سلام عزیزان
خب مسابقه ی نویسندگی آغاز شد
متن ها رو در زیر قرار میدم.
و شما بعد از خوندن متن ها به بهترینش رای بدهید.
امکان اینکه ب چندتا متن رای بدهید هم وجود داره.
از مهم ترین قوانین ک عدم تبلیغ و معرفی متن شرکت کنده هست رو هم رعایت کنید.
در صورت مشاهده ی تبلیغ ، شرکت کننده از مسابقه حذف میشه.
1.
به صفحه سفید کاغذ زیر دستانم خیره میشوم، سعی دارم چیزی بر رویش بنویسم؛ گویا مانعی در برابر توصیف او وجود دارد و من را از این امر نهی میکند!سعی دارم قلمم را برای نوشتن چیزی از او رام کنم؛ سرانجام هم موفق میشوم...
چشمانم را بسته اند و دستانم را نیز به همین حالت؛ چیزی جز ناله و شکوه دیگران نمیشنوم، چشمبند روی چشمانم آنقدر محکم بسته شده که گویی کسی قصد شکنجهام را داشته! آهسته آهسته بدنم نیز شروع میکند به درد کردن؛ همه بدنم...
حس میکنم درحال مرگ هستم، احساسی تلخ و عجیب! چه چیزی مرا به این شکنجهگاه کشانده بود؟ سوالی که شاید بهتر بود قبل از آغاز زخم هایم، در آرامش از خود میپرسیدم؛ فهمیده بودم تا وقتی زخم هایم به قلبم نرسیده اند، نخواهم مرد! گویا مرگ و زندگی من در قلبم بود... ایکاش میدانستم چرا، چرا در این مکان ناشناخته هستم؟!
سعی کردم قبل از مرگم چیزی بر زبان آورم، زبان تنها سلاح من بود... چیزی را که سالهاست در قلبم پنهانش کردهام و تا به این روز آن را برزبان نیاوردهام... اصلا شاید همین دلیل مجازات و مکافات من باشد... `عشق`، فریاد میزدم و در لابهلای حرفهای گنگم، این واژه را میشد استخراج کرد...
او دستانم را باز کرد، چشمانم را گشود، آن وقت دیگر خبری از زخمها، شکوه و نالهها، آن چشمبند زجرآور نبود... او چه زیبا بود؛ فقط او بود، فقط او...
اینجا بود که قلمم هم طاقت توصیف او را نداشت؛ آری، قلم هم به او دچار شده..
پ.ن: تقدیم به او...
2.
_ چشمانش پر از حرف های ناگفته بود...
_ نگاهش قلبم را به آتش کشید... لبخند بر لبانم خشکید...
_ مادر مهربانی ها هم به او رحم نمی کرد و بی درنگ می تابید...
_ ریز جثه با دستانی پینه بسته...خسته و گرسنه بود... کودک کار را می گویم...
_ سکوت کرده بود... سکوتی که فریادهای بی صدایش، گوش آسمان میکرد... سکوتی مملو از حرف های ناگفته
_ وزن میکرد... خوشی ها و لذت های دیگران را... درحالی که حسرت و آهی بر دل داشت...
_ می نگریست... خنده های کودکان، نوازش مادران و زیبایی ها رنگ هایی که در زندگی او جانی نداشتند...
_ باز به خاطر آوردم... کجای کارم؟! برای چه میدوم؟! و هدفم چیست؟!
_ کاش می توانستم چرخ و فلک دنیا را به کامش بچرخانم...
_ الهی نیرو و اراده ام را افزون و ذهنم را روشن برگردان، تا روزی پاسخ چشمان منتظرشان را بدهم...
3.
به نام خدا
گوشه ی دکه تنهایی ام کاکتوسی دارم؛ کاکتوسی که در گوشه گوشه سبزی تنش، تیغ هاییست که زخم می زنند. آن کنار تر شاخه گلی سرخ هست که در کنار کاکتوسم دلبری می کند.
هرکه می آید بر آن گل سرخ و دلبر نظری می کند و سرزنشی بر رخ آن تیغ های تیز کاکتوس.
اما روزی کودکی...
کودکی که پیله های پیراهنش از گلبرگ های گل و حتی از تیغ های کاکتوس بیشتر بود نظری کرد بر آن دو و گفت:چرا آن یاقوت سبز در کنار شاخه گلیست؟ او که با آن همه تشنگی قهر نمی کند و آب نمی نوشد و هیچ نمی گوید ولی گل تا کم محلی می بیند سر خم میکند و قهر کرده و پر پر می شود
حیف آن کاکتوس که در کنار این گل می سوزد. حیف آن کاکتوس که در کنار گل است و از او محافظت می کند. اما همه زیبایی گل را می بینند مگر او نیست که با تیغ هایش جلوی حمله حشرات به گل را می گیرد...
