لازم شود از دادن جان نیز دریغ نکند، با کمال شهامت و فداکاری از خانه و کاشانه و شوهر و زندگی دست میکشد. گویند به هنگام ازدواج حضرت زینب (سلام الله علیها) با عبدالله ابن جعفر، با توجه به علاقه وافری که میان او و برادرش حسین (علیه السلام) بود، شرط کرد که هرگاه برادرش خواست سفری برود، زینب بتواند به همراه برادر مسافرت کند و عبدالله شرط را پذیرفت.
قربانگاه فرزندان :
بانوی فداکار کربلا فرزندان خود را برای قربانی به قربانگاه نینوا میآورد و در همه جا یاری مهربان و دلسوز برای رهبر عالیقدر این قیام و نهضت مقدس یعنی اباعبدالله الحسین (علیه السلام) بود و چون عصر عاشورا شد و آن حجت الهی به شهادت رسید، سهم عمده و بار تازهای به دوش این بانوی فداکار نهاده شد که چون کوهی پولادین در برابر دشمنان منحرف ایستاد. در بعضی مقاتل نوشتهاند: «در روز عاشورا هنگامی که فرزندان حضرت زینب (سلام الله علیها) به شهادت رسیدند، ایشان از خیمه بیرون نیامد و بر بالینشان حاضر نشد. وقتی علت را سوال کردند، پاسخ داد: «تا مبادا برادرم خجالت بکشد.»
در مقابل ایمان و اعتقاد به خداوند همین بس که همه مصائب را برای او در راه رضای حق تحمل میکند و همه اینها را چون از سوی معبود است، زیبا میبیند. وقتی در کوفه ابن زیاد از او سوال میکند: «کار خدا را با برادرت چگونه دیدی؟» در جواب میفرماید: «چیزی جز زیبایی ندیدم.» زیرا که این حرکت در راستای حق و حقیقت و جاودانگی بود.
تجلی و نقش بسیار مهم حضرت زینب (سلام الله علیها) به گونهای است که اکنون پس از قرنها باز هم چنان جلوهای دارد که جامعه اسلامی ما برای ارج نهادن به روحیه ایثار و فداکاری پرستاران و تجلیل از این قشر ایثارگر، روز ولادت فرخنده این بانوی گرانقدر را روز پرستار نامیده است.
پرستاران نیز در ایثار و فداکاری در صف مقدم جامعه هستند و نسبت به سلامت و حیات همنوعان خویش، متعهدانه و دلسوزانه انجام وظیفه میکنند. از این رو استقبال کردهاند تا این روحیه را هر چه بیشتر در خود تثبیت و با بهرهگیری از الگویی همچون زینب کبری (سلام الله علیها) پیوسته در مراتب فداکاری و ایثار پیشگام باشند. و میدانیم که از این «اسوه» مردانمان، درس مردانگی و حقمداری و زنانمان، درس حیا و عفت و پاسداری و پرستاری از حریم زندگی را میآموزند.
ج) در این روز با توجه به تمام محدودیتهایی كه برای نپیوستن كسی به سپاه امام حسین علیهالسلام صورت گرفت، مردی به نام "عامر بن ابی سلامه" خود را به امام علیهالسلام رساند و سرانجام در كربلا در روز عاشورا به شهادت رسید.
د ) روز پنجم محرم - سال ششم هجرى قمرى
وقوع سريه عبدالله بن انيس .
بنا به روايت واقدى در كتاب گرانسنگ المغازى ، سريه عبدالله بن انيس در روز دوشنبه ، پنجم ماه محرم ، مطابق با پنجاه و چهارمين ماه هجرت نبوى آغاز گرديد و به مدت دوازده روز ادامه يافت و هفت روز باقى مانده از محرم پايان يافت .
به نظر مى آيد تاريخى را كه واقدى براى اين نبرد بيان كرده است ، مقرون به صحت نباشد. چون ماه محرم آن سال نمى توانست پنجاه و چهارمين ماه هجرى باشد، بلكه مى بايست پنجاه و هشتمين و يا چهل و ششمين ماه هجرت باشد. وانگهى پنج روز و دوازده روز، جمعا مى شود هفده روز.
بنابراين ، گفتار وى كه اين سريه ، هفت روز به آخر محرم پايان يافته ، نيز صحيح نيست . ممكن است منظورش اين بود كه اين سريه در هفدهم ماه محرم پايان يافته است . بدين جهت ممكن است در كتابت اشتباهى رخ داده باشد. به هر حال ، اين نبرد از آن جا آغاز گرديد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با خبر شد كه سفيان بن خالد لحيانى در عرنه منطقه اى نزديك عرفات اردو زده و مردم قبيله خويش و ديگر دشمنان اسلام را گرد آورد و آماده نبرد با مسلمانان است .
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، عبد الله بن انيس را به حضور طلبيد و وى را ماءمور خاموش كردن اين فتنه نمود. عبدالله بن انيس به تنهايى از مدينه خارج شد و بدون اين كه يار و ياورى با خود داشته باشد، عازم عرفه گرديد. پس از چند روز راه پيمايى به اردوگاه سفيان بن خالد رسيد.
عبد الله بن انيس ، پيش از اين ماجرا، هيچ گاه سفيان بن خالد را نديده بود. به همين جهت پيش از حركت از مدينه ، نشانه هاى وى را از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درخواست كرد. آن حضرت به عبدالله فرمود: نشانى وى ، اين است كه هر گاه او را از بينى از او ترسى در تو پيدا مى شود و به ياد شيطان خواهى افتاد و دلت مى خواهد كه از او كناره گيرى نمايى .
عبدالله بن انيس گفت : آن نشانى اى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من فرموده بود، به محض ديدن سفيان بن خالد در من آشكار گرديد. با اين كه من از هيچ چيز نمى ترسيدم ، با ديدن اين مرد، لرزه بر اندامم افتاد ولى خود را كنترل كرده و به وى نزديك شدم و گفتم كه من از قبيله خزاعه ام و براى جنگيدن با محمد بن عبدالله ، به تو پيوسته ام و خواهم در سپاه تو حضور يابم . بدين ترتيب ، عبدالله بن انيس با گفتارى شيرين و خواندن اشعارى دل نواز، سفيان را مجذوب خود ساخت و در اندك مدتى به وى نزديك گرديد.
سفيان كه رهبرى شورشيان و كينه توزان ضد اسلام را بر عهده داشت ، پس از فراغت از امور جارى سپاه به خيمه خويش بر گشت . وى به عبدالله اطمينان كامل پيدا كرده بود. به همين جهت وى را در سراى خويش جاى داد و از او به گرمى استقبال و پذيرايى نمود.
اما همين كه نيمه شب فرا رسيد و همه در خيمه هاى خويش آرام گرفته و به خواب فرو رفته بودند، عبدالله از بستر خويش برخاست و به بستر خالد نزديك گرديد و وى را با زيركى خويش غافلگير كرد و سرش را از بدن جدا ساخت و از آن اردوگاه گريخت و به غارى در بلندى هاى اطراف پناهنده شد.
سپاهيان ، پس از اطلاع از قتل سركرده خويش به تكاپو افتاده و از هر سو به دنبال عبدالله راه افتادند ولى هرگز به او دست نيافتند. پس از هلاكت سفيان ، شورشيان نيز پراكنده شدند و عبدالله بن انيس با سرافرازى به مدينه برگشت نمود و سر بريده سفيان بن خالد را به همراه خود به مدينه آورد و در محضر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به زمين گذاشت .
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به پاس تلاش ها و خدمات عبدالله بن انيس ، عصاى خويش را به وى بخشيد و به او فرمود: با اين عصا در بهشت خواهى خراميد، هر چند عصاداران در بهشت بسيار اندكند.
بدين ترتيب ، فتنه اى كه مى رفت به فساد و خون ريزى بى گناهان منجر گردد، به دست يك سرباز تواناى اسلام ، در نطفه خاموش و نابودى گرديد.
ه) حضرت موسى (ع ) با بنى اسرائيل از دريا عبور كردند و فرعون و جنودش غرق شدند.
در خون خفتگان و پرتوافشانی نوجوانانی چون قاسم دلهاطراوت یافته و قلبها جرعههای روانبخشی را دریافت میکنند. قاسم با این که در دشت کربلا هم چون نگینی در محاصره مخالفان ودشمنان دیانت قرار گرفت اما با ارادهای آهنین و مصمم هم چونصلابت کوه زیر اشعه سوزان آفتاب کربلا با لبهای تشنه و بدن زخمخورده ایستاد و شهادت را با آغوش باز پذیرفت تا زیر بار ذلت وستم نرود و کشته شدن با عزت را از حلاوت شیرینترین غذا یعنیعسل برتر دانست. این روح با صلابتبه نوجوانان درس فداکاری،معنویت و آزادی میدهد و آشنایی با زندگی و مبارزاتش میتواندالگویی برای نوجوانان تشنه ارزشها باشد. معرفی قهرمانی کهبرای ارتقای خوبیها رنج توان فرسایی را متحمل شد برایانسانهای تشنه فضیلت چشمه آرامش را جاری خواهد ساخت. از سویدیگر در روح و روان جوانان احساسات زودگذری وجود دارد که بایدآنها را به نیکوترین وجه هدایت کرد و حس غرور و نشاطی که بهطور فطری و غریزی در وجودشان نهفته استبه سوی اسوههای اصیل وقهرمانان میدان فضیلت معطوف داشت تا جاذبه تقوا و دیانت را بهخوبی درک کنند و با روی آوردن به قلههای کمال و کرامت ازدرههای سقوط و مردابهای متعفن رهایی یابند و از ظلم، جهل وهرگونه ناروایی تنفر جویند.
