مادرم مراببخش
اگرروزی بی حوصله بودم
اگرروزی بی اعتنایی کردم
بداخلاقی هایم راجدی نگیر
که من بدون تو هیچم
قاآنی شیرازی ( شاعر دوره ي قاجار )پیرکی لال سحرگاه به طفلی الکنمی شنیدم که بدین نوع همی راند سخن : « کای ز زلفت ص ص صبحم شا شا شام تاریکوی ز چهرت شا شا شامم ص ص صبح روشن ت ت تریاکیم و بی ش ش شهد لـ لـ لبتص ص صبر و تا تا تابم ر ر رفت از ت ت تن » طفل گفتا : « م م من را ت تو تقلید مکنگ گم شو ز برم ای ک ک کمتر از زن می میخواهی م م مشتی ب ک کَلَّت بزنمکه بیفتد م مغزت م میان د دهن » پیر گفتا : « و و ولله که معلوم است این ک که زادم من بیچاره ز مادر الکن هـ هـ هفتاد و هـ هـ هشتاد و سه سال است فزونگ گ گنگ و لا لا لالم ب به خلّاقِ زَمَن » طفل گفتا : « خ خدا را ص ص صد بار ش شکر که برَستم ز جهان از م ملال و م محن م م من هم گ گ گنگم م م مثل ت ت توت ت تو هم گ گ گنگی م م مثل م م من »
شعر« درس بابا »صدای ناز می آید،معلم گفت فرزندم بفرما،
صدای کودک پرواز می آید،
صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد.
…معلم در کلاس درس حاضر شد ،
یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد برپا ،
همه برپا ،
چه برپایی شد آن برپا،
معلم نشئتی دارد ،
معلم علم را در قلب می کارد،
معلم گفته ها دارد،
یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا بچه ها برجا .
جان من ، بنشین ،
چه درسی ؟ فارسی داریم؟
کتاب فارسی بردار، آب و آب را دیگر نمی خوانیم ،
بزن یک صفحه از این زندگانی را.
ورق ها یک به یک رو شد.
معلم گفت فرزندم ببین بابا،
بخوان بابا،
بدان بابا،
عزیزم این یکی بابا، پسر جان آن یکی بابا، همه صفحه پر از بابا
ندارد فرق این بابا و آن بابا ،
بگو آب و بگو بابا ، بگو نان بگو بابا
اگر بخشش کنی با میشود با ، با
اگر نصفش کنی با می شود با ، با
تمام بچه ها ساکت ،
نفس ها ، حبس در سینه ،
به قلبی همچو آئینه .
یکی از بچه های کوچه بن بست ،
که میزش جای آخر هست و همچون نی فقط نا داشت ،
به قلبش یک معما داشت ،
سئوال از درس بابا داشت.
نگاهش سوخته از درد ،
لبانش زرد ،
ندارد گوئیا هم درد
، فقط نا داشت.به انگشت اشاره او سئوال از درس بابا داشت ،
سئوال از درس بابای زمان دارد
تو گوئی درس های بر زبان دارد
صدای کودک اندیشه می آید،
صدای بیستون ،
فرهاد ، یا شیرین ،
صدای تیشه می آید ،
صدای شیرها ، از بیشه می آید .معلم گفت فرزندم سئوالت چیست ؟؟شاعر : پور عباس
بگفتا آن پسر : آقا اجازه ،
اینکی بابا و آن بابا ، یکی هستند ؟؟معلم گفت آری جان من ، بابا همان بابا ست .
پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد .معلم گفت : فرزندم بیا اینجا چرا اشکت روان گشته ؟
پسر با بغض گفت : این درس را دیگر نمی خوانم .معلم گفت : فرزندم چرا جانم مگر این درس سنگین است ؟
پسر با گریه گفت این درس رنگین است دوتا بابا ،
یکی بابا ،
تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند ؟؟؟چرا بابای من نالان و غمگین است ولی بابای آرش شاد و خوش حال است ؟؟؟
تو میگوی که این بابا و آن بابا یکی هستند ؟؟؟
چرا بابای آرش میوه از بازار میگیرد ؟؟؟
چرا فرزند خود را سخت در آغوش میگیرد ؟؟؟
ولی بابای من هر دم ذغال از کار میگیرد؟؟؟
چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟؟؟
چرا بابای آرش صورتش قرمز ، ولی بابای من تار است ؟؟؟
چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست میدارد ؟؟؟
ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر، به زور و ظلم می کارد ؟؟؟
تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند ؟؟؟
چرا بابا مرا یکدم نمی بوسد ؟؟؟
چرا بابای من هر روز میپوسد ؟؟؟
چرا در خانه آرش گل و زیتون فراوان است ، ولی در خانه ما اشک و خون دل به جریانست ؟؟؟
تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند ؟؟؟
چرا بابای من با زندگی قهر است ؟؟؟معلم صورتش زرد و لبانش خشک گردیدند ،
بروی گونه اش اشکی ز دل برخاست ،
چو گهر روی دفتر ریخت ،
معلم روی دفتر عشق را می ریخت ،
و یک بابا ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش .
بگفتا دانش آموزان بس است دیگر ، یکی بابا در این درس است و آن بابا دیگر نیست
پاکن را بگیرید ای عزیزانم
یکی پاک کردند و معلم گفت :
جای آن یکی بابا
خدا را در ورق بنویس
و خواند آن روز
خدا بابا
تمام بچه ها گفتند :
خدا بابا
« یک اگر با یک برابر بود ! »
معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسی ها ،
لواشک بین هم تقسیم می کردنند
آن یکی در گوشه ی دیگر جوانان را ورق می زد
دلم بر حال او می سوخت
بی خود های و هو می کرد
و با آن شور بی پایان ،
تساوی های جبری را نشان می داد
و با خطی خوانا به روی تخته
ـ که از ظلمت چو قلب ظالمان و چهره ی زندانیان ،
تاریک وغمگین بود ـ
تساوی را چنین بنوشت :
که « یک با یک برابر شد ! »
به نا گه از میان جمع شاگردان یکی برخاست ،
همیشه یک نفر باید به پا خیزد ....
به آرامی سخن سر داد :
« تساوی اشتباهی فاحش و محض است .»
نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره شد با بهت
معلم مات بر جا ماند
و او پرسید : « اگر یک فرد انسان ، واحد یک بود ،
آیا باز هم با یک برابر بود ؟ »
سکوت مدهشی بود و سؤ الی سخت
معلم خشمگین فریاد زد :
« آری ، برابر بود ! »
و او با پوزخندی گفت :
« اگر یک فرد انسان واحد یک بود ،
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود ،
و آن که قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود .
اگر یک فرد انسان واحد یک بود ،
آن که صورت نقره گون ، چون قرص مه می داشت بالا بود
وان سیه چرده که می نالید پایین بود .
اگر یک فرد انسان واحد یک بود ،
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم : یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید ؟
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت :
« بچه ها در جزوه های خویش بنویسید :
که بر روی زمین دیری است ،
که یک با یک برابر نیست....! »
ببخشید اگه اینارو اینجا نوشتم.خیلی خوشم میومد از این چند تا شعر نمیدونسم کجا بنیسم اینجارو مناسب ترین جا دیدم.معلم سوممون همیشه برامون میخوند
مرمت کن منو از نو ! نذار خالی شم از رؤیا , نگاهم کن اگه حتا تمومه این سفر فردا...
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _یغما
تو نقش اول این عاشقونه ای
من با تو گیشه ها رو فتح میکنم
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)