با نام و یاد خدا
اول از همه بگم که ایده ی این تاپیک رو یکی از بچه های انجمن با تاپیکی ک زده بود ب من داد.. همیشه ک نباید رتبه برترا بیان بگن چیکا کردیم موفق شدیم.. گاهی هم شکست خورده ها باید بیان بگن چیکا کردیم و چیکا نکردیم ک ب شکست منتهی شد!
اشتباهات سال کنکور من یکی دوتا نبودن.. و خب ی سریاشون اونقد ریشه دار بودن ک بخوام از همون بچگیم شروع کنم ب گفتن و گفتن و گفتن.. پس پیشا پیش عذرخواهی من رو بابت پرحرفیم قبول کنین^^
همه چیز از 5سالگیم شروع شد ک خواهرم رفت کلاس اول و معلمش معتقد بود که 50درصد یادگیری باید از طریق خونواده صورت بگیره.. برای همین منم ک همش کنار مامان و خواهرم بودم از همون موقع خوندن و نوشتن رو یادگرفتم و تا تقریبا اخر دبستان از مدرسه دوسال جلوتر بودم و برای هیچ امتحانی حتی یک کلمه هم نمیخوندم ولی جزو نمره بالاهای کلاسمون بودم
کلاس سوم یه آزمون در سطح شهرمون برگزار میشد.. ب اسم مسابقات علمی کاربردی.. هر مدرسه یه گروه سه نفره نماینده داشت.. ما سه تا کلاس بودیم.. معلم هرکلاس از دانش اموزاش امتحان میگرفت تا گروه کلاسش رو معرفی کنه.. من نخونده شدم جزو 4نفر اول کلاسمون.. ولی باید گروه 3نفره میبود.. دوباره از ما امتحان گرفتن و بازهم نخونده شدم نفر اول.. و اخرشم ما شدیم رتبه اول شهرستان!
این سیر نخونده رتبه اوردن ادامه داشت.. تا رسیدیم به کلاس شیشم و ازمون سرنوشت ساز تیزهوشان!
یکم جدی شدم.. تابستون رفتم کلاس پیشخوان و طول سال هم کلاس تست.. ولی همچنان روشم یادگیری سر کلاس بود و بس! کلاس شیشم اونقدر صدقه سری کلاسام درسم خوب بود ک یادمه معلممون درس دوتا از ضعیف ترین بچه های کلاس رو سپرد دست من و نمرشون رو از قابل قبول و نیازمند تلاش رسوندم ب خوب..
هفته ی قبل از امتحان تیزهوشان استراحت مطلق ب خودم دادم و کلا خودم رو از درس دور و جدا کردم..
ولی برایند کل اینها شد اینکه تیزهوشان قبول شدم!
وارد متوسطه دوره اول ک شدم انگار اومده بودم ب ی سیاره جدید.. دیگه صرف اینکه فقط سرکلاس درس رو گوش کنم نتیجه نمیداد و باید یکمی هم درسا رو میخوندم.. ولی با اینحال فقط درسایی مثل زیست رو میخوندم(ما چون تیزهوشان بودیم علوممون رو بخش بخش کرده بودن) ولی اونم فقط و صرفا برا امتحان ترم.. پرسش کلاسیا رو از جلسه قبل یادم مونده بود..
کلاس هشتم ی المپیاد ریاضی ب اسم کانگورو برگزار میشد ک با جو اینکه همه دارن ثبت نام میکنن منم ثبت نام کنم، ثبت نام کردم ولی بعدش یادم رفت و برخلاف بقیه ک میخوندن براش، من هیچی نخوندم و وقتی کارت ورود ب جلسه رو دادن دستم تازه یادم افتاد همچین ازمونی رو ثبت نام کردم! خلاصه ک این یکی رو هم نخونده جزو 30% برتر استان شدم و ی دیپلم افتخار رفت تو کارنامه سوابقی ک براشون اندک تاشی صرف نشده بود!
کلاس نهم ک بودم یکی از موسساتی ک الان موسسه کنکور شده معلم المپیاد اورد و من و چن تا دیگه از همکلاسیام معرفی شدیم بریم ببینیم میخوایم کلاساشونو شرکت کنیم یا ن..
