خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 1 به 15 از 24
    1. Top | #1
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات

      داستانهای کوتاه اموزنده

      هر روز داستانهای کوتاه اموزنده ای در این تایک قرار خواهد گرفت.

    2. Top | #2
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      خلاقیت

      روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید

      روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

      امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
      وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
      حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید.

    3. Top | #3
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      موفقیت و سقراط

      مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست.
      سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید.
      هر دو حاضر شدند.
      سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود.
      وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.

      مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت.
      سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.

      سقراط از او پرسید، " در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟"
      پسر جواب داد: "هوا"

      سقراط گفت:" این راز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد" رمز دیگری وجود ندارد.

    4. Top | #4
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      همه چیز به خودتان بر میگردد


      ترازوی مرد فقیر مرﺩ ﻓﻘﯿﺮﻯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮐﺮﻩ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ، ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪﺻﻮﺭﺕ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﯾﻰ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ .ﻣﺮﺩ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﺑﻘﺎﻟﻰ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﯾﺤﺘﺎﺝ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﻰﺧﺮﯾﺪ .ﺭﻭﺯﻯ ﻣﺮﺩ ﺑﻘﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺷﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﻨﺪ . ﻫﻨﮕﺎﻣﻰﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﺮﺩ، ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻫﺮ ﮐﺮﻩ ۹۰۰ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ .ﺍﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﻰ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ:
      ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﺮﻩ ﻧﻤﻰ ﺧﺮﻡ، ﺗﻮ ﮐﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺘﻰ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰﮐﻪ ﻭﺯﻥ ﺁﻥ ۹۰۰ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ . ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ
      ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
      ﻣﺎ ﺗﺮﺍﺯﻭﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺷﮑﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﺁﻥ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺷﮑﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻭﺯﻧﻪﻗﺮﺍﺭ ﻣﻰ ﺩﺍﺩﯾﻢ .
      ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ: ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻰ ﮔﯿﺮﯾﻢ !


    5. Top | #5
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      چهار دانشجو و استاد زرنگ

      چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی وخوش گذرونی رفته

      بودند و هیچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند.

      روز امتحان به فکر چاره افتادند وحقه ای سوارکردند به این صورت که سر و رو شون رو

      کثیف کردند ومقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود

      آوردند.

      سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودندویک راست به پیش استاد رفتند.

      مسئله رو با استاد اینطور مطرح کردند:

      که دیشب به یک مراسم عروسی خارج ازشهر رفته بودندو در راه برگشت از شانس

      بد یکی از لاستیک های ماشین پنچرمیشه و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشین به

      یه جایی رسوندنش واین بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسیدند کلی از اینها

      اصرار و از استاد انکار، آخر سر قرار میشه سه روز دیگه یک امتحان اختصاصی برای

      این ۴ نفرازطرف استاد برگزار بشه،

      آنها هم بشکن زنان از این موفقیت بزرگ، سه روز تمام به درس خوندن مشغول

      میشن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد میرن تا اعلام آمادگی

      خودشون رو ابراز کنند

      استاد عنوان می کنه بدلیل خاص بودن و خارج از نوبت بودن این امتحان باید هر کدوم

      از دانشجوها توی یک کلاس بنشینند و امتحان بدن که آنها به خاطر داشتن وقت کافی

      وآمادگی لازم باکمال میل قبول می کنند.

      امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بیست بود:

      ۱ ) نام و نام خانوادگی؟ ۲ نمره

      ۲ ) کدام لاستیک پنچر شده بود؟ ۱۸ نمره

      الف) لاستیک سمت راست جلو

      ب) لاستیک سمت چپ جلو

      ج) لاستیک سمت راست عقب

      د) لاستیک سمت چپ عقب

    6. Top | #6
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      نابینا و گیلاس

      نابینا: مگر شرط نکردیم از گیلاس‌های این سبد یکی یکی بخوریم؟

      بینا: آری

      نابینا: پس تو با چه عذری سه تا سه تا می‌خوری؟

      بینا: تو حقیقتا نابینایی؟!

      نابینا: مادرزاد

      بینا: چگونه دریافتی من سه تا سه تا می‌خورم؟!

      نابینا: آن گونه که من دو تا دو تا می‌خورم و تو هیچ معترض نمی‌شوی


    7. Top | #7
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      روزی از یک ریاضیدان نظرش را در باره انسانیت پرسیدند ، در جواب گفت :
      اگر زن یا مرد دارای ادب و اخلاق باشند : نمره یک میدهیم 1


      اگر دارای زیبائی هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم : 10


      اگر پول هم داشته باشند 2 تا صفرجلوی عددیک میگذاریم : 100


      اگردارای اصل ونسب هم باشند 3 تا صفرجلوی عدد یک میگذاریم : 1000


      ولی اگر زمانی عدد 1 رفت ( اخلاق )؛ چیزی به جز صفر باقی نمیماند ، 000


      صفر هم به تنهائی هیچ است و با آن انسان هیچ ارزشی ندارد
      و این یادآور کلام حکیم ارد بزرگ است که می گوید : نخستین گام در راه پیروزی ، آموختن ادب است و نکو داشت دیگران .