شمیم شکوفایی
رمله یا نفیله کنیز خوشخویی بود که در بیتحضرت امام حسنمجتبی(ع) روزگار میگذرانید او بوی عطر معنویت را از این مکاناستشمام میکرد و خدا را شاکر بود که این لیاقت را به دستآورده که در چنین بوستان باصفایی به خدمتگزاری مشغول شود و درخانه ریحانه جهان، سید جوانان بهشت و دومین فروغ امامت چونپروانه میچرخید. خلق و خوی آن امام همام، چون اشعهای فروزانبر وی گرما و روشنایی میبخشید. نفیله جزو آن کنیزانی بود کهنمیخواست از خانه امام برود و چنین سعادتی را از دستبدهد،حتی اگر آزادش هم میکردند چنین تمایلی نداشت.او به این واقعیت رسیده بود که با وجود میزانی چون امام کهپیش روی او است میتواند جنبههای تقوا را از راه تزکیه درون بهدست آورد و با استمداد از نصایح و اندرزهای سودمند آقایش حضرتامام حسن مجتبی(ع) شالوده یک زندگی حقیقی را استوار نماید. نفیله رفته رفته مسیر پارسایی را طی میکرد و سازندگی خود رااز طریق عبادت پی گرفت و سرانجام این افتخار را به دست آوردکه به عنوان ام ولد (مادر فرزند) برای حضرت امام حسن(ع)پسرانی آورد که همه اهل رزم و حماسهآفرینی بودند و در قیامشکوهمند کربلا از خود رشادتهای قابل تحسین بروز دادند. نفیلهدر سال 46 ه. ق و به نقلی در سال 47 ه.ق باردار گردید و دریکی از شبهای این سال که مدینه در آرامش شبانه سر بر بسترنهاده بود. درد زایمان بر تمام وجودش مستولی گردید تا آن که فجر صادق آغاز گشت و شب به سحرگاه دلپذیر روز دیگر پیوست.اینک نوزادی دیده به جهان گشود که سیمایش چون ماه شب چهاردهم میدرخشید. اشک شوق بر صورتش دوید و مادرانه به آن کودک خوشسیما نگریست. کودک را در قنداق سفیدی پیچیدند و در دامن حضرت امام حسن(علیه السلام) نهادند. آن حضرت وی را در آغوش کشید و در گوشراست او اذان و در گوش دیگرش اقامه گفت و در واقع با این سنتوی را تقدیس نمود. در روز هفتم سر کودک را تراشیده و به وزنمویش نقره صدقه دادند. امام به یاد فرزند جدش که قاسم نام داشت این کودک را قاسم نام نهاد و از آن تاریخ نفیله را ام قاسم صدا میزدند. این نام هم هویت کودک را روشن میکرد و هم یادآور نخستین طفل رسول اکرم(ص) بود. قاسم از لحاظ سیما به پدر شباهت زیادی داشت و نیز کشیدگی قامت و حسن خلق امام راداشت. این کودک از همان ماههای نخستین ولادت با صدای فرحبخش پدر و نوازشهای آن حضرت آشنا گردید و به تدریج رشد نمود و با اطرافیان انس و ارتباط برقرار کرد.
در فراق پدر
جعده دختر اشعثبن قیس -همسر امام حسن(علیه السلام)- با تحریکاتمعاویه و بر حسب خصومتی که با آن حضرت داشت. ماده سمی را در ظرف شیر امام دوم شیعیان ریخت و آن حضرت چونروزهاش را با این نوشیدنی گشود، حالش منقلب گشت و کوزه را برکناری نهاد و درد شدیدی در خود احساس کرد و به جعده فرمود:خدا تو را هلاک کند که مرا کشتی. سوگند به حق که پس از من بهرهای از اولاد و آسایش نصیبت نخواهد شد. چون اهل خانه از این وضع باخبر شدند آشفته گردیدند. در این میان قاسم بیش از همه ناراحت بود و از این بابت لحظهای قرار وآرام نداشت. تمام وجودش التماس به اطرافیان بود که پدرش را ازآن وضع برهانند. اما گویا آن سم خطرناک اثر خود را بخشیده بود و پس از خوردن زهر، امام متجاوز از یک ماه بر بستر بیماری لحظات پرمشقتی را گذرانید و در آن شرایط ناگوار چون به امامعرض کردند: چرا به معالجه مبادرت نمیورزی ، فرمودند: مرگ درمانی ندارد وسپس به موعظه آنان اقدام فرمود. قاسم چون متوجه گردید که اینبیماری به شهادت والدش منجر خواهد گشت، در موجی از حزن واندوه فرو رفت و گویی دنیا در نظرش تیره و تار گشت، آخر او تازه با پدر بزرگوارش انس برقرار کرده بود و جای بوسههای آنحضرت را بر گونههای خویش حس میکرد. گوهر گرانبهایی را از دست میداد. چرا ناراحت نباشد طفلی که از خو گرفتن به پدرش مدتیکوتاه میگذرد، حق دارد از این وضع اسفانگیز اندوهگین باشد. به تدریج نفس امام به شماره افتاد و گویا لحظات مفارقت فرارسید. حضرت امام حسین(ع) خود را بر روی بستر برادر انداخت وگویا آن دو ستاره درخشان آسمان امامت آهسته با یکدیگر مطالبی میفرمودند. قاسم در لابلای گریه و زاری مراقب بود که از گفت وگوی پدر و عمو سر در بیاورد اگر چه متوجه مضمونی از آن عبارات نشد، ولی با حال و هوای کودکی چنین استنباط کرد که لحظاتجدایی از پدر فرا رسیده و به زودی غبار یتیمی بر چهرهاش خواهدنشست. حضرت امام حسن(ع) در فرازی از وصیتخویش به برادرفرمود: تو را سفارش میکنم ای حسین(ع) به بازماندگان از خاندانو فرزندان که از خطا کارشان درگذری و از نیکوکارانشان بپذیری و برای آنها جانشین و پدری مهربان باشی... برخی مورخان به این موضوع اشاره کردند که حضرت امام حسن(علیه السلام)، قاسم نورستهاش را وصیتی نمود و تعویذی بر بازویش بست و فرمود: هرگاه رنج و المی بر تو وارد شد آن را بازگشوده و قرائت نما وبر محتوایش عمل کن و از آنچه دستور داده شده پیروی نما. با رحلت امام که در آخر صفر سال 49 ه.ق روی داد، فریاد دردناک مصیبت از خاندان بنیهاشم برخاست و ضجه و نالههایجگرسوز فرزندانش به آسمان رفت. قاسم خود را بر روی بدن امامانداخت و زنان و دختران بنی هاشم هرچه کوشیدند نتوانستند او را از پدرش جدا کنند او دست کوچک خود را برگونههای پدر میکشید و در حالی که چهرهاش با اشک مرطوب بود، میگفت: مرا به کهمیسپاری و قصد داری به کجا بروی؟ امام حسین(ع) وی را از بدنبرادر جدا کرد و فرمود: قاسمجان، گریه نکن. من به جای پدرتهستم و چون فرزندانم عزیز میباشی، اما هم چنان غریو ناله کودکیتیم در فضا پراکنده میشد. بر طفلی سهساله بسیار گران است کهپدر را ببیند و قادر نباشد با او سخن بگوید و امام دیگرنمیتوانست او را در آغوش بگیرد و غرق در بوسهاش سازد، با دیدنبازیهای کودکانهاش تبسم نماید و او را به جاهای مختلف مدینهببرد و با اصحاب و یارانش آشنا نماید. با رحلت امام پروندههمه این عواطف و ارتباطهای سرشار از محبت و مودت که با رایحهمعنویت و نسیم فرحزای روحانیت آمیخته بود، بسته گردید.
پرورش در بیت امامت
نفیله در این وضع حساس نمیتوانست به گونهای موضع بگیرد که قاسماحساس بیپدری نکند و چنین نشانی روانش را مخدوش نکند، از اینجهت کوشید تا قاسم با کودکان هم سن خود بیش از گذشته مانوسشود و تلاش کرد تا این فرزندش نیکوروش و خوشخو به بار آید،زیرا وی فرزند امامی است که به شهادت رسیده و باید فضایل وملکات او بر تقوای پدر و اصالت و شرف خانوادگی استوار باشد.او به خوبی میدانست که محبتحقیقی به همسر شهیدش را میتوان درقالب ایجاد فضایل امام، در وجود نسل او بروز داد. قاسم بایدبه موقعیتی ارتقا یابد که بتواند از خود و خاندان خویش دفاعکند و در این راه لازم است جرات او تقویتشود و چون نفیله بهتنهایی از عهده وظایف محوله در رابطه با تربیت این کودک برنمیآمد، از عموی قاسم حضرت امام حسین(ع) استمداد طلبید. چونقاسم نیاز به وجودی داشت که بر اثر وابستگی به او در خوداحساس عزت و امنیت میکرد. احساس تعلق به عمویش به خوبیمیتوانست این نیاز را برطرف کند، به علاوه حضرت امام حسن(ع) دروصیتبه برادرش تاکید نموده بود که سرپرستی و پرورش کودکانشرا بپذیرد بدین گونه، در پی شهادت دومین امام، چهره حماسهآفرینسومین پیشوا به مایوسان امید و به محرومان حرمت و بهمظلومان نوید عدالت داد و این خورشید آسمان ولایت، وصی اماممجتبی(ع) گردید تا در کنار وظیفه سنگین امامت جامعه مسلمین ودفاع از جبهه حق و افشای باطل، ولی فرزندان برادر باشد. حسین(ع) این مظهر عطوفت و چشمه جوشان صفا و مهربانی قاسم راچون فرزندش گرامی داشت و نیکوترین احترامها را به او ارزانینمود و از طرق گوناگون اسباب شادمانی وی را تامین ساخت.به گونهای که فقدان پدر بزرگوار او را بیتاب و نگران نسازد.قاسم نیز عمویش را عاشقانه دوست میداشت و در تکریم آن فروغامامت از هیچ گونه کوششی دریغ نمیکرد. با وجود رسالتبزرگ وحساس بودن زمان، حضرت امام حسین(ع) نسبتبه فرزندان برادرشعنایت ویژهای از خوش بروز میداد و نهالهای این بوستان را بهشکوفایی واداشت. برنامههای تربیتی و دقتهای پرورشی آن حضرتسبب گردید تا قاسم از همان دوران صباوت ارزشها را تقدیس نمودهو تمام وجودش را بارقهای معنوی فراگیرد.بدین منوال قاسم کهنشانههایی از خصال نیکوی پدر بزرگوارش را دربرداشتبرخی صفاتبرجسته اخلاقی را از محضر حیاتبخش عمویش فرا گرفت و در خودبروز داد. این فرزند دلیر اسلام که مبارزه با سیاهی و تباهی را از پدرفراگرفت، درس حماسه، فداکاری و ستمستیزی را نزد عمویش آموخت وبر اساس تربیتهای خانوادگی و شایستگیهای ذاتی با وجود صغر سنتوانستحق را از باطل تمیز دهد و چنین نگرشی وجودش را مشحوننفرت از پلیدی و شیفتگی نسبتبه حقیقتساخته بود. آن یادگاردومین خورشید تابناک تاریخ تشیع ناظر فضیلت کشی و جهالت پروریو اشاعه منکرات توسط امویان بود. بدین سان قاسم بن حسن(ع)دوران کودکی را تا رسیدن به سنین نوجوانی تحت مراقبت و تربیتسرشار از معنویت عمویش سپری کرد و کسی پرورش او را عهدهدار بود که از نظر زهد، تقوا و عبودیت، یگانه روزگار محسوب میگشت و اسوه پایداری در برابر ستم و حمایت از حقانیت آیین نبوی بهشمار میرفت، شخصیتبیبدیلی که در وجودش هدف الهی و راز قدسی وپرتو علوی نهفته و شبستان سیاه بشری را به گونهای روشن کرده کهاین پرتو افکنی تا همیشه تاریخ استمرار دارد. قاسم جرعههاییاز فضایل این امام همام را به کام جان خویش ریخت و به عنوان نوجوانی پاکطینت و باصفا به مقتضای تربیت در بیت امامت واشتیاق به معرفت، مدینه فاضلهای را در کربلا پدید آورد.