من برا کلاس المپیاد شیمی اسممو نوشتم.. کلاسامون مختلط بود و اونجا دو سه نفر برا اینکه شیمی کنکورشون رو قوی کنن اومده بودن ی نفر برا اشتی با شیمی.. من و ی پسره فقط داشتیم برا خود المپیاد میخوندیم.. البته اون واقعا و من ظاهرا!(همچنان در تلاش بودم همه چیز رو سرکلاس یاد بگیرم.. تاحدودی هم موفق بودم..).. بقیه کلاس غیر از این تعدادی ک نام بردم، برا مسخره بازی و شوخی و خنده اومده بودن..
تابستون ک تموم شد کلاس شیمی المپیاد ما هم تموم شد.. ظاهرا ی سری بحث بین استادمون و مدیر اموزشگاه پیش اومده بوده ک دیگه کلا هیچ معلم المپیادی اینجا نیومد..
چند وقت بعد استادم بهم پیام داد ک ما داریم ی سری کلاس نیمه خصوصی تو مرکز استان برگزار میکنیم ک فقط شاگردایی ک ب قبولیشون امید داریم رو دعوت میکنیم بهش.. اگه میخوای ب شمار خانوم نمازیان پیام بده اسمتو وارد لیست کنه و جلسه بعدی رو بهت خبر بده
دیگه زیاد وارد جزئیات المپیاد نمیشم.. ولی اینو بگم ک اونسال من حتی مرحله1 قبول نشدم.. ولی دو سه تا از همکلاسیام مدال گرفتن.. بقیشونم مرحله1 رو قبول شده بودن..
*اگه بخوام بزرگترین و تاثیرگذارترین اشتباهی ک باعث قول نشدنم شد رو بگم..*
*فقط و فقط تکیه ب موفقیت های باد آورده قبلی*
از عید سال دهم ب من گوشی دادن و من رسما وارد فضای مجازی شدم..
عید دهم ک نتایج المپیاد اومد.. با دیدن اینکه قبول نشدم انگار اوار ریختن رو سرم.. مگه میشه؟ راه حل همیشگی جواب نداده؟!
با دیدن اینکه قبول نشدم خونوادم بهم گفتن برا کنکور بخونم و پنبه ی المپیاد رو از گوشم درآرم.. چون هم رفت و امد ب کرمان سخت بود و هم هزینه ی کلاس نیمه خصوصی ب طرز سرسام اوری زیاد بود!
گفتم باشه و شروع کردم ب خوندن کتابای مدرسه.. چون از اول سال سر خیلی از کلاسا بخاطر مثلا خوندن المپیاد نرفته بودم و حتی فرصت یادگیری سرکلاس رو هم از دست داده بودم!
موقع امتحانای ترم ک شد.. ب اصرار خواهرم همراه باهاش میرفتم کتابخونه و عادت اینکه تو خونه درس بخونم از سرم افتاد..
معدل دهم: 19
تابستون ک شد توی تلگرام عضو یکی از مدرسه مجازی های تم هری پاتر شدم.. ی مدت اونجا بودم و دوستای زیادی پیدا کردم چ دختر و چ پسر.. از اینطرف هی ب من میگفتن بخون برا کنکور ک فلانی شروع کرده درس خوندن رو.. از اون طرف هم دل کندن از دوستای تازم برای منی ک تو دنیای واقعی دوستای چندان زیادی نداشتم واقعا نشدنی بود!(اون زمان فقط با یکی از همکلاسیای دبستانم دوست بودم ک اونم توی ی مدرسه و محله دیگه بود و با خونواده ی سنتی ک من دارم اجازه بیرون رفتن با دوستام رو نداشتم و فقط باهاش تلفنی در ارتباط بودم)
گذشت و گذشت تا اینکه تصمیم گرفتم جدی جدی شروع کنم ب خوندن برا کنکور در این بین یکی از دوستای مجازیم ک از قضا پسر هم بود گفت میخواد با هم پیش بریم و ی جورایی رقابت کنیم.. منم قبول کردم.. (بعدها از ایشون ب عنوان اقای x یاد میکنم)
از 15شهریور97 استارت کنکور زده شد..