    8. Top | #8
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      پیرمرد به زنش گفت:
      بیا یادی از گذشته های دور کنیم
      من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بگیم
      ......
      پیرزن قبول کرد
      فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد
      وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه
      ازش پرسید چرا گریه میکنی؟
      ...پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
      بابام نذاشت بیام

    9. Top | #9
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      معلم کودک راصدا زد و خواست انشای خود را که درباره ی

      علم بهتر است یاثروت؟ بخواند

      کودک باصدای لرزان گفت: ننوشته ام

      معلم با خط کش به کف دست او زد و کودک با صدای ضعیف زیر لب گفت

      آری ثروت بهتر است چون اگر پول داشتیم دفتری میخریدم وانشایم را مینوشتم

    10. Top | #10
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      مقام از خود ممنون:

      مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:

      "باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:

      "اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...

      بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"
      دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رودکمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"

    11. Top | #11
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      شهسواری‎ ‎به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که‎ ‎اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، ‏وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی‎ ‎کند‎.
      دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم‎ .
      وقتی به قله‎ ‎رسیدند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید‎ ‎وآنها را پایین ببرید‎
      شهسوار اولی گفت:می بینی؟ بعداز چنین صعودی، از ما می خواهد‎ ‎که بار سنگین تری را حمل کنیم. محال است که اطاعت کنم‎ !
      دیگری به دستور عمل کرد‎. ‎وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن‎ ‎با خود آورده ‏بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند‎…

      مرشد می گوید‎: ‎تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند‎.‎
      ویرایش توسط ton dar : 11 مهر 1392 در ساعت 22:14

    12. Top | #12
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      رام‎ ‎کنندگان حیوانات سیرک برای مطیع کردن فیلها از ترفند ساده ای
      استفاده
      می کنند.زمانی‎ ‎که حیوان هنوز بچه است، یکی از پاهای او ‏را به تنه درختی می بندند. حیوان جوان هر‎ ‎چه تلاش می کند نمی تواند خود را از بند خ
      لاص ک
      ند اندک اندک این عقیده که تنه درخت‏‎ ‎خیلی قوی تر از اوست در فکرش شکل می گیرد. وقتی حیوان بالغ و نیرومند شد ،کافی است‏‎ ‎شخصی نخی را به دور پای فیل ببندد و ‏سر دیگرش را به شاخه ای گره بزند. فیل برای رها‎ ‎کردن خود تلاشی نخواهد کرد .پای ما نیز ، همچون فیلها،اغلب با رشته های ضعیف و‎ ‎شکننده ای بسته شده است ، اما از آنجا که از بچگی قدرت تنه درخت را باور کرده ایم،‎ ‎به خود جرات تلاش کردن
      نمی دهیم،
      غافل از ‏اینکه: برای به دست آوردن آزادی، یک عمل‎ ‎جسورانه کافیست.

    13. Top | #13
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      مردی‎ ‎در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و
      اجناس او
      را بررسی کرد . بعضی ها‎ ‎بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم ‏طرحهای ظریفی داشتند .زن قیمت گلدانها را پرسید‎ ‎و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است .او پرسید:چرا گلدانهای نقش ‏دار و‎ ‎گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان‎ ‎پول گلدان ساده را می گیری؟‎
      فروشنده گفت: من هنرمندم . قیمت گلدانی را که ساخته‎ ‎ام می گیرم. زیبایی رایگان است‎
      ویرایش توسط ton dar : 11 مهر 1392 در ساعت 22:15

    14. Top | #14
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      در‎ ‎روم باستان، عده ای غیبگو با عنوان سیبیل ها جمع شدند و آینده امپراتوری روم را در‎ ‎نه کتاب نوشتند.سپس کتابها را به تیبریوس ‏عرضه کردند . امپراطور رومی پرسید‎ : ‎بهایشان چقدر است؟‎
      سیبیل ها گفتند: یکصد سکه طلا‎
      تیبریوس آنها را با خشم از‎ ‎خود راند سیبیل ها سه جلد از کتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند: قیمت همان صد‎ ‎سکه است‎ !
      تیبریوس خندید و گفت:چرا باید برای چیزی که شش تا و نه تایش یک قیمت‎ ‎دارد بهایی بپردازم؟‎
      سیبیل ها سه جلد دیگر را نیز سوزاندند و با سه کتاب باقی‎ ‎مانده برگشتند و گفتند:قیمت هنوز همان صد سکه است‏‎ .
      تیبریوس با کنجکاوی تسلیم شد‎ ‎و تصمیم گرفت که صد سکه را بپردازد. اما اکنون او می توانست فقط قسمتی از آینده‎ ‎امپراطوریش را ‏بخواند‎ .
      مرشد می گوید: قسمت مهمی از درس زندگی این است که با‎ ‎موقعیتها چانه نزنیم‎
      ویرایش توسط ton dar : 11 مهر 1392 در ساعت 22:15

    15. Top | #15
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
      عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.

      ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.

      حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.

    صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن