سلام
امیدوارم حال دلتون تو این روزا خوب باشه
بعد یه مدت که دوباره اومدم همونجوری که انتظارشو داشتم با حجم قابل توجهی از تاپیک هایی مواجه شدم با مضمون "از الان شروع کنم میشه؟" یا "از الان چیکار کنم"
و میدونم که روند رو به افزایش خواهد داشت..
نمیدونم الان که دارین این تاپیک رو میخونین اصلا منو میشناسین یا نه! ولی به طور خیلی خلاصه میخوام کنکور سال 98 خودم و جریاناتش رو تعریف کنم.. اصلا یادمه با همین هدف عضو انجمن شدم ولی هی به تعویق انداختم! ولی بالاخره امروز تصمیم گرفتم بنویسم و کنکور سال 99 ام رو هم بعد اعلام نتایج مینویسم
میخوام فلاش بک بزنم به وقتی که نتایج اولین کنکورم اومد! یه رتبه ی نجومی(78000
)که حتی سر جلسه به خودم زحمت وا کردن دفترچه رو هم نداده بودم و فقط رنگ کرده بودم
راستش اصلا واسم مهم هم نبود! بعد شکست عمیقی که خورده بودم هیچ چیز دیگه ای برام مهم نبود..خیلی خلاصه اشاره میکنم که افسردگی خیلی شدیدی گرفتم و حتی یه بیماری فیزیکی-روحی به اسم "مازوخیزم/مازوخیسم" گریبانم رو گرفته بود. تنها چیزی که به ذهنم نمیرسید درس بود! درگیر رواندرمانی و این جریانا شدم..قرص و مشاوره و اینا آخرش بالاخره وجدانم به درد اومد که بسه این وضع که با مرده فرقی نداری..میخواستم خودمو تغییر بدم ولی نمیدوستم چجوری! میخواستم زندگیمو از اول برنامه ریزی کنم و بسازم ولی هیچ ایده ای از چجوریش نداشتم..ته دلم دوست داشتم درس بخونم ولی چون هیچی بلد نبودم به اون قسمت از ذهنم پر و بال نمیدادم..این کشمکش ها بین من و وجدانم تا اواخر بهمن 97 ادامه پیدا کرد.فقط میدونستم میخوام بخونم و نه میدونستم جریان چیه نه میدونستم از کجا بخونم
از طرفی نه تو مدرسه گوش داده بودم به درس نه اصلا خودم خونده بودم دبیرستان رو
من موندم و دو سه تا کتاب تست
حتی نمیدونستم چی خوبه چی بد! تهیه کردن کتابایی که شنیده بودم نسبت به بقیه بهترن هم طول کشید و بالاخره با تحقیق هایی که بیشترش هم از مصاحبه های بچه های انجمن بود شروع کردم! هیچ وقت یادم نمیره چقدر درد داشت برام اولش.. حال روحی خراب و داغون داشته باشی و تصمیم بگیری بجای ریکاوری که خودش کلی وقت میگیره شانستو امتحان کنی...تو خونه دیدم اصلا نمیتونم چون هرجای اتاقم یادآور یه چیز بود و اصلا نمیتونستم بشینم تو اتاقم..تصمیم گرفتم برم کتابخونه بخونم..انقدر کم حرف و منزوی بودم که با هیچکس حرف هم نمیزدم..یادمه اکثر اوقات با گریه میخوندم ولی دیگه تصمیممو گرفته بودم و باید میخوندم و کم نمیاوردم..
وقتی شروع کردم اوایل اسفند بود با پایه ی صفر کلوین! و حال روحی داغون و بدون هیچ یادگیری حتی تو مدرسه! عملا تنها چیزی که از ریاضی میدونستم همون جدول ضرب بود بدون اغراقو از زیست هم همون که بدن ما از سلول ساخته شده! بقیه درساهم که هیچی!زبانمم که همیشه خوب بوده..
آزمون گزینه2 هم شرکت کردم از نابسامانی دربیام و حداقل با بودجه بندی اون پیش برم..اولین آزمونم هم یادمه رتبه معادل کنکورم شد 45000 منطقه 1الان با خودم میگم کاش راهنمای خوبی داشتم و یا خودم با تجربه تر بودم و راه رو درست میرفتم..همیشه ته دلم ایمان داشتم میتونم..هدفم هم از همون اول پزشکی بود..حتی با اون رتبه ها هم ایمان داشتم میارم!!ولی متاسفانه حال روحیم ازبس نابود بود هر لحظه احساس خفگی و کوفتگی عضلات داشتم و هیچوقت نتونستم اونجوری که باید از ته دلم تلاش کنم..بارها خواستم هدفمو کوچیکتر کنم اما دلم راضی نشد چون میدونستم از پسش برمیام..عید یجورایی شروع کردم بقچه ای خوندن و زیست و شیمی و عمومی هارو به هر سختی بود دست و پا شکسته خوندم تموم کنم..ولی نتیجه آزمون بعد عیدم هم زیاد چشمگیر نبود
30000 منطقه!!ولی عجیب بود که هنوز به هدف پزشکی میخوندم!!درحالیکه رقبای من با ترازا و رتبه های بهتر از من امیدشونو از دست داده بودن و کشیده بودن کنار من ایمانی که به خودم پیدا کرده بودم نمیذاشت کم بیارم..میانگین درصد هام هم 20 اختصاصی(به زور) و 40 عمومی!!!(بازم به زور)..میدونستم من شانس قبولی ندارم ولی نمیدونم اون چی بود که نمیذاشت کم بیارم و هی میخوندم و انقدر عقب بودم و اصلا بلد نبودم انگار اصلا نمیخوندم!!!میخوندم سردرنمیاوردم بازم میخوندم..فک کنم برای هر درس زیست حدود 3 دور کتاب رو ریز به ریز میخوندم بعدش همونقدر درسنامه و باز هم برمیگشتم کتاب!اینجوری شد که گیاهی رو کلا حذف کردم+قارچ ها+ژنتیک از سوم!کلی درصد میشه ولی چاره ای نداشتم اصلا..از فیزیک هم کل دوم و اول رو حذف کرده بودم+حرکت دینامیک..نه وقتی داشتم نه پیش زمینه ای برای یادگیری..بیشترین عامل نتونستنم هم همون مشکل روحیم بود که باید درمان میشدم ولی نتونستم صبر کنم و اون سال رو کنکور ندم..قرص ها میخوابوندن ولی من به زور صبح ها 8 بیدار میشدم و شب هم 12 میخوابیدم و بدون اغراق اگه اون حالات خفگی بهم دست نمیداد خیلی مفید میخوندم..
همینجوری خوندنم تا خود خرداد ادامه پیدا کرد و واقعا سرخورده شده بودم و فک میکردم واقعا دیگه باید بکشم کنار و نه درست و حسابی درمان شدم نه درست و حسابی خوندم!رتبه هامم همون 35000 الی 45000 بود!!
میدونستم هرچی زمان بگذره حال من بهتر میشه ولی نمیدونستم چقدر باید صبر کنم! تا اینکه اوایل خرداد بود که استرس کنکور اومد سراغم و یه روز نشستم و اصلا بدون اینکه درس بخونم مباحثی رو که مونده بود و نخونده بودم رو نوشتم و تحلیل کردم..عملا از عمومی ها هیچی یادم نبود چون فقط یه دور عید خونده بودم!ریاضی و فیزیک هم هیچی داغون تصمیم گرفتم بشینم سوال کنکور حل کنم و جواباشو یاد بگیرم!زیست و شیمی هم همینطور..ولی یه نیروی عجیبی اون بازه اومد سراغم!انگار دیگه اون فاطمه ای که با گریه سر میز مینشست و میخوند نبودم!انگار میخواستم انتقام بگیرم از دنیا! اگه بگم همه ی خوندن هام یه طرف و اون یه ماه و نیم تا خود کنکور یه طرف اغراق نکردم!!! شب ساعت 3 میخوابیدم و صبح 7 بیدار میشدم!کلی ویتامین میخوردم و با قهوه و چایی بیدار نگه میداشتم خودمو و به خودم رحم نمیکردم اصلا!اینکه یه ماه مونده بود منو انقدر تحریک کرده بود که بجای گریه کردن اون مسئله ی خاص رو مینداختم گوشه ی ذهنم تا بهش فکر نکنم درحالیکه روانشناسم گفته بود سرکوب نکن و بذار هرچقدر زمان لازمه طول بکشه!ولی من دیگه انگار هیچی حالیم نبود!
اون اراده ی وحشیانه ای که سراغم اومده بود بعد ها فهمیدم که روند بهبودم رو هم سرعت بخشیده بود!!!یه ماه تموم ساعت مطالعم رو از 7/8 ساعت که 3/4 ساعتش به زور مفید بود رسوندم به 15 ساعت مفید!!رنگم مثل گچ سفید میشد از بس بیخوابی میکشیدم ولی عمیقا رو هدفم که پزشکی بود مصر بودم!!!به هیچ چیز راضی نمیشدم حتی فکر کنم!!به سرعت رتبه هام کم و کم تر شد!3 تا آزمون تا کنکور داشتم که به ترتیب شدم 20000-18000و 14000..باورم نمیشد این حجم از پیشرفت!!!
تو همون یه ماه که بازم از اول شروع کردم به خوندن تو کنکور نزدیک 40 درصد شیمی و زیست زدم و 20 درصد ریاضی و فیزیک با میانگین 65 عمومی!! رتبه ها اومد و شده بودم 15000 منطقه 1! واقعا برام قابل باور نبود که تو یه ماه از 40000 خودمو رسوندم به 15000..ولی یادمه انقدر سر کارنامه گریه کردم که فکر میکردن چون به هدفم نرسیدم دارم گریه میکنم!ول ی هیچکس نمیدونست که اون 15000 برام مثل معجزه بود..معجزه ی 1 ماهه!