بخاطر اینکه عادتم ب خونه رو از دست داده بودم چندین روز ساعت مطالعه و پیش روی خیلی خیلی کمی داشتم ولی درنهایت خونواده رو راضی کردم ک برم کتابخونه.. اونجا دوستای خیلی خوبی پیدا کردم ک یکی و دوتا هم نبودن.. با بیشترشون هم هنوز در ارتباطم.. شاید وقتش رسیده بود دوستای مجازی رو کنار بزارم ولی..
توی کتابخونه حاشیه سازی بیداد میکرد! ی روز فلانیا با بهمانیا بحثشون میشد ی روز مثلا بحث این بود ک دلیل اینکه سارا(همینجوری دارم اسم میگم..) فقط یکشنبه ها میاد کتابخونه اینه ک میخواد با رلش بره بیرون.. ی روز بابای سحر ب مامانش خیانت کرده بود.. ی روز..
هیچکدوم اینا ب من ربطی نداشت.. ولی.. تو همشون شرکت داشتم.. هرکی درد و دل یا گریه یا غرغر یا غیبت یا هرچی داشت میومد پیش من.. چون بونم از همه قفلش سفت تر بود.. منم جای اینه یدونه نه گنده بگم بهشون و بشینم پای درسم، باکمال میل ب درد و دلاشون گوش میکردم.. شاید حتی از همه بیشتر تو حاشیه بودم با اینکه حاشیه سازی ها کار من نبودن ابدا و اصلا!
ی مدت خیلی کمی گذشت اقای x ب من ابراز علاقه کرد.. و منم بچه و خام و احمق! پیشنهادشو رد کردم ولی برای اینکه دوستمو از دست ندم بلاکش نردم و اونقد ابراز علاقه هاش ادامه پیدا کرد تا اینکه منم حس کردم ی حسایی دارم بهش(گفتم ک.. احمق بودم.. شدیدا امیدوارم دیگه احمق نباشم!)
15فروردین98 حضرت والا یهویی غیبش زد.. البته دوستش این وسط هرچند وقت ی بار ی خبرایی از x میداد ک حالش بده و فلانه و بهمانه.. هرچند بعدها ب این کشف مهم رسیدم ک دوستش در واقع خودش بود..
یهویی غیب شدن اولین فردی ک باهاش در رابطه بودم هرچند مجازی(!) انقد ضربه ی سخت و مهلکی رو ب من وارد کرده بود ک تا سه ماه بعد ب خودم نیام(حالا حق میدین ک ب خودم بگم احمق؟) و واقعا دم مشاورم گرم ک تونست جوری باهام کار کنه ک با وضعیت بد روحی ک داشتم باز هم بتونم ی دور کامل درسامو تا اخر خرداد ببندم!
معدل یازدهم(تستی و تشریحی خوندن): 18:87
درنهایت بخاطر حواشی کتابخونه ب خونه برگشتم.. منتهی ب جای اینکه برم تو اتاق خودم.. پارکینگ رو برام اماده کردن.. ی بهار خواب، ی قالیچه و دوتا میزتحریر و صندلی و ی قفسه اهنی ب عنوان کتابخونه وسایلی بودن ک اونجا داشتم..
با برگزاری کنکور98 ب دلیل عدم درخواست کافی مشاورم دیگه اینجا نیومد و من مجبور شدم شاگرد غیرحضوریشون بشم.. هرچند اونقدر غیرحضوریشون بد و افتضاح بود ک هنوز ب ماه نرسیده رفتم پیش ی مشاور دیگه و تا اخر کنکور 99 هم با همون ادامه دادم..
طول تابستون 98 بین دوستای مجازی(!) جدیدم دوتا پسر بودن ک ازشون با عنوان y و z یاد میکنم..
از شکست عشقی(!) ک سر x خورده بودم و مثلا سعی در فراموش کردنش داشتم.. ی مقدار اندکی ب z وابستگی نشون دادم ک خیلی خیلی زود رفع شد..
با وجود اینکه تازه شروع ب خوندن نکرده بوم.. اما ساعت مطالعه تابستونم خیلی خیلی پایین بود.. و همش هم خودمو با این جمله ی معروف ک*از ساعت مطالعه پایین شروع کنین و کم کم زیاد کنین* گول میزدم.. طوری ک حتی 1پایه رو هم نتونستم تو تابستون تموم کنم..