عرصه ایثار
منابع متعددی چون ارشاد شیخ مفید، ابصار العین مرحوم سماوی، سرائر ابن ادریس حلی و کتاب تاریخ طبری، نخستین شهید هاشمی را علی اکبر(ع) ذکر کردهاند. آن حضرت پس از آن که از پدر خویش اذن رزم گرفت به عرصه نبرد شتافت و هماورد طلبید و شمشیر در سپاهشب نهاد و جفا پیشگان را به خاک هلاکت افکند. صدای قاسم بود که در صحرا پیچید و پسر عمو را تشویق میکرد. هر سیهروزی که با تیغ حضرت علی اکبر بر زمین میافتاد طنین تکبیر قاسم و دیگرجوانان هاشمی فضای کربلا را پر میکرد. سرانجام با ضربت یکی از اشقیا آن شبیه نبوت و فرزند امامت به شهادت رسید. کشته شدن علی اکبر، قاسم را بیطاقت نمود و دیگرموسم آن فرا رسیده بود که رخصت جهاد گیرد و در رکاب عمویش جان ناقابل خویش را فدای حقیقت کند. این زمان مقارن با وقتی بودکه تمامی یاران امام و تنی چند از عزیزان و خاندانش شربت شهادت نوشیده بودند. از سوی دیگر، امام به فرزند برادر علاقهدارد و در اذن دادن به قاسم قدری درنگ مینماید و طبق روایات به وی فرمود: ای یادگار برادر، با حضور تو تسلی میجویم شاید امام از آن حیث که این نوجوان هنوز سن بلوغ را به طور کامل درک نکرده بود. از رخصت دادن برای به میدان رفتن وی اکراهداشت. قاسم که برای رفتن به میدان نبرد در پوست خود نمیگنجیداز این وضع ناراحتشد و در گوشهای نشست و با حالاتی از حزن واندوه بنای گریستن نهاد.به ناگاه از جای برخاست و برق نشاط از چشمانش هویدا شد، زیرابه یادش آمد که پدرش او را توصیهای نموده و دعایی بر بازویراستش بسته است و وی را تذکر داده که به هنگام تالم خاطر میتواند با عمل بر محتویاتش از تاثری که برایش رخ داده خودرا برهاند. نوشته را باز کرد و بوسید و شتابان به سوی عمویخویش رسید و آنچه پدرش بر آن تاکید فرموده بود به عرض آنحضرت رسانید. چون امام توصیه برادر را مطالعه کرد به شدتمنقلب شد و گریست، و فرمود: آیا با پای خود به سوی مرگ خواهیرفت؟ قاسم عرض کرد: چگونه چنین نباشد. روحم فدایتان و جانمنثار وجودتان.
تحریفی آشکار
در برخی منابع غیر مستند که متاسفانه عدهای بر آنها اعتمادکرده و به پارهای متون تاریخی و مقاتل کربلا راه یافته ومرثیهسرایان و تعزیهنویسان آنها را ماخذ و منبع خویش قراردادهاند، آمده است: وقتی حضرت امام حسین(ع) از وصیت امامحسن(علیه السلام) نسبتبه قاسم اطلاع یافت و آن را مشاهده فرمود خطاب بهقاسم فرمود: من در باره تو نیز از پدرت وصیتی دارم و میخواهمبه آن جامه عمل بپوشانم و بدین گونه مقدمات عروسی حضرت قاسم بافاطمه دختر امام حسین(علیه السلام) در آن صحرای غم و پس از آن همه مصیبتفراهم آمد. شگفت آن که طبق نقل این منابع مخدوش بر ماجرایناکامی و داماد نشدن حضرت علی اکبر(علیه السلام) خیلی تاکید شده است. ماجرا آن قدر شگفتانگیز جلوه مینماید که قاسم میگوید در حالیکه پیکر شهیدان بنیهاشم پاره پاره گشته و بر زمین قرار گرفتهاست، راه انداختن بساط عیش و عروسی روا نمیباشد. جمع متضاد دراین داستان مشاهده میگردد، زیرا خواهری که در سوگ شهادت برادرخود میخروشد و ناله سر میدهد در برابر پیکر غرق به خون حضرتعلی اکبر(علیه السلام) آماده عروسی میگردد. نقل میکنند علامه حاج شیخجعفر شوشتری که از علمای طراز اول عصر خویش به شمار میآمد ازوضع شبیهخوانی به خاطر راه یافتن این گونه داستانهای موهوم بهآن ناراضی بود و از دستاندرکاران خواست موارد وهنانگیز وخرافی را از تعزیهها حذف کنند و اگر این کارها میسر نمیباشد،حداقل از اجرای تعزیه عروسی قاسم که خیلی مستهجن است، جلوگیریکنید. علامه مجلسی مینویسد: قصه دامادی حضرت قاسم را در کتب معتبرندیدهام، محدث نوری صاحب آثاری چون مستدرک الوسائل در اثرمعروفی که پیرامون آداب اهل منبر به نگارش درآورده در اینباره اظهار داشته است: از اخبار موهونه و کتب غیر معتمده کهبزرگان علمای گذشته به آنها اعتنا نکردند و مراجعه ننمودند...قصه زعفر جنی و عروسی قاسم است که هر دو در روضه کاشفی موجوداست و قصه عروسی قبل از روضه، از عصر شیخ مفید تا تالیف کتابفوق در هیچ کتابی دیده نشده است، چگونه میشود قضیهای به اینعظمت و قصهای چنین آشکار محقق و مضبوط باشد و به نظر تمام اینجماعت نرسیده باشد. مرحوم محدث قمی هم خاطر نشان نموده است.قصه دامادی قاسم در کربلا و تزویج فاطمه بنت الحسین برای اوصحت ندارد. به علاوه حضرت امام حسین(علیه السلام) را دو دختر بوده یکیحضرت سکینه(س) و دیگری فاطمه(س) نام داشته است. اولی راسید الشهداء(ع) به عقد ازدواج عبد الله درآورد که شوهرش در کربلابه شهادت رسید. و دومی همسر حسن مثنی است که در کربلا حاضر بودشهید آیت الله قاضی طباطبائی داستان عروسی قاسم را فاقداعتبار میداند و میافزاید علامه مامقانی در کتاب تنقیحالمقالمیگوید: آنچه در کتاب منتخب طریحی از قصه تزویج قاسم نقل شده من و سایر اهل تتبع در کتابهای سیره، تاریخ و مقاتل با اعتباربر آن اطلاع نیافتیم، بسیار دور از اعتبار است که چنین قضیهای روز عاشورا با آن اوضاع و احوال و شدت بلایا اتفاق افتد. بهنظر میرسد که قصه عروسی قاسم که هنوز به حد بلوغ نرسیده بود اشتباه شده و داستان عروسی حسن مثنی بدین صورت در افواهاشتهار یافته است. مقام معظم رهبری حضرت آیة الله العظمیخامنهای فرمودند: «نباید بوی ذلت و خاکساری نسبتبه ائمه(ع)و شجاعان کربلا در اشعار استشمام شود، بعضی از روضههایی که خلافواقعه است و مشکوک است، انسان باید حتی المقدور از خواندنآنها خودداری کند، برای مثال روضه دامادی حضرت قاسم(ع) چیزیاست که قطعا یا به احتمال زیاد رد آن ثابتشده است... دخترامام حسین(ع) به نام فاطمه مشخص است که چه کسی است. چند سالعمر کرده. چند فرزند داشته و پدرش هم مشخص بود. سادات ابن حسنهم مشخص هستند و چیز مبهمی در تاریخ وجود ندارد، حال بیاییم وپسر سیزده ساله امام حسن(ع) را در کربلا داماد کنیم. این چیزیاست که غیر قابل قبول است...» شهید آیت الله مرتضی مطهری دراین باره میگوید: «... در همان گرماگرم روز عاشورا کهمیدانید مجال نماز خواندن هم نبود، امام نماز خوف خواند و باعجله هم خواند، حتی دو نفر از اصحاب آمدند و خودشان را سپرقرار دادند که امام بتواند این دو رکعت نماز خوف را بخواند...ولی گفتهاند در همان وقت امام فرمود: حجله عروسی راه بیندازید ، من میخواهم عروسی قاسم با یکی از دخترهایم را در این جا لااقلشبیه آن هم که شده ببینم! یکی از چیزهایی که از تعزیهخوانهایما هرگز جدا نمیشد عروسی قاسم نوکدخدا; یعنی نوداماد بود. درصورتی که این در هیچ کتابی از کتابهای تاریخی معتبر وجودندارد.»
حکایتحماسه
قاسم بار دیگر اذن میدان خواست عمو را خطاب قرار داد و عرضکرد: پس از علی اکبر(ع) تاب ماندنم نیستبه جان بابا بگذاریدبروم و بعد گریه به او مجال نداد سخنش کامل شود. چون نظر امامبر قاسم افتاد که گریستن آغاز کرده است از چشمان آن حضرت نیزاشک جاری شد و هر دو آن قدر گریستند تا حالت غش به آنان دستداد. امام آغوش گشود بوی قاسم در کوچه رگهای عمو پیچید و باانتشار عطر قاسم عمویش به هوش آمد. بار دیگر قاسم رخصت نبرد با اشقیا را خواست و چون امام به ویاجازه نمیداد قاسم خود را بر روی دست و پای حضرت انداخت و آنقدر بر دستان مبارک و پاهای عمویش بوسه زد تا امام را راضیکرد. از آن جا که قاسم به لحاظ اندام حالت کودکی را داشت،زرهای که متناسب با وی باشد در میان لباسهای رزم نیافتند وجامه معمولی بر تن نمود، عمامهای بر سر گذاشت و با بخشی از آنجلو صورت را پوشانید. قاسم در حالی که اشک بر دوگونهاش جاریبود، از خیمه بیرون آمد و جان برکف، سوار بر اسب گردید و رفتتا سینه خود را آماج پیکان دشمن نماید. حمید بن مسلم که راوی لشکر عمر سعد بود میگوید: یک مرتبهبچهای را دیدیم که سوار اسب شده و به سر خود به جای کلاه خود،عمامه بسته است و به پایش چکمهای نیست، کفش معمولی است و بندیکی از کفشها باز بود و فراموش نمیکنم که پای چپش بود، ایننوجوان به قدری زیبا بود که چون پارهای از ماه به سوی مامیآید. قاسم در حال آمدن اشک میریخت قاسم در آن هنگامی که بهتاختن در میدان مشغول بود، رجزی را خواند که متن آن را شاعریبه نظم درآورده است: منم قاسم آن سرو باغ حسن مهین سبط پیغمبر موتمن حسین است این پادشاه وحید که شد دستگیر گروه عنید مثال اسیری بود مرتهن میان همه گروهی پر فتن بر این فرقه گمره پرجفا مباراد باران رحمتخدا سپس قاسم بر آن لشکر مخالف بتاخت و با شمشیر برنده خویش باوجود خردسالی چنان کشتار کرد که بر حسب برخی روایات و نقلمقاتل مستند 70 نفر را کشته است و گروهی از ستمگران را بدینمنوال از مرکب حیات پیاده نمود و با صدای بلند گفت: به درستیکه من قاسم هستم از نسل علی(علیه السلام) به خدا سوگند که ما به پیامبرسزاوارتریم از شمر بن ذی الجوشن و یا از آن زاده زنا. از شدتتشنگی و خستگی ضعف بر او غالب گردید و ناگزیر گشتبه سویخیمهگاه برود تا شاید جرعه آبی بیابد. که این کار میسر نگردیدو البته برخی نقل کردهاند که امام قاسم را از انگشتر خویش کهدر دهانش گذاشت سیراب نمود. ارباب مقاتل نقل کردهاند که حمید بن مسلم گفته است: عمر بن سعدبن نفیل ازدی اظهار داشت: سوگند به خداوند بر قاسم حمله میکنمو خونش را بر زمین میریزم و بعد از این گفته این مرد شقی اسببرانگیخت و با شمشیری فرق مبارک قاسم را شکافت. به دلیل اینضربت آن نوجوان بیطاقت گردید و از زین اسب بر زمین قرار گرفتو عمو را به کمک طلبید. امام حسین(ع) بدین سوی شتافت و شمشیرخویش را به سوی قاتل قاسم فرود آورد. آن ملعون دستخود را سپرکرد که تیغ دستش را از مرفق جدا ساخت. لشکریان ستم از هر طرفبه سوی امام یورش آوردند تا شاید آن سفاک را از دست امام برهانند. حضرت مهاجمان را در هم فرو ریخت. گروه زیادی از آنهادر حال فرار عمر بن سعد (قاتل قاسم) را زیر سم اسبان لهنمودند. البته گروهی از مورخین نوشتهاند قاسم زیر سم ستوران پاره پاره گشت و بدینگونه حضرت قاسم به شهادت رسید و امامحسین(ع) بدن غرقه در خون او را به سوی خیمهگاه انتقال داد. آری دلاوری نوجوان و سلحشوری کوچک در سرزمین قهرمانپرور کربلا حماسهای بزرگ و در خور ستایش آفرید و در دفاع از آرمان مقدساسلام خون خویش را نثار کرد.باشد که مشتاقان معنویت از زندگی این نوجوان هاشمی درس گرفته و او را اسوه خویش قرار دهند.
وقتی که این ندا به گوش بانوان حرم رسید، صدای گریه و شیون آنها بلند شد، امام کنار خیمه آمد و به زینب سلام الله علیها فرمود: فرزند کوچکم را به من بده تا با او وداع کنم، کودک را گرفت، همین که خواست ببوسد حرمله تیری به سوی گلوی نازک او رها کرد، آن تیر به گلوی او اصابت نمود، و سرش را ذبح کرد.
که در این باره سید حیدر حلی گوید:
«و منعطفا أهوی لتقبیل طفله فقبل منه قبله السهم منحرا »
یعنی: «امام حسین علیه السلام برای بوسیدن کودک شیرخوار خود خم شد، اما تیر قبل از امام بر گلوگاه او بوسه دار».
امام آن کودک را به زینب علیها السلام داد فرمود: او را نگهدار، و دستش را زیر گلوی کودک گرفت، پر از خون شد، آن خون را به طرف آسمان پاشید و گفت:
«هون ما نزل بی انه بعین الله تعالی».
یعنی: « چون خداوند این منظره را میبیند، آنچه از این مصیبت بر من وارد شد برایم آسان است».
و در احتجاج آمده: «امام حسین علیه السلام از اسب پیاده شد و (در کنار خیمه یا پشتخیمه) با غلاف شمشیرش قبری کند، و کودکش را به خونش رنگین نموده و دفن کرد».
مشهور است که علی اصغر، شش ماهه بود، مادرش حضرت رباب دختر امرء القیس است، و علی اصغر با سکینه از جانب مادر نیز برادر و خواهر بودند.
در مورد نام این طفل، علامه مجلسی در جلاء العیون میگوید: «بعضی او را علی اصغر مینامند».
در کتاب منتخب التواریخ نقل شده: در یکی از زیارات عاشورا آمده:
«و علی ولدک علی الأصغر الذی فجعت به».
: «و سلام بر فرزند تو علی اصغر که در مورد او مصیبتسختی بر تو وارد شد».
امام حسین علیه السلام نزد خواهرش ام کلثوم (زینب صغری) آمد و به او فرمود: ای خواهر! ترا در مورد نگهداری کودک شیرخوارم، سفارش میکنم، زیرا او کودک شش ماهه است و مراقبت نیاز دارد.
امکلثوم عرض کرد: برادرم، این کودک سه روز است که آب نیاشامیده از قوم برای او شربت آبی بگیر.
امام حسین علیه السلام علی اصغرش را در آغوش گرفت و به سوی قوم رفت، خطاب به قوم فرمود، «شما برادر و فرزندان و یارانم را کشتید، و از آنها جز این کودک باقی نمانده که از شدت تشنگی مثل مرغ، دهان باز میکند و میبندد این کودک که گناه ندارد، نزد شما آوردهام تا به او آب بدهید».
«یا قوم ان لم ترحمونی فارحموا هذا الطفل اما ترونه کیف یتلظی عطشا».
: «ای قوم اگر به من رحم نمیکنید به این کودک رحم کنید، آیا او را نمیبینید که چگونه از شدت و حرارت تشنگی، دهان را باز و بسته میکند؟».
هنوز سخن امام تمام نشده بود، به اشاره عمر سعد، حرمله بن کاهل اسدی گلوی نازک او را هدف تیر سه شعبهاش قرار داد که تیر به گلو اصابت کرد«فذبح الطفل من الورید الی الورید ، او من الاذن الی الاذن».
«از شریان چپ تا شریان راست علی اصغر بریده شد، و یا از گوش تا گوش او ذبح گردید».
فاتی به نحو اللئام منادیا یا قوم هل قلب لهذا یخشع فرماه حرمله بسهم فی الحشا بید الحتوف و القی من لا یجزع .
یعنی: «پس آن کودک را به سوی قوم پست آورد، در حالی که صدا میزد: ای قوم، آیا دلی هست که از خدا بترسد و بر این کودک توجه نماید؟، بجای جواب، حرمله تیری بر کمان نهاد و آن کودکی را که از شدت ضعف و عطش قدرت بی تابی نداشت هدف تیر قرار داد».
مصیبت جگر سوز علی اصغر به قدری بر امام حسین علیه السلام سخت بود که آنحضرت در حالی که گریه میکرد، به خدا متوجه شد و عرض کرد: «خدایا خودت بین ما و این قوم، داوری کن، آنها ما را دعوت کردند تا ما را یاری کنند، ولی به کشتن ما اقدام میکنند».
از جانب آسمان ندائی شنید:
«یا حسین دعه فان له مرضعا فی الجنه».
«ای حسین علیه السلام در فکر اصغر نباش، هم اکنون دایهای در بهشت برای شیر دادن به او آماده است».
این ندا، ندای دلداری به حسین علیه السلام بود، تا بتواند فاجعه غمبار مصیبت اصغر را تحمل کند.
و دلیل دیگر بر شدت سختی این مصیبت اینکه: امام حسین علیه السلام هنگامی که به شهادت رسید: در روز یازدهم محرم، سکینه کنار پیکرهای شهداء آمد و گریه کرد تا بیهوش شد، امام حسین علیه السلام در عالم بی هوشی به سکینه اشعاری آموخت برای شیعیان بخواند، دو شعر از آن اشعار این است:
لیتکم فی یوم عاشوراء جمعا تنظرونی .. کیف أستسقی لطفلی فأبوا أن یرحمونی
وسقوه سهم بغی عوض الماء المعین .. یا لرزء ومصاب هد أرکان الحجون
«ای کاش در روز عاشورا همه شما بودید و می دیدید که چگونه برای کودکم طلب آب کردم، قوم به من رحم نکرد، و بجای آب گوارا، کودکم را با تیر (خون) ظلم سیراب کردند، این حادثه آنچنان جانسوز و سخت و طاقت فرسا است که پایههای کوههای مکه را خراب کرد»
سبط ابن جوزي در تذكره از هشام بن محمد كلبي نقل كرده كه چون حضرت امام حسين عليه السلام ديد كه لشكر در كشتن او اصرار دارند قرآن مجيد را برداشت و آنرا از هم گشود و بر سر گذاشت و در ميان لشكر ندا كرد:
بَيْني وَ بَيْنَكُمْ كِتابُ الله وَجَدّدي مُحَمّّدٌ رَسُولُ اللهِ صَلّي الله عَلَيْه و الِهِ.
اي قوم براي چه خون مرا حلال ميدانيد آيا من پسر دختر پيغمبر شما نيستم؟ آيا به شما نرسيد قول جدم در حق من و برادرم حسن عليه السلام.
هذانِ سَيّدِا شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّهِ.
در اين هنگام كه با آن قوم احتجاج مينمود ناگاه نظرش افتاد به طفلي از اولاد خود كه از شدت تشنگي ميگريست حضرت آن كودك را بر دست گرفت و فرمود:
يا قَوْمُ اِنْ لَمْ تَرْحَمُوني فَارْحَمُوا هذا الطّفْلَ.
اي لشكر اگر بر من رحم نميكنيد پس بر اين طفل رحم كنيد، پس مردي از ايشان تيري به جانب آن طفل افكند و او را مذبوح نمود. امام حسين عليه السلام شروع كرد به گريستن و گفت اي خدا حكم كن بين ما و بين قومي كه خواندند ما را كه ياري كنند بر ما پس كشتند ما را، پس ندائي از هوا آمد كه بگذار او را يا حسين كه از براي او مرضع يعني دايهايست در بهشت.
در كتاب احتجاج مسطور است كه حضرت از اسب فرود آمد و با نيام شمشير گودي در زمين كند و آن كودك را به خون خويش آلوده كرد پس او را دفن نمود.
طبري از حضرت ابوجعفر باقر عليه السلام روايت كرده كه تيري آمد رسيد بر گلوي پسري از آن حضرت كه در كنار او بود پس آن حضرت مسح ميكرد خون را بر او و ميگفت: اَلَلّهَمَّ احْكُمْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْم دَعَوْنا لِيَنْصُرُونا فَقَتَلُونا
از جوانان اهل بیت پیغمبر اول کسی که موفق شد از اباعبدالله کسب اجازه بکند، فرزند جوان و رشیدش علی اکبر بود که خود اباعبدالله درباره اش شهادت داده است که از نظر اندام و شمایل، اخلاق، منطق و سخن گفتن، شبیه ترین مردم به پیغمبر بوده است. سخن که می گفت گویی پیغمبر است که سخن می گوید. آنقدر شبیه بود که خود اباعبدالله فرمود: خدایا خودت می دانی که وقتی ما مشتاق دیدار پیغمبر می شدیم، به این جوان نگاه می کردیم، آیینه تمام نمای پیغمبر بود. این جوان آمد خدمت پدر، گفت پدر جان به من اجازه جهاد بده. درباره بسیاری از اصحاب، مخصوصا جوانان ، روایت شده که وقتی برای اجازه گرفتن پیش حضرت می آمدند، حضرت به نحوی تعلل می کرد، مثل داستان قاسم که مکرر شنیده اید، ولی وقتی که علی اکبر می آید و اجازه میدان می خواهد، فقط سرخودشان را پائین می اندازند.
جوان روانه میدان شد:
نوشته اند اباعبدالله در حالی که چشمهایش حالت نیم خفته به خود گرفته بود،'' ثم نظر الیه نظر آئس''، (اللهوف ص 47) به او نظر کرد مانند نظر شخص ناامیدی که به جوان خودش نگاه می کند. نا امیدانه نگاهی به جوانش کرد، چند قدمی هم پشت سر او رفت، اینجا بود که گفت خدایا! خودت گواه باش که جوانی به جنگ اینها می رود که از همه مردم به پیغمبر تو شبیه تر است. جمله ای هم به عمر سعد گفت، فریاد زد بطوری که عمر سعد فهمید: «یا بن سعد قطع الله رحمک» اللهوف ص 47، مقتل علی اکبر (مقرم) ص 76، مقتل الحسین مقرم ص 321، مقتل الحسین خوارزمی ج 2 ص 30، بحار الانوار ج 45 ص 43) خدا نسل ترا قطع کند که نسل مرا از این فرزند قطع کردی. بعد از همین دعای اباعبدالله، دو سه سال بیشتر طول نکشید که مختار عمر سعد را کشت و حال آنکه پس از آن پسر عمر سعد در مجلس مختار شرکت کرده بود، برای شفاعت پدرش. سر عمر سعد را آوردند در مجلس مختار در حالی که روی آن پارچه ای انداخته بودند، آوردند و گذاشتند جلوی مختار، حالا پسر او آمده برای شفاعت پدرش. یک وقت به پسر گفتند آیا سری را که اینجاست می شناسی؟ وقتی آن پارچه را برداشت، دید سر پدرش است، بی اختیار از جا حرکت کرد، مختار گفت او را به پدرش ملحق کنید.
این طور بود که علی اکبر به میدان رفت. مورخین اجماع دارند که جناب علی اکبر با شهامت و از جان گذشتگی بی نظیری مبارزه کرد. بعد از آن که مقدار زیادی مبارزه کرد، آمد خدمت پدر بزرگوارش که این جزء معماهای تاریخ است که مقصود چه بوده و برای چه آمده است؟ گفت پدر جان "العطش" تشنگی دارد مرا می کشد، سنگینی این اسلحه مرا خیلی خسته کرده است، یک ذره آب اگر به کام من برسد، نیرو می گیرم و باز حمله می کنم. این سخن جان اباعبدالله را آتش می زند. می گوید پسر جان! ببین دهان من از دهان تو خشکتر است، ولی من به تو وعده می دهم که از دست جدت پیغمبر آب خواهی نوشید. این جوان می رود به میدان و باز مبارزه می کند.
مردی است به نام حمیدبن مسلم که به اصطلاح راوی حدیث است. مثل یک خبرنگار در صحرای کربلا بوده است. البته در جنگ شرکت نداشته ولی اغلب قضایا را او نقل کرده است. می گوید: کنار مردی بودم. وقتی علی اکبر حمله می کرد همه از جلوی او فرار می کردند. او ناراحت شد، خودش هم مرد شجاعی بود، گفت قسم می خورم اگر این جوان از نزدیک من عبور بکند، داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت. من به او گفتم تو چکار داری، بگذار بالاخره او را خواهند کشت. گفت خیر. علی اکبر که آمد از نزدیک او بگذرد، این مرد او را غافلگیر کرد و با نیزه محکمی آنچنان به علی اکبر زد که دیگر آن توان از او گرفته شد به طوری که دستهایش را انداخت به گردن اسب، چون خودش نمی توانست تعادل خود را حفظ کند.
در اینجا فریاد کشید: « یا ابتاه هذه اجدی رسول الله» (بحار الانوار ج 45 ص 44، مقتل الحسین خوارزمی ج 2 ص 31، مقتل الحسین مقرم ص 324، مقتل العواصم ص 95) پدر جان الان دارم جد خودم را به چشم دل می بینم و شربت آب می نوشم. اسب، جناب علی اکبر را در میان لشکر دشمن برد، اسبی که در واقع دیگر اسب سواری نداشت. رفت در میان مردم. اینجا است که جمله عجیبی را نوشته اند. نوشته اند: « فاحتمله الفرس الی عسکر الاعداء فقطعوه بسیوفهم اربا اربا» پس آب پیکر (حضرت علی اکبر) را در طرف لشگر دشمن حمل نمود، پس دشمنان پیکر آن حضرت را قطعه قطعه کردند. (مقتل الحسین مقرم ص 324، مقتل العواصم ص 95، بحار الانوار ج 45 ص 44، مقتل الحسین خوارزمی ج 2 ص 31، و این عبارت با مضامین مختلف در اعلام الوری ص 242، فی رحاب ائمه اهل البیت ج 3 ص 127، الکامل فی التاریخ ج 4 ص 74، مناقب ابن شهر آشوب ص 109، اللهوف ص 48، ارشاد شیخ مفید ص 239 نقل شده است).
از نظر وجاهت وزيبايي، ملاحت و دلربايي، شبيهترين مردم به رسول خدا(ص) بود. همچنین دارای صورت و سيرتى جذاب و طبع بلند، منظره مليح، داراى ادب و تربيت بىنظير، و پيوسته با خضوع و خشوع و با صلابت و بزرگوار بود.
علی اکبر همچنین دارای صدای خوشی بود به گونه ای که گاهي كه اباعبداللّه الحسین(ع) براي صوت قرآن جدّ عزيزش دلتنگ ميشد، به علي ميفرمود: "علي جان! برايم قرآن بخوان تا از آن لذت و بهره برم."
او در ويژگىهاى معنوى و فضايل علمى و اخلاقي، رشد جسمى و اجتماعى و کمالات روحى و مناقب نفسانى و سجاياى ملکوتى در ميان تمام بنى هاشم و ياران پدر بزرگوارش امام حسين بن علی(ع) کم نظير بود. اين روحيه قوي و صفات شايسته، چنان ابهت و عظمت به علي اكبر داده بود كه افزون بردوستان، دشمنان اهل بیت نيز به برتريهايش اعتقاد و اعتماد داشتند و اعتراف ميكردند.
روزی معاویه از اطرافيانش پرسيد: "چه كسي در اين زمان براي خلافت مسلمانان برديگران برتري دارد و براي حكمراني بر مردم از ديگران سزاوارتر است؟" اطرافیان متملق به ستايش خليفه پرداختند و او را لايق اين منصب معرفي كردند. ولی معاويه گفت: "نه چنين نيست، اولي الناس بهذا الامرعلي بن الحسين بن علي، جدّه رسول اللّه و فيه شجاعة بنيهاشم و سخاه بني اميه و رهو ثقيف؛ شايستهترين افراد براي امر حكومت، علي اكبر فرزند حسين است كه جدّش رسول خدا است و شجاعت بنيهاشم، سخاوت بني اميه و زيبايي قبيله ثقيف را در خود جمع كرده است."
شجاعت و دلاورى على اكبر و رزم آورى و بصیرت دینى و سیاسى او، در سفر كربلا به ویژه در روز عاشورا تجلى كرد. از ميان خاندان هاشمي، نخستين كسي كه در كارزار كربلا به ميدان شتافت، علي اكبر بود. همچنین زمانی که امام حسین بن علی(ع) از منزلگاه «قصر بنى مقاتل» گذشت، و خوابی به او دست داد و پس از بیدارى «انا لله و انا الیه راجعون» گفت و خداوند را حمد کرد، وقتی على اكبرسبب این حمد و استرجاع را پرسید، حضرت فرمود: "در خواب دیدم سوارى مىگوید این كاروان به سوى مرگ مىرود." علی اکبر پرسید: "مگر ما بر حق نیستیم؟" امام فرمود: "چرا." علی اکبر عرض کرد: "فاننا اذن لا نبالى ان نموت محقین؛ پس باكى از مرگ در راه حق نداریم!"
در پایان خوب است راجع به اینکه آيا حضرت على اکبر(ع) داراى خانواده و فرزندانى بوده است يا نه، مطلبی گفته شود که با توجه به زیارت نامه های حضرت به نظر می رسد که ایشان نیز دارای عهد و عیال بوده اند.
زیارت نامه ایشان عبارت است از: "صلى الله عليک و على عترتک و اهل بيتک و آبائک و ابنائک." همچنين سفارش امام صادق (ع) به ابو حمزه ثمالى که فرمود: "چون به قبر حضرت رسيدي، ضع خدک على القبر! و قل: صلى الله عليک يا ابا الحسن! " که با توجه به این فراز، ایشان فرزندى به نام "حسن" داشته است.
به علاوه طبق برخى روايات، نظير روايت "احمد بن نصر بزنطي"، حضرت على اکبر(ع)، ام ولد (کنیز) داشته است و از او صاحب فرزند بوده است.
گرچه برخى از علماى انساب تصريح کردهاند که از آن بزرگوار اولادى نمانده و نسل امام حسين (ع) تنها از طريق امام چهارم حضرت سجاد(ع) ادامه پيدا کرده است.
همه مورخان و گزارشگران، داستان شهادت حضرت عباس علیهالسلام را کم و زیاد و با تفاوتها جزئی، نقل کردهاند.
داستان شهادت آن حضرت علیهالسلام طبق کتاب منتهی الآمال حاج شیخ عباس قمی (طاب ثراه) به شرح ذیل است:
حضرت عباس علیهالسلام که اکبر اولاد امالبنین علیهاالسلام و پسر چهارم امیرالمؤمنین علیهالسلام بود و کنیتش ابوالفضل و ملقب به سقا و صاحب لوای امام حسین علیهالسلام بود، چنان جمال دل آرا و طلعتی زیبا داشت که او را ماه بنیهاشم میگفتند و چندان جسیم و بلند بالا بود که بر پشت اسب قوی و فربه بر نشستی پای مبارکش به زمین میکشیدی. او را از مادر و پدر سه برادر بود که هیچکدام را فرزند نبود. ابوالفضل علیهالسلام اول ایشان را به جنگ فرستاد تا کشتهی ایشان را ببیند و ادراک اجر مصائب ایشان فرماید.پس از شهادت برادران عباس علیهالسلام، چون آن جناب تنهایی برادر خود امام حسین علیهالسلام را دید به خدمت برادر آمده عرض کرد: ای برادر! آیا رخصت میفرمایی که جان خود را فدای تو گردانم؟ حضرت علیهالسلام از استماع سخن جانسوز او به گریه آمد و گریه سختی نمود، پس فرمود: ای برادر تو صاحب لوای منی چون تو نمانی کس با من نماند. ابوالفضل علیهالسلام عرض کرد سینهام تنگ شده و از زندگانی دنیا سیر گشتهام و اراده کردهام که از این جماعت منافقین خونخواهی خود کنم. حضرت امام حسین علیهالسلام فرمود: پس الحال که عازم سفر آخرت گردیدهای، پس طلب کن از برای این کودکان کمی از آب، پس حضرت عباس علیهالسلام حرکت فرمود و در برابر صفوف لشکر ایستاد و لوای نصیحت و موعظت افراشت و هر چه توانست پند و نصیحت کرد و کلمات آن بزرگوار اصلا در قلب آن سنگدلان اثر نکرد.لاجرم حضرت عباس علیهالسلام به خدمت برادر شتافت و آنچه از لشکر دید به عرض برادر رسانید. کودکان این بدانستند و نالیدند و ندای العطش العطش درآوردند، جناب عباس علیهالسلام بیتابانه سوار بر اسب شده و نیزه بر دست گرفت و مشگی برداشت و آهنگ فرات نمود شاید که آبی به دست آورد. پس چهار هزار تن که موکل بر شریعهی فرات بودند دور جناب را احاطه کردند و تیرها به چله کمان نهاده و به جانب او انداختند.
جناب عباس علیهالسلام که از پستان شجاعت شیر مکیده چون شیر شمیده بر ایشان حمله کرد و رجز خواند:
لا ارهب الموت اذ الموت زقاحتی اواری فی المصالیت لقانفسی لنفس المصطفی الطهر وقاانی انا العباس اغدوا بالسقاو لا اخاف الشر یوم الملتقی[من از مرگ هراسی ندارم آن هنگام که مرا به سوی خود میخواند، تا زمانی که میان مردان کارآزموده قرار بگیرم و در خاک غلتیده شوم، جان من فدای جان پاک مصطفی باد!
من عباس هستم که با مشگ میآیم و در روز نبرد از شر دشمن هیچ ترسی ندارم.]و از هر طرفی که حمله میکرد لشکر را متفرق میساخت تا آنکه به روایتی هشتاد تن را به خاک هلاک افکند، پس وارد شریعه شد و خود را به آب فرات رسانید. چون از زحمت گیر و دار و شدت عطش جگرش تفته بود خواست آبی به لب خشک تشنهی خود رساند. دست فرا برد و کفی از آب برداشت. تشنگی سیدالشهداء علیهالسلام و اهلبیت او را یاد آورد، آب را از کف بریخت:پر کرد مشگ و پس کفی از آب برگرفتمیخواست تا که نوشد از آن آب خوشگوارآمد به یادش از جگر تشنهی حسین علیهالسلامچون اشک خویش ریخت ز کف آب و شد سوارشد با روان تشنه ز آب روان، رواندل پر ز جوش و مشگ بدوش آن بزرگوارکردند حمله جمله بر آن شبل مرتضییک شیر در میانهی گرگان بیشماریکتن کسی ندیده و چندین هزار تیریک گل کسی ندیده و چندین هزار خارمشگ را از آب پر نمود و بر کتف راست افکند و از شریعه بیرون شتافت تا مگر خویش را به لشکرگاه برادر برساند و کودکان را از زحمت تشنگی برهاند. لشکر که چنین دیدند راه او را گرفتند و از هر جانب او را احاطه کردند و آن حضرت مانند شیر غضبان بر آن منافقان حمله میکرد و راه میپیمود. ناگاه نوفل الأزرق و به روایتی زید بن ورقاء کمین کرده از پشت نخلی بیرون آمد و حکیم ابنطفیل او را معین گشت و تشجیع نمود. سپس تیغی حوالهی آن جناب نمود. آن شمشیر بر دست راست آن حضرت رسید و از تن جدا گردید. حضرت ابوالفضل علیهالسلام جلدی کرد و مشک را به دوش چپ افکند و تیغ را به دست چپ داد و بر دشمنان حمله کرد و این رجز خواند:و الله ان قطعتم یمینیانی حامی ابدا عن دینیو عن امام صادق الیقیننجل النبی الطاهر الامینپس مقاتله کرد تا ضعف عارض آن جناب شد. دیگر باره نوفل (لعین) و به روایتی حکیم بن طفیل (لعین) از کمین نخله بیرون تاخت و دست چپش را از بند بینداخت. جناب عباس علیهالسلام در حالی که رجز میخواند، مشگ را به دندان گرفت و همت گماشت تا شاید آب را به آن لب تشنگان برساند که ناگاه تیری بر مشگ آب آمد و آب آن بریخت و تیر دیگر بر سینهاش رسید و از اسب درافتاد. پس فریاد برداشت که ای برادر مرا دریاب به روایت مناقب، ملعونی عمودی از آهن بر فرق مبارکش زد که به بال سعادت به ریاض جنت پرواز کرد.چون جناب امام حسین علیهالسلام صدای برادر شنید، خود را به او رسانید، دید برادر خود را در کنار فرات با تن پاره پاره و مجروح و دستهای مقطوع، بگریست و فرمود: الان انکسر ظهری و قلت حیلتی «اکنون پشت من شکست و تدبیر و چاره من گسست.»
در حدیثی از حضرت امام سجاد علیهالسلام مرویست که فرمودند: «خدا رحمت کند عمویم عباس را که در حق برادر خود ایثار کرد و جان شریفش را فدای او نمود تا آنکه در یاری او دو دستش را قطع کردند...».طبق نقلی، وقتی حضرت عباس علیهالسلام از روی اسب با سر و صورت به زمین افتاد و صدا زد یا اخاه ادرک اخاک، یا اخی یا حسین علیک منی السلام یعنی ای برادر! برادر خود را دریاب، ای برادرم حسین خداحافظ! حضرت حسین علیهالسلام بلافاصله بر سر نعش وی حاضر شد و گریست و فرمود وا اخاه وا عباساه الان انکسر ظهری و قلت حیلتی. زمانی که حضرت حسین علیهالسلام خواست بدن زخمدار برادر وفادار خود را به سوی خیمهها ببرد، ابوالفضل علیهالسلام چشم حقبین خود را باز کرد و دید برادر بزرگوارش در بالای سر او ایستاده و میخواهد بدن او را از میان خاک و خون بردارد. عرض کرد: ای برادر! چه اراده داری؟ فرمود: میخواهم تو را به خیمهها ببرم. عرض کرد تو را به حق جدت قسم میدهم که مرا در همین جا بگذار و به سوی خیمهها نبر!
امام حسین علیهالسلام پرسیدند: چرا؟ حضرت عباس علیهالسلام عرض کرد: به چند جهت؛ اول آنکه به دخترت سکینه وعدهی آب داده بودم و چون نتوانستم به او آب برسانم از وی خجالت میکشم! دیگر آنکه، من علمدار و سردار لشگر تو بودهام، چون این گروه اشرار مرا به این حال ببینند جرأت و جسارت آنان بر تو زیاد میشود. حضرت با صدای بلند گریست و فرمود: خدا تو را از جانب برادر خود جزای خیر بدهد، زیرا که در حال حیات و ممات خود مرا یاری کردی.بعضی از مورخین نوشتهاند: ابیعبدالله الحسین علیهالسلام وقتی به بالین برادرش عباس علیهالسلام آمد سر او را به دامن گرفت و چشم خون گرفتهاش را پاک میکرد در حالی که ابوالفضل علیهالسلام داشت گریه میکرد. امام حسین علیهالسلام فرمود: برادرم چرا گریه میکنی؟ عرض کرد چرا گریه نکنم در حالی که مانند تو سرم را به دامن گرفتهای. اما میبینم پس از ساعتی کسی نیست سر نازنین تو را از زمین بردارد و خاک از چهرهات پاک نماید، که در این لحظات ابوالفضل علیهالسلام به شهادت نائل گردید! طبق این نقل، آخرین گفتار دو برادر همین بوده است.توضیح: همان گونه که ملاحظه کردید در مورد آخرین دیدار و آخرین گفتار امام حسین علیهالسلام با حضرت عباس علیهالسلام که امام علیهالسلام بر بالین حضرت عباس علیهالسلام حاضر شدهاند، نقلهای به ظاهر متفاوتی وجود دارد. هر نقلی و هر مورخی آخرین دیدار و آخرین گفتار دو برادر را به گونهای بیان میکند که تا حدودی با نقل مورخ دیگر متفاوت است. جمع بین این نقلها به این است که ما بگوئیم هیچ بعدی ندارد که امام حسین علیهالسلام و حضرت ابوالفضل علیهالسلام در آخرین دیدار خود، به هنگام درددل و خداحافظی، به نحوی از انحاء همهی این حرفها را با هم نجوا و زمزمه کرده باشند. چرا که آخرین دیدار این دو شهید بزرگ علیهماالسلام، مدتی طول کشیده است و همهی این حرفها و نقلها هم در ظرف چند دقیقه قابل رد و بدل شدن است. آیا ندیدهاید وقتی که یک مادر و یا یک پدر، فرزند از سفر برگشتهاش را در بغل میگیرد در عرض چند دقیقه و بلکه چند ثانیه، حرفهایی با هم میزنند که دل هر انسان عطوفی را آتش زده و چشم هر بینندهای را پر از اشک میکنند! جریان برگشت اسراء و آزادگان را دیدهای؟ جریان برگشت لالههای پرپر شده و کبوتران بال شکسته یعنی شهداء را به نظاره نشستهای؟! چه دیدهای؟! چه احساسی داشتهای؟! چه حال و هوایی پیدا کردهای؟!طبق بعضی از نقلها، تا زمانی که حضرت عباس علیهالسلام به شهادت نرسیده بودند، خیال امام حسین علیهالسلام از بابت خیام حرم جمع بود. ولی همین که حضرت عباس علیهالسلام، این پاسبان خیام احمدی، به روی زمین افتادند، یک چشم امام علیهالسلام به حضرت عباس علیهالسلام و چشم دیگرش به خیمهگاه بود؛ به گونهای که نه میتوانست خیمهگاه را رها کند و نه میتوانست عباس علیهالسلام را تنها بگذارد.
شاعر در این زمینه میگوید: «امام حسین به طرف میدان حرکت کرد در حالی که نگاهش گاهی به سوی خیام حرم و گاهی جانب میدان بود و میفرمود: برادرم! دیگر چه کسی از دختران محمد صلی الله علیه و آله دفاع میکند آنگاه که درخواست کمک آنان را کسی جواب نگوید»و نیز طبق بعضی دیگر از نقلها، اولین جملهای که حضرت زینب علیهاالسلام بعد از شهادت حضرت عباس علیهالسلام فرمودند این است که؛ «امان از اسارت». گویا حضرت زینب علیهاالسلام یقین داشت که با وجود پاسبان قهرمانی مثل حضرت عباس علیهالسلام، هیچ دشمنی جرأت نزدیک شدن به خیمهها را ندارد و اما بعد از شهادت عباس علیهالسلام، حمله دشمن به خیمهها قطعی و اسارت آنان حتمی است!