خودم رو مرور کردم و به خودم افتخار میکردم برای قوی بودنم!برای کم نیاوردنم!برای اینکه وقتی با رتبه 40000 آزمونا روبرو میشدم هنوزم به خودم ایمان داشتم..با اینکه میدونستم عملا قرار نیست پزشکی قبول شم با خودم نگفتم باشه حالا بذار بمونم برای سال بعد شروع میکنم!!!!!با اینکه با روانشناسم هم دعوام شد که جلسات مشاوره رو قطع کردم و به جاش قرص خوردم بازم خوشحال بودم! اون رتبه 15000 برام از هرچیزی ارزشمند تر بود..
مهمترین مانع من شکست سنگین سال پیشش بود که مثل روح های تاریک دورمو گرفته بودن و نمیتونستم حتی 1 کلمه از چیزایی که میخونم بفهمم!از اینکه تو یه ماه اونارو کنار زده بودم به خودباوری رسیدم!
جوری که با تموم شدن کنکور و اینکه دیگه درسی نبود که فکرم باهاش باشه بازم با حال بدم مواجه شدم ولی انقدر خودم رو باور کردم که باعث شد اصلا به انتخاب رشته فکر هم نکنم و از همون موقع بازم میگفتم پزشکی!و مطمئن به رسیدن بازم قدم گذاشتم رو مسیری که میدونستم اینبار با تجربه هام و بهتر شدن روحیه ام برام شیرین تر میشه علاوه بر همه ی سختی هاش..
هدفم از اینهمه روده درازی این بود که حتی اگه شده به یه نفر تلنگر وارد بشه که دیر نیست!!باور کنه دیر نیست!من وقتی شروع کردم تو عمرم درس نخونده بودم!!!!واقعا برام شکنجه بود!!!! نمیفهمم اونایی رو که این بازه از زمان میخوان بذارن کنار و میگن برای سال بعد حتما میخونم!!!!
بچه ها هم من هم خودتون میدونین که اگه 200 سال هم بمونین بازم نمیخونین!!!
من عاشق آدمایی ام که بدون فکر کردن به نتیجه اش از جون و دل مایه میذارن!همیشه بودم..الگوی من هم همونا بودن..من رتبه 78000 رو به 15000 رسوندم!!با اینکه تقریبا به هرکی میگفتم میگفت برو آزاد بدون کنکور تو توی این مسیر چیزی نمیشه!بهم میگفتن زیاد هنر کنی نصفش کنی رتبه اتو! تازه از پدرو مادرم نگم که ذره ای امید نداشتن هیچ! تموم تلاششون این بود بیخیال شم!!
روی صحبتم با توئه دوست کنکوریم!الان چقدر مونده؟؟؟تو واقعا در حد پارسال منی که حتی نمیتونستم بدون زمین خوردن راه برم؟!(حمله های متوالی عصبی)!!!فکرشم میتونی بکنی زندگیت تو قعرش باشه؟حتی مرگ رو هم تجربه بکنی و برگردی؟!
آره دوست عزیزم روی صحبتم توئه که الان ناامید شدی چون دفعه پیش زیست رو زده بودی 60 الان زدی 40!!
تویی که میگی امسال که گذشت!!بذار از تابستون شروع میکنم!!محکم شروع میکنم!!جدی شروع میکنم!!
اینا همش وعده های توخالیه به خودت!
چرا از همین الان شروع نکنی؟چرا خودتو باختی؟چرا دنبال حاشیه ای؟چرا از بحران فاجعه میسازی؟ فقط تو یه مسیری از زندگیت هستی که باید خوب طی کنی نه همه ی زندگیت! پایان این مسیر با خودته!
نگو الان دیگه آخرای اسفنده و الان رقبام دارم جمع بندی میکنن! تو اشرف مخلوقاتی..خدا از روح خودش در تو دمیده
خدا میگه "کن فیکون" پس تویی که روح خدایی داری هم میتونی بدست بیاری هرچیزی رو که اراده کردی! حتی اگر درگیر بیماری روانی باشی..حتی اگر همه ازت قطع امید کرده باشن..حتی اگر رغبت نمیکنی به خودت تو آینه نگاه کنی و حالت از خودت و سست عنصر بودنت به هم میخوره!
به قلبت رجوع کن و اون ایمانی رو که باید رو پیدا کن و بزن تو گوش هرچی مزاحمه!!!
همین الان شروع کن
همین الان که داری این تاپیک رو تموم میکنی شروع کن!
نه فردا و فرداهایی که نیومدن..
گرچه منزل بس خطرناک است و منزل بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
![]()