کلاسایی ک سال کنکور میرفتم:
زیست دکتر نشتایی (توصیه میشود.. ما ک حضوری بودیم.. ولی شماها رو فک میکنم بتونین از استودیو پازل تو کلاساش شرکت کنین)
ریاضی اقای کامرانی
فیزیک دکتر پورغلامعلی
عربی دکتر صباغ
31شهریور98.. ب علت ساعت مطالعه ی پایین (ک دلیلش هم گوشی بود) تلفنم توسط مشاورم ضبط شد..
پاییز98.. موفق ترین تایم درس خوندن من.. ب دور از هرگونه حاشیه با کیفیت بسی زیاد.. من بودم و کتابام و پارکینگ و ی نوکیا برای رفت و امدام..
(اموزشگاه کنکوری ک میرفتم.. بچه های تیزهوشان و اونایی ک درسشون خوب بود رو از بقیه جدا کرده بود.. من تو گروه1 ینی گروه تیزهوشانیا بودم.. ولی زیست کلا ی گروه بود و پیش میومد ک فیزیک رو هم گاهی دوگروه رو قاطی کنن و درس بدن)
تنها حاشیه ای ک در طول تابستون و پاییز و زمستون 98 داشتم(و اون رو نمیدونستم.. این بخش رو ب عنوان & ب یاد داشته باشید..) این بوده ک.. ما تو گروه1 رسم نداریم ولی خیلی عادیه بینمون ک بعد از اینکه وقت سوال حل کردن تموم شد.. و وقتی استاد ی سوال رو میخواد حل کنه قبل از حل کردنش درستی جوابمون رو بپرسیم.. یا وقتی موقع تدریس سوالی برامون پیش اومد بپرسیم و نترسیم.. ولی ظاهرا این خیلی کار بدی بوده بین بچه های گروه2.. و من اینو رعایت نمیکردم.. برا همین کلی حرف پشت سرم بوده..
تولد من 4دیماهه.. همه چیز دوباره از روز تولدم شروع شد.. اونم با ی پیامک تبریک ساده از طرف z وسط کلاس عربی! شاید باورتون نشه ولی من حتی z رو کاملا فراموش کرده بودم! ولی برای جبران این اهمال کاریم در حق کسی ک ی روزی دوستم بوده هرچند مجازی(!) شبا گوشی مامانم رو ب این بهونه ک میخوام کوکش کنم برا صبح پاشم، میگرفتم و میرفتم تلگرامم تا باهاش چت کنم..
دردسر بعدی واسه چند روز بعد از تولدم بود ک.. ی شب ک رفتم تلگرام با Z حرف بزنم دیدم عههه X بعد از 10ماه پیام داده! کار ندارم چی گفت و چی گفتم وچیشد.. ولی برا اولین بار با کمک یکی از همون دوست مجازیا(!) دکش کردم و رفت ک بره (ب دیار باقی ان شاءالله!).. ولی همون حضور یک دفعه ایش باعث یادآوری خیلی حماقتها شد.. کلی حس بد اومد ب سراغم ک چرا واقعا من تا ب این حد خنگ بودم اون موقع؟
توی همون بحبوحه Zعزیز ابراز علاقه کرد.. خیلی جدی گفتم نمیخوام خودم رو دوباره درگیر اینجور مسائل کنم و ردش کردم و رفت ک بره.. ولی با اینکه همونجا تموم کردم این دوتا قضیه رو.. بازم ی مدتی ذهن منو ب خودشون مشغول کرده بودن.. و رسما از امتحانای ترم اول ممنونم ک اگه اجبار اونا نبود معلوم نیست چقد طول میکشید تا ب خودم بیام..
از بین قبولیای پزشکی98 مدرسمون.. یکیشون تو تعریف کردن مسیرش بهمون گفته بود ک سعی کنین دچار افت تحصیلی بهمن ماه نشین.. تو بهمن ماه همش همه سعی و تلاشم این بود دچار افت نشم.. میدونستم اگه تو بهمن بخورم زمین دیگه بلند شدنم با خداست..
همه چیز خوب بود و اوضاع گل و بلبل.. تا این ک زدن حاج قاسم رو شهید کردن.. خب من از اولم علاقه ی خیلی زیادی داشتم ب سیاست و همچنین مسائل نظامی.. باز وارد حاشیه شدم..
ب خودم اومدم دیدم دارم با سر میرم تو چاه بهمن ماه.. هرچقد سعی کردم نشد توی خونه بخونم.. ب اجبار رفتم پانسیون.. و خیلی زود دوباره ب روزهای اوج خودم برگشتم..
ولی باز هم اوضاع بر وفق مراد باقی نموند و زد و ازاواسط هفته اول اسفند بخاطر کرونا پانسیون و همینطور کلاسایی ک میرفتم تعطیل شدن.. کلاسامون ک مجازی شد ب علت اینکه سایت اموزشگاه روی گوشی هیچکدوم از افراد خونواده باز نشد ب ناچار، مشاورم گوشیم رو بهم پس داد..
اوایل ک گوشیمو گرفته بودم درس خوندنم همچنان جدی سرجاش بود.. و هر از گاهی ی نگاهی ب تلگرام مینداختم ببینم کسی پیامی داده یا ن.. تا اینکه با ی پیام از یکی از دوستام با این مضموم کلی رو ب رو شدم ک.. Yعاشقته..
همون کاری ک با Zکرده بودم انجام دادم.. گفتم نمیخوام درگیر این مسائل شم، گفتم آقای محترم من اصن دوستت ندارم و دیگه هم روابط مجازی برام پشیزی ارزش نداره..
چند باری خواهش کرد ک قبولش کنم و اون چندین ماهه ک حالمو از همون دوستم میپرسه و اینا.. قبول نکردم ک نکردم.. اینطرف ظاهرا کوتاه اومد.. ولی ب دوستم گفته بود ک شیرگاز رو باز کرده و میخواد خودکشی کنه(راست و دروغش پای خودش!).. دوستم هم خیلی سریع خبرا رو ب من رسوند.. منم رگ انسان دوستیم باد کرد و برای نجات جونش هم ک شده قبولش کردم.. *بعدها یکی از دوستام گف اصن مگه کسی ک واقعا قصد خودکشی داره مث جارچی ها میره همه جا جار میزنه ک بیان نجاتش بدن؟ و خب.. لازمه ذکر کنم ک حتی فک کردن ب این جمله هم ب مقدار بسیار زیادی وقتمو گرفت؟*
دوست شدن با ی جنس مخالف(ک از قضا اونم مث خودت کنکوریه) همانا و از دست دادن مقدار زیادی وقت سر اینکه تو اول برو سر درس یا خیلی دیگه از اینجور مسخره بازیا همان! مخصوصا اینکه کانال ی مشاوری رو پیدا کرده بودم ک تحلیلای خیلی دقیق و ظریفی میکرد و از همون قبل عید برداشت گفتش ک ب این دلیل ب این دلیل ب این دلیل خیلی زود بخوان کنکورتون رو برگزار کنن هفته اول شهریوره ولی ب مهر نمیرسه.. و ب این دلیل و این دلیل و این دلیل، الان بهتون خبر نمیدن این تعویق رو.. برا اثباتشم کافیه اخبار تعطیلی مدارس رو دقت کنین ک اول سه روز بود بعد شد ی هفته و بعد تا اخر عید و احتمالا بعد از عید هم میان میگن کلا تعطیل! اطمینان خاطری ک این اقای مشاور بهم داده بود باعث شده بود منم از همیشه بیشتر ب خودم استراحت بدم تا مبادا نزدیک کنکور خسته شم! درحالی ک داشتم فرصت طلایی خودمو از دست میدادم..
نمیدونم چجوری.. بابایY از رابطه نصفه و نیمه بین من و پسرش باخبر میشه و ب من زنگ میزنه تا حرف بزنیم با هم ی مقداری.. بنده خدا خیلی محترمانه ازم درخواست کرد ک ی حرکتی بزنم ک بچش بشینه سردرسش و ایندش رو تباه نکنه.. از اون طرف هم ب صورت خشنی ب بچش همینو امر کرده بود.. این بود ک جدا شدیم دیگه.. برای من ک وابستگی عاطفی نداشتم ب Yجدایی ازش کار سختی نبود.. ولی برا Yرو نمیدونم.. هرچند پیشنهاد جدایی رو هم خودش داد.. چیزی ک اوضاع رو سخت و پیچیده کرده بود اون افسوس و حسرتی بود ک من برای زمان های از دست رفتم میخوردم.. و خودش هم کلی وقت رو تلف کرد..
27اردیبهشت.. انگار ک فرشته ی نجات یهویی ظاهر شده باشه جلوم.. پانسیون رو دوباره بازگشایی کردن..
اما این فرشته نجات خیلی هم قدرتمند واقع نشد.. مدیریت سختگیر و قانونمند پانسیون جاش رو داده بود ب ی ادم کاملا بیتجربه و عملا شُل و وِل..
پانسیون بعد عید اصلا و ابدا ب خوبی پانسیون قبل عید نبود.. قبل عید دونفر ب صورت پچ پچ وار با هم بحثشون شده بود و هردوطرف بحث اخراج شدن چون ارامش بقیه رو ب هم زده بودن.. ولی بعد از عید هرروز ک ن.. یکی دو روز درمیون دعواهای انچنانی تو پانسیون شکل میگرفت ک ذهن همه رو مغشوش میکرد ولی کسی تنبیه نمیشد بابت مزاحمتی ک ایجاد کرده.. درواقع ما ی روز رو بابت اروم کردن بحثا از دست میدادیم و ی روز دیگه رو هم بابت مشغولیت ذهنی روز از دست رفته و وقت های تلف شده!
یادمه ک فقط 2هفته اروم متوالی داشتیم تو پانسیون.. ک همون هم برای من بی دغدغه نگذشت.. اواخر هفته اول سر میز نهار نمیدونم بحث از کجا شروع شد و ب کجا رسید.. فقط میدونم اون اواسط این موضوع ک &کلی حرف پشت سرمه و همونایی ک من خیلی وقتا اگه مجالی بوده کمکشون میکردم و حتی ی لحظم لبخند رو صورتشون رو ب روی من کنار نرفته بود عامل اصلی این حرفا و اون حس نفرت جاری شده ی پشت سرمن& مث پتک کوبیده شد تو سرم.. اینکه این افکار مزاحم چقد ذهنمو مشغول کردن و بازدهم رو پایین اوردن بماند.. ولی اینکه هر چن وقت ی بار باز ب اینموضوع فک میکردم و بهم میریختم هم بماند..
2 یا 3روز بعد از تموم شدن امتحان نهاییا ازمون شبیه ساز کنکور دادن رو شروع کردم.. شروعم نسبتا میشه گفت طوفانی بود.. تخمین رتبه های 5تا ازمون اولم همه بین هزار و 3-4هزار بود..
باز مغرور شدم ب اینکه من همین الان هم قبولم.. کم کم رفع نقاط ضعف رو کمتر جدی گرفتم و کم کم تخمین رتبم بد و بدتر شد.. تا اینکه ی دفعه ب خودم اومدم و دیدم ای دل غافل! دوهفته ونیم دیگه کنکوره و تخمین رتبم رسیده ب 10هزار.. از روی تحلیل ازمونایی ک انجام داده بودم دراوردم ببینم کجاها رو بیشتر مشکل داشتم کجاها بیشتر تکرار شده بودن و کجاها مسلط تر عمل میکردم..
ساده بود.. جاهای پرتکراری ک مسلط بودم رو شروع کردم با روزانه3ساعت وقت گذاشتن روخونی و مرور خیلی خیلی سریع.. رسیدگی ب جاهای پرتکرار پراشکالم هم بقیه روز رو پوشش میداد.. بعد از ی هفته انجام دادن این روش ازمون دادم و تخمین رتبم شد 1500.. تحلیلش کردم و رفع نقاط ضعف رو انجام دادم..
سه چهار روز بعد دوباره ازمون دادم.. درحالی ک صبح همون روز سه تا از بچه های پانسیون رواعصابم تاتی تاتی کرده بودن(سه هفته ی اخر برا کم کردن وقت اتلافی پانسیون شبانه روزی شده بود و ما همونجا میخوابیدیم، برا همین از صبح علی الطلوع وقت این کار رو داشتن).. و با اون اعصاب ب هم ریخته و تمرکز لت و پار شده چجوری باید انتظار تخمین رتبه زیر20هزار داشت؟
ازمونم رو ک خراب کردم کل روحیه و حس و حال و انگیزمو از دست دادم.. جای اینکه ب این فک کنم ک خراب شدن ازمونم بخاطر اون اتفاقات بوده.. همش حس میکردم ک کاملا تقصیر اون وقتای تلف شده و از دست رفته بوده.. و جای اینکه ی ازمون دیگه از خودم بگیرم و ب اون امیدوار شم و برم برا تورق سریع.. کل هفته ی اخرمو با فک کردن ب تمامی فرصتهای از دست رفتم گذروندم و هی ب این فک میکردم ک من پشت کنکور میمونم تا این افتضاح ب بار اومده رو درستش کنم..