علی العباس واویلا ، حسین تنهاس واویلا
ویرایش توسط MehD : 22 آبان 1392 در ساعت 14:39
شعری از محتشم کاشانی در رثای سید و سالار شهیدان:این كشتهى فتاده به هامون، حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون، حسین توست
این نخلتر، كز آتش جان سوز تشنگى
دود از زمین رسانده به گردون، حسین توست
این ماهى فتاده به دریاى خون، كه هست
زخم از ستاره، بر تنش افزون، حسین توست
این غرقهى محیط شهادت، كه روى دشت
از موج خون او شده گلگون، حسین توست
این خشك لب فتادهى دور از لب فرات
كز خون او، زمین شده جیحون، حسین توست
این شاه كم سپاه، كه با خیل اشك و آه
خرگاه، زین جهان زده بیرون، حسین توست
این قالب تپان، كه چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
چون روى در بقیع، به زهرا خطاب كرد
وحش زمین و مرغ هوا را، كباب كرد
ویرایش توسط KATANA : 22 آبان 1392 در ساعت 20:22
الف - قبل از شهادت امام حسين عليهالسلام:
1 - تنظيم سپاه:
امام حسين عليه السلام پس از نماز صبح ، سپاه خويش را كه متشكل از 32 تن سواره و 40 تن پياده بودند، به سه دسته تقسيم كرد. دسته اول را در بخش ميمنه ، دسته دوم را در بخش ميسره و دسته اى را ميان آن دو قرار داد. فرماندهى بخش ميمنه را به ((زهير بن قين )) و فرماندهى بخش ميسره را به ((حبيب بن مظاهر)) واگذار كرد و خود در وسط دو سپاه مستقر شد و بيرق سپاه را به برادرش عباس بن على عليه السلام معروف به قمر بنى هاشم سپرد و خيمه ها را در پشت سر قرار داد. عمر بن سعد نيز سپاهيان جنايت پيشه خود را به چند گروه تقسيم كرد. وى ، فرماندهى بخش ميمنه را به عمر بن حجاج ، فرماندهى بخش ميسره را به شمر بن ذى الجوشن ، فرماندهى سواره نظام را به عروه بن قيس و فرماندهى پياده نظام را به شبث بن ربعى واگذار كرد. وى بيرق ، ننگين سپاه خود را به غلامش ((دريد)) سپرد. دو سپاه در برابر يك ديگر صف آرايى كرده و براى آغاز نبرد سرنوشت ساز، لحظه شمارى مى كردند.
2 - اندرزهاى پيش از نبرد
امام حسين عليه السلام براى پيش گيرى از نبرد و خون ريزى نيروهاى دو طرف ، تلاش زيادى به عمل آورد و از هر راه ممكن مى خواست از كشتار مسلمانان جلوگيرى نمايد و خون كسى بر زمين نريزد. ولى دشمن كه مغرور از كثرت سپاه خود و قلت ياران امام عليه السلام بود، به هيچ صراطى مستقيم نبود و به هيچ پيشنهادى پاسخ مثبت و كار ساز نمى داند و خواهان تعيين تكليف از راه نبرد و خون ريزى بود. امام حسين عليه السلام در روز عاشورا، برخى از ياران خود را به نزد سپاه دشمن فرستاد تا با آنان گفت و گو كرده و با بيان حقايق و واقعيت ها، آنان را از شرارت و جنايت منصرف كنند. آن حضرت ، خود نيز بارها براى اندرز سپاه كفر پيشه دشمن ، پا پيش نهاد و با بيان خطبه هايى روشن گر، آنان را به حفظ آرامش و عدم خون ريزى دعوت كرد و از جنگ و مبارزه بازداشت . ولى جز تعدادى اندك كه از خواب غفلت بيدار شده و حقيقت را دريافتند و به سپاه آن حضرت پيوستند، بقيه آنان در ضلالت و گمراهى خويش باقى مانده و بر آغاز جنگ اصرار مى كردند.
3 - پشيمانى حر بن يزيد
حر بن يزيد تميمى كه از فرماندهان جنگاور و دلير عمر بن سعد بود و همو بود كه در وهله نخست ، راه را بر امام حسين عليه السلام بست و او را به اجبار و اكراه به كربلا رهسپار گردانيد گردانيد: وقتى بزرگوارى امام حسين عليه السلام و حقيقت خواهى وى را ملاحظه كرد و از سوى ديگر شاهد نيت هاى پليد عمر بن سعد و لشكريان عبيدالله بن زياد و جنايت ها و ستم كارى هاى آنان بود، از خواب غفلت و دنياطلبى بيدار شد و در خود احساس نگرانى و ندامت نمود و در وى دگرگونى شگفتى به وجود آمد. به طورى كه يكباره سپاه كفر پيشه عمر بن سعد را ترك و به سوى خيمه گاه امام حسين عليه السلام رهسپار شد. حر به نزد امام حسين عليه السلام رفت و از آن حضرت در خواست عفو و بخشش نمود و از كردار و رفتارهاى پيشين خود اظهار پشيمانى كرد. امام حسين عليه السلام با مهربانى تمام حر بن يزيد را پذيرفت و از وى استقبال كرد و با رفتار خود موجب تقويت ايمان حر گرديد.حر براى روشن گرى سپاه دشمن به سوى آنان برگشت و با معرفى خود و چگونگى هدايت يافتنش ، آنان را به راه خير و سعادت و پيوستن به سپاه حقيقت جوى امام حسين عليه السلام دعوت كرد. دشمنان كه از ملحق شدن حر به امام حسين عليه السلام بسيار نگران و ملتهب شده بودند، وى را سنگباران و تير باران كرده و از نزديك شدنش به نيروهاى خود بازداشتند. حر به ناچار به سوى خيمه گاه امام حسين عليه السلام برگشت . پيوستن حر به سپاه امام حسين عليه السلام و سخنرانى وى براى سپاه عمر بن سعد در دفاع از امام حسين عليه السلام ، براى عمر بن سعد و ديگر جنگ افروزان دشمن بسيار گران و نگران كننده بود و تاثير زيادى در نيروهاى دشمن به وجود آورد.
4 - هجوم سراسرى
سپاه دشمن كه از پيوستن حر و چند نفر ديگر به سپاه امام حسين عليه السلام احساس خطر و ريزش نيرو كرده و ادامه اين وضعيت را به زيان خود مى ديد، فرمان حمله را صادر كرد. عمر بن سعد با رها كردن تيرى به سوى سپاهيان امام حسين عليه السلام جنگ را به طور رسمى آغاز و سپاهيان نگون بخت خود را به نبرد و تهاجم ترغيب و تشويق كرد.در اندك مدتى دو سپاه به يكديگر نزديك شده و با ابزارهاى جنگى آن روز به نبرد پرداختند. در اين نبرد، شگفتى تاريخ به وقوع پيوست و معادلات نظامى در هم ريخت ، و آن ، دفاع يك سپاه كمتر از صد نفر كه برخى از آنان را نوجوانان و يا كهن سالان و سالخوردگان تشكيل مى دادند، در برابر يك سپاه چند ده هزار نفرى بود. اين سپاه اندك ، با دلاورى و دليرى تمام از حيثيت و موجوديت خويش و اعتقادات و اصول مذهبى و سياسى خود دفاع و پاسدارى نموده و مغلوب دشمن نشدند. هر يك از ياران امام حسين عليه السلام با ده ها تن از نيروهاى دشمن به نبرد نابرابر و تن به تن پرداخت ولى هيچ گونه سستى و ترديدى در وى ملاحظه نمى شد و اين روحيه بالاى رزمى اعتقادى براى دشمن ، سنگين و كمر شكن بود. ياران امام حسين عليه السلام با سرافرازى ، به شرف شهادت نايل شده و يا با ادامه دلاورى ، دشمن را مستاصل و زمين گير نمودند.تصور دشمن در آغاز بر اين بود كه سپاه كم عده امام حسين عليه السلام در لحظات نخستين هجوم سراسرى ، نابود شده و از هستى ساقط مى شوند و غائله كربلا به راحتى پايان مى پذيرد، ولى پس از درگير شدن با آنان ، تازه فهميدند كه با كوهى استوار از ايمان و عقيده روبرو شدند و از ميان بردن آنان ، كار آسانى نيست .ياران امام حسين عليه السلام از بامداد تا عصر عاشورا نبرد را ادامه داده و تا آخرين قطره هاى خون خود از قيام امام حسين عليه السلام پاسدارى كردند.محدث قمى از محمد بن ابى طالب موسوى روايت كرده است كه در اين نبرد، پنجاه تن از ياران امام حسين عليه السلام به شهادت رسيدند.
5 - نبرد انفرادى
دشمن كه از نبرد سراسرى و تهاجمى ، نتيجه اى نگرفته بود، به تدريج به سوى نبرد انفرادى روى آورد. زيرا اگر چه سپاه عمر بن سعد جملگى براى نبرد با امام حسين عليه السلام آمده بودند، ولى در ميان آنان مردان زيادى بودند كه جنگ با فرزند زاده رسول خدا صلى الله عليه و آله را روا نداشته و به اكراه و اجبار در سپاه عمر بن سعد قرار گرفته و بودند. بدين جهت در كار نبرد عمومى و هجوم سراسرى تعلل نمى ورزيدند و عمر بن سعد را در رسيدن به مقاصد پليدش ناكام گذاشته بودند.گفتنى است كه روى كرد به نبرد انفرادى ، براى سپاه كم تعداد امام حسين عليه السلام نيز خوش آيند و پسنديده تر بود. زيرا در اين صورت هر يك از ياران امام عليه السلام مى توانست با چندين نفر از سپاه بى انگيزه دشمن نبرد كند و دشمن را در موضع انفعالى قرار دهد. همين امر باعث طولانى تر شدن مبارزات گرديد. ياران امام حسين عليه السلام يكى از ديگرى با انگيزه ايمان و اعتقاد، از آن حضرت اجازه رزم گرفته و وارد صحنه مى شدند و سرانجام شرافتمندانه جام شهادت را سر مى كشيدند. تعدادى از ياران امام عليه السلام تا پيش از ظهر عاشورا به همين نحو به شهادت رسيدند.
6 - نماز ظهر عاشورا
به هنگام ظهر، يكى از ياران امام عليه السلام به نام ابوثمامه صيداوى ، آن حضرت را متوجه وقت نماز ظهر كرد. امام حسين عليه السلام كه به نماز اهميت ويژه اى مى داد، دستور داد كه جنگ را متوقف كرده و همگى به نماز پردازند.پيشنهاد امام حسين عليه السلام مورد موافقت دشمن قرار نگرفت و آنان هم چنان به نبرد خود ادامه مى دادند. امام حسين به ناچار، يكطرفه جنگ را متوقف كرد و با ياران اندك خود نماز ظهر را به صورت نماز خوف (نماز ويژه زمان جنگ ) به جاى آورد. ياران آن حضرت دو دسته شده ، دسته اى به نماز امام عليه السلام اقتدا كرده و دسته اى دفاع مى نمودند. اما دشمنان هيچ گونه ترحمى به امام عليه السلام و نمازگزاران نكرده و با رها كردن تير، آنان را هدف قرار مى دادند. برخى از مدافعان امام حسين عليه السلام ، دشمن را از اطراف نماز گزاران پراكنده كرده و برخى ديگر خود را سپر تيرها قرار داده و مانع رسيدن آنها به وجود امام حسين عليه السلام مى شدند. سعيد بن عبدالله حنفى ، از جمله آنانى بود كه خود را سپر امام عليه السلام قرار داد. وى هر تيرى كه به جانب امام حسين عليه السلام مى آمد، خود را سپر آن مى كرد و آن قدر در اين راه ايستادگى كرد تا نماز امام عليه السلام به پايان رسيد. در آن هنگام به زمين افتاد و به شرف شهادت نايل آمد. علاوه بر زخم شمشير و نيزه ، از بدن اين شهيد دلاور، تعداد سيزده چوبه تير يافتند.
7 - شهادت ساير ياران
پس از نماز، ياران امام حسين عليه السلام روحيه رزمى تازه اى يافته و به سوى دشمن هجوم آوردند. تمام ياران امام عليه السلام ، از جمله جوانان برومند بنى هاشم و فرزندان ، برادران ، برادرزادگان ، خواهر زادگان و عموزادگان آن حضرت به جهاد و دفاع پرداخته و به شهادت رسيدند.نبرد دلاور مردانى چون زهير بن قين ، نافع بن هلال ، مسلم بن عوسجه ، حبيب بن مظاهر، حر بن يزيد و برير بن خضير از ميان ياران امام حسين عليه السلام و شيرمردانى چون على اكبر عليه السلام ، عباس بن على عليه السلام ، قاسم بن حسين عليه السلام و عبدالله بن مسلم عليه السلام از جوانان بنى هاشم به ياد ماندنى و فراموش نشدنى است .نبرد هر يك از آنان ، لرزه اى در اركان سپاه كفر به وجود آورد و شهادت آنان تاثير شكننده اى در وجود مبارك امام حسين عليه السلام پديد آورد.به طورى كه آن حضرت هنگامى كه تنها شد و يك تنه با دشمن نبرد مى كرد، به ياد ياران شهيد خود مى افتاد و گاهى به سوى آنان نظرى مى افكند و آنان را يارى مى طلبيد و مى فرمود: اى عباس ، اى على اكبر، اى قاسم ، اى زهير، اى حر كجاييد؟
8 - مبارزه و شهادت امام حسين عليه السلام
امام حسين عليه السلام پس از آن كه همه ياران خود را از دست داد، بانوان عصمت پناه را در خيمه اى گرد آورد و آنان را تسلى و دلدارى داد و به صبر و شكيبايى سفارش نمود و با قلبى شكسته از آنان خداحافظى كرد.آن حضرت ، فرزندش امام زين العابدين عليه السلام را كه در بيمارى سختى به سر مى برد، جانشين خويش قرار داد و با او نيز وداع كرد و آماده نبرد با دشمن گرديد. امام حسين عليه السلام به تنهايى ، ساعاتى چند با دشمن مبارزه كرد و به هر طرف حمله مى كرد گروهى را به هلاكت مى رسانيد.هرگاه براى آن حضرت فرصتى به دست مى آمد، به خيمه ها بر مى گشت و با حضور خود، كودكان و زنان بى پناه را تسلى مى داد و بار ديگر با آنان خداحافظى مى كرد. شايد مقصود آن حضرت از تردد ميان خيمه و ميدان نبرد، براى آمادگى بيشتر بازماندگانش براى پذيرش شهادت آن حضرت بود. در يكى از خداحافظى ها، فرزند شيرخوار خود را جهت سيراب كردنش به سوى دشمن آورد و از آنها تقاضاى آب براى فرزند شيرخوار خود كرد، ولى سپاه سنگ دل عمر بن سعد به فرزند شش ماهه او رحم نكرد و با هدف تير قرار دادنش ، وى را در آغوش پدر غرقه به خون كرد.امام حسين عليه السلام بدن غرقه به خون على اصغر عليه السلام را به خيمه برگرداند و بار ديگر به مبارزه پرداخت . آن حضرت ، زخم هاى فراوانى را در ميدان مبارزه متحمل شد، تا آن كه بر اثر كثرت جراحات به زمين افتاد.در آن حال نيز دشمنان رهايش نكرده و با ابزارهاى گوناگون ، از جمله تير، نيزه ، شمشير و سنگ بر بدنش ضرباتى وارد آوردند.سرانجام ، آن حضرت تاب و توان از كف داد و بر خاك گرم كربلا بر زمين افتاد و آماده مهمانى خدا گرديد.شمر بن ذى الجوشن ، با قساوت تمام به سوى بدن خونين آن حضرت رفت ، در حالى كه رمقى در بدن شريفش بود، سر مباركش را از قفا جدا كرد و سر بريده را به خولى اصبحى تحويل داد تا به نزد عمر بن سعد منتقل كند.
ب - پس از شهادت امام حسين عليه السلام:
دشمنان اهل بيت پس از شهادت جان سوز امام حسين عليه السلام و يارانش ، دست از جنايات خويش برنداشتند، بلكه در اين روز غم آلود جنايت هاى ديگرى مرتكب شدند كه به اختصار بيان مى كنيم :
1 - غارت خيمه ها
سپاه عمر بن سعد، به ويژه دسته نابكار شمر، پس از شهادت امام حسين عليه السلام به خيمه هاى آن حضرت يورش برده و خيمه ها را غارت كردند و چهارپايان ، لباس ها، صندوق ها، اسلحه ها و خوراكى ها را به يغما بردند. آنان ، حتى حريم اهل بيت عليه السلام را مراعات نكردند و زيور و لباس هاى زنان را از آن ها ستاندند، به طورى كه زنان اهل بيت عليه السلام به عمر بن سعد پناهنده شده و از شدت جنايت كارى شمر و گروه نابكارش شكايت كردند و عمر بن سعد به ظاهر، دستور داد كه از غارت خيمه ها دست بردارند. از حميد بن مسلم روايت شد: به اتفاق شمر بن ذى الجوشن و گروهى از پيادگان ، از خيمه ها گذشتيم تا به على بن الحسين عليه السلام رسيديم كه از شدت بيمارى از هوش رفته بود. همراهان شمر گفتند: كه اين بيمار را هم بكشيم ؟من گفتم : سبحان الله چه بى رحم مردميد شما. آيا اين كودك ناتوان را هم مى خواهيد بكشيد؟ همين بيمارى كه بر او عارض شده ، او را كافى است . به هر طريقى بود آنان را از كشتن على بن الحسين عليه السلام بازداشتم ، ولى آن بى رحم ها پوستى را كه آن حضرت بر آن خفته بود بكشيدند و به يغما بردند.
2 - آتش زدن خيمه ها
شمنان پس از غارت خيمه ها و به يغما بردن دارايى ها و اشياى موجود بازماندگان ، خيمه ها را به آتش كشيدند. در اين هنگام ، كودكان و زنان بى سرپرست ، از خيمه ها بيرون آمده و به بيابان هاى اطراف گريختند.راوى گفت : پس از غارت خيمه ها، آن ها را آتش زدند و بانوان مكرمات با سر و پاى برهنه در حالى كه لباس هاى ايشان را ربوده بودند، از خيمه ها بيرون ريختند و صدا به شيون و گريه بلند نمودند و در حال خوارى به اسيرى رفتند.
3 - تاختن اسب بر پيكر شهيدان
عمر بن سعد خطاب به سپاه خود گفت : چه كسانى آمادگى تاختن اسب بر كشتگان را دارند؟ ده نفر از آنان اعلام آمادگى كردند كه از آن جمله بودند: اسحاق بن حياة حضرمى ، احبش بن مرثد و اسيد بن مالك .اين عده پس از نعل بندى اسبان خويش بر پيكر شهيدان كربلا، از جمله اباعبدالله الحسين عليه السلام اسب تاختند و پيكرهاى پر از جراحت و بى سر شهيدان را در هم شكستند. اين گروه نابكار وقتى برگشتند، در نزد عبيدالله بن زياد براى گرفتن جايزه خيانت و جنايت خويش ، از كار خود چنين تعريف كردند: نحن رضضنا الصدر بعد الظهر بكل يعبوب شديد الاسر؛ ما كسانيم كه بر بدن حسين و يارانش اسب رانديم به حدى كه استخوانهاى سينه آنان را در زير سم ستوران چون آرد نرم كرديم !عبيدالله بن زياد، اعتنايى به آن ها نكرد و دستور داد كه جايزه اندكى به آنها بدهند. اين عده پس از قيام مختار بن ابى عبيده ثقفى (در سال 66 ه .ق در كوفه به سزاى اعمالشان رسيدند. به دستور مختار دست و پاى آنان را با ميخ هاى آهنين بر زمين كوبيدند و بر بدنشان آن قدر اسب دوانيدند كه پيش از هلاكت شدنشان اعضا و اجزاى بدنشان از هم جدا شد.
4 - ارسال سر مقدس امام حسين عليه السلام به كوفه
عمر بن سعد در عصر عاشورا براى خوش خدمتى بيش تر و اعلام وفادارى به عبيدالله بن زياد و خاندان بنى اميه ، دستور داد سر بريده امام حسين عليه السلام را با شتاب به كوفه ببرند و عبيدالله بن زياد را از پايان يافتن غائله كربلا با خبر گردانند.
ماموريت رساندن سر مقدس اباعبدالله الحسين عليه السلام با خولى بن يزيد اصبحى و حميد بن مسلم بود. آنان شب به كوفه رسيدند. در آن هنگام دارالاماره نيز بسته بود. به همين جهت شب را در خانه خويش گذرانده و بامداد روز يازدهم سر مقدس امام حسين عليه السلام را نزد عبيد الله بردند.
سرهاى ديگر شهيدان را پس از بريدن و شست و شو دادن ، ميان سركردگان جنايت كار تقسيم كردند تا نزد عبيدالله برده و پاداش بگيرند و بدين وسيله به وى نزديك شوند.
ویرایش توسط MehD : 23 آبان 1392 در ساعت 17:40
شعری از محتشم کاشانی در رثای سالار شهیدان واقعا احساسات شاعر درش موج میزنه:
این كشتهى فتاده به هامون، حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون، حسین توست
این نخلتر، كز آتش جان سوز تشنگى
دود از زمین رسانده به گردون، حسین توست
این ماهى فتاده به دریاى خون، كه هست
زخم از ستاره، بر تنش افزون، حسین توست
این غرقهى محیط شهادت، كه روى دشت
از موج خون او شده گلگون، حسین توست
این خشك لب فتادهى دور از لب فرات
كز خون او، زمین شده جیحون، حسین توست
این شاه كم سپاه، كه با خیل اشك و آه
خرگاه، زین جهان زده بیرون، حسین توست
این قالب تپان، كه چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
چون روى در بقیع، به زهرا خطاب كرد
وحش زمین و مرغ هوا را، كباب كرد
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)