گاهی در گوشه کناری گل سرخی می شویم و کاکتوسی که هست و ...
4.
روز ها از پی هم میگذرند و صدای تیک تاک ساعت همانند شلاقی بر بدنه ی کوفته ی ذهن من می خورد.
این روز ها سخت میشود راست و دروغ ، درست و غلط و خیر و شر را تشخیص داد
دیگر نمی توانم تصمیم درستی بگیرم ، اصلا مگر این افکار مزاحم مجالی برای تصمیم گیری میدهند؟! فک نکنم
افکار مزاحم فقط به فکر خودشان هستند ، همینقدر از خودراضی و خودشیفته اند!
نگاه نمی کنند که ذهن جای رفت و آمد آن ها نیست
می آیند و می روند ، می آیند و می روند ، می آیند و .... شاید دیگر نروند
شاید هم بروند ، نمی دانم...
5.
سیاه شده بود...با هرچه به ذهنم میرسید شستمش اما تمیز نشد که نشد...شکسته بود...شکستگی هایش را بستم...زخم هایش را پانسمان کردم...تکان نمیخورد...صدایش زدم...تکانش دادم...نوازشش کردم...اما مرده بود...دوستش داشتم...قلب مرده ام را میگویم!...روزها و شب های زیادی با من مدارا کرده بود...شکست و زد!...سوخت و زد!...درد کشید و زد!...اما حالا دیگر نمیزد...باورش سخت بود...من قلبم را میخواستم...قلب قرمز و سالم و صبورم را...اما نه...رفته بود و دیگر برنمیگشت...باید با او وداع میکردم...باید قبول میکردم که طاقتش طاق شده است...برای آخرین بار بغلش کردم!... از او عذرخواهی کردم!...نوازشش کردم!
بوسیدمش!...و در نهایت با دستانم به خاک سپردمش!
6.
یک قدم سمت من آیی صد قدم جبران کنم / بی تو من جانم بسوزد تو مرا درمان کنم
ماه نو ، پاییز عاشق اندکی نزدیک تر ... / من فقط میخواهمت یک بوسه در باران کنم
موی تو ابریشم است و تن ثمین،لب ها عسل / من خودم را از برای خنده ات قربان کنم
هر نفس با بوسه هایت همچو یک جام شراب / هی مرا از نو بساز و بعد از آن ویران کنم
من که مغرورم حسادت میکنم حتی به باد / چون که میخواهم خودم موی تورا افشان کنم
من تورا آسان نجستم جان من حق ام بده / همچو یک الماس زیبا من تورا پنهان کنم
خسرو و شیرین و فرهاد ٬ لیلی و مجنون کنار / در دلم این است داستان تازه ای بنیان کنم
هرچه من شعر تو گفتم باز هم واژه کم آمد / انقدر وصف تو گویم تا جهان حیران کنم
من تورا دیدم طریق صوفیان یادم برفت / فکر من این بود که عشقم پله عرفان کنم
شیخ زاهد را نباشد باکی از دنیای بد / قصد من این است تو را در صومعه مهمان کنم
7.
می ترســــم...
صدایـــشان می آید
همان ملایٔک عذاب همــیشگی من
به دنــبالم می گردند...
راســـــــتی دلم تنگ شده
برای تاب ســـواری های بی هراس کودکی ام...
برای خنده های از ته دل آن روز ها...
نه!نباید گــــریه کنم!...
آنها صدای شکستن بغض ها را می شـــنوند...
اگر مرا پـــیدا کنند...چه می شــــود...
میترســـــم...
تنها مانــــــده ام...
میان حجــــــمه ای از نشـــدن ها...
میان حجـــــمه ای از فــــریادها ...
گاهی میجـــــنگم
گاهی فـــــرار میکنم
الان کجا هستم...؟
لای بوته های سبز شده گوشــه ذهنم
کنار بوته ها روی چمن ها دراز میکـــشم...
و چشم هایم را روی همه چــیز میبندم
دلم میخواهد وقتی بیـــــدار شدم
خانه باشم
کنار عروسکم لــــیلا...
و مادرم شانه کند موهــایم را
و از ته دل بخندم
به این رویــــــای شـــیرین ...
8.
حذف
9.
بی هدف جلو می روم
و خود را دست زمانه می سپارم
و در ناامیدی مطلق به زخم زبان های دیگران
گوش فرا می دهم
چشمانم عجیب این روزها عزاداری میکنند
برای آرزوهای ناتمامم
آرزوهایم بی صدا و آرام از کنارم رفتند
شاید هم خدافظی گرمی با من کرده باشند
چه کسی میداند
چون من از خود بی خود بودم
اکنون که به خود آمده ام و دلتنگ شان شده ام
فاصله و این اندوه را حس میکنم