رسید روز کنکور.. سوالا رو دیدم و وااای! چ سوالایی بودن! شاید اگه 1هفته زودتر کنکور برگزار شده بود رتبم انقد بد نمیشد.. ولی من بعد از دقیقا 1هفته داشتن افکار منفی ک اینهمه وقت تلف شده داشتم و اینم از تخمین رتبم و غیره و ذلک با سوالایی رو ب رو شده بودم ک بعدها فهمیدم لقب سخت ترین کنکور قرن رو ب خودشون اختصاص دادن.. سر جلسه جای اینکه فک کنم اگه سوالا سختن برا همه سختن و فقط من نیستم ک این سوالا رو دارم و با اعتماد بنفس ازمون بدم.. ب این فک میکردم ک اگه اون همه وقت ک هیچی، لااقل هفته ی اخر رو مثل بچه ادم تورقم رو انجام داده بودم الان انقد مثل ی جاندار عزیز توی گل گیر نکرده بودم و روحیه ای نزدیک صفر ازمون دادم..
این فقط ی خط زمانی پیوسته از یک سری اشتباهاتم و ریشه هاشون بود.. اشتباهات دیگری هم داشتم ک دیدم اگه ضمن متن اصلی بیارم ممکنه زیادی مث ی کلاف تو در تو بنظر برسه و چیز جالبی از اب درنیاد..
از جمله این اشتباهات دیگم میتونم اینا رو بشمارم..
تا ی نفر از مشاورم بد میگفت یکی دو پارتم رو از دست میدادم ک نکنه اخرش بخاطر بدیش ایندمو خراب کنم؟
زیادی درگیر حواشی ازدواج و نامزد داشتن اساتید بودم..
چون درصد زیستم همیشه بالا بود تایم برگشتن روی سوالای زیست رو گذاشتم اخرین تایم و این شد ک 10تا تست اخر زیست رو حتی ندیدم!
طول سال برا شیمی با تقریب 70% فقط حفظیات میخوندم و مسائلش رو هم با تکیه بر دانش قبلیم حل میکردم.. این موضوع تو دوران جمعبندی وقتی دیدم مسائل هم خیلی درصد بالایی رو ب خودشون اختصاص میدن.. هم بخاطر بلد نبودن روشای تستی و هم بخاطر سرعت پایین محاسباتم باعث دردسرم شد..
و..
ی توصیه بخوام بکنم.. سعی کنید در زمان حال ب گذشتتون ننازید.. و همینطور هم ایندتون رو ب گذشتتون نبازید..
اگه بدون تلاش موفق بودی.. بذار ب پای شانس.. شانس ی بار دم خونه ادم میخوابه.. برا بار دوم منتظرش نباش..
اگه اشتباهاتت زیاد بوده.. با فک کردن ب اون اشتباهات، اشتباه جدیدی رو مرتکب نشو..
موفق شدن مث رانندگی کردن میمونه.. از جلوت چشم برندار ولی هر از گاهی با اینه پشت سرتو بپا.. دست از هدف و ایندت برندار ولی سعی کن درمواقع نیاز (ن دم ب دیقه) ی نگاهی هم ب گذشته بندازی ک نخوای تکرارش کنی..
ی جمله تو کتاب اثرمرکب هست..فیل ها نیش نمیزنند، این پشه ها هستند ک نیش میزنن.. منظور اینه ک اونقد سرگرم ترسیدن و دفع کردن خطرای بزرگ نشید ک خطرای کوچیک رو نادیده بگیرید.. گاهی خطرناکترین خطرها، کوچیکترین اونهاست..
مرسی از وقتی ک در اختیارم قرار دادین..
ارزومند ارزوهاتون