خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
    نمایش نتایج: از 16 به 24 از 24
    1. Top | #16
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      يکي از روزها، پادشاه سه وزيرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجيبي انجام دهند :
      از هر وزير خواست تا کيسه اي برداشته و به باغ قصر برود و اينکه اين کيسه ها را براي پادشاه با ميوه ها و محصولات تازه پر کنند.
      همچنين از آنها خواست که در اين کار از هيچ کس کمکي نگيرند و آن را به شخص ديگري واگذار نکنند...
      وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کيسه اي برداشته و به سوي باغ به راه افتادند !
      وزير اول که به دنبال راضي کردن شاه بود بهترين ميوه ها و با کيفيت ترين محصولات را جمع آوري کرده و پيوسته بهترين را انتخاب مي کرد تا اينکه کيسه اش پر شد...
      اما وزير دوم با خود فکر مي کرد که شاه اين ميوه ها را براي خود نمي خواهد و احتياجي به آنها ندارد و درون کيسه را نيز نگاه نمي کند، پس با تنبلي و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمي کرد تا اينکه کيسه را با ميوه ها پر نمود...
      و وزير سوم که اعتقاد داشت شاه به محتويات اين کيسه اصلا اهميتي نمي دهد کيسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!
      روز بعد پادشاه دستور داد که وزيران را به همراه کيسه هايي که پر کرده اند بياورند و وقتي وزيران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزير را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کيسه اش به مدت سه ماه زنداني کنند...!!!
      شما کیسه خود را چگونه پر می کنید ...؟!!

    2. Top | #17
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      شاگرد معمار، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است.
      روزی برای سلمانی به راه افتاد دید سلمانی مشغول است و کسی را موی کوتاه می کند .
      فرصت را مناسب شمرده و باز از هنر خویش بگفت و اینکه کسی قدر او را نمی داند و او هنوز نتوانسته خانه خوبی برای خویش دست و پا کند. به اینجای کار که رسید کار سلمانی هم تمام شد ...
      مرد که مویش کوتاه شده بود رو به جوان کرده و گفت : آیا چون هنر داری دیگران باید برایت اسباب آسایش بگسترند ؟!
      جوان گفت: آری
      مرد تنومند دستی به موهای سفیدش کشید و گفت: اگر هنر تو نقش زیبای کاشانه ای شود پولی گیری ، در غیر اینصورت با گدای کوچه و بازار فرقی نداری ...
      چون از او دور شد جوانک از استاد سلمانی پرسید : او که بود که این چنین گستاخانه با من سخن گفت؟
      استاد خندید و گفت : سالار ایرانیان، ابومسلم خراسانی.
      جوان لرزید و گفت: آری حق با او بود من بیش از حد پر توقع هستم...

      ابومسلم خراسانی با این حرف به آن جوان آموخت هنر بدون کار هیچ ارزشی ندارد و هنرمند بیکار و بی ثمر هم با گدا فرقی ندارد...

    3. Top | #18
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟
      استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟
      شاگرد گفت: بله با کمال میل.
      استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم. شاگرد قبول کرد.
      استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد.
      استاد گفت : خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.
      مکالمات بین کودکان به این صورت بود : الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
      - نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی !
      - اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
      و حرف هایی از این قبیل...
      استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.انسان نیز این گونه است. او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد. تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه می کنم: تلاش برای فرار از زندگی..

    4. Top | #19
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      داستان کوتاه آموزنده خانم شماره بدم

      خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

      خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟

      خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟

      اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

      بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد

      تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.

      روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...

      شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!

      دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...

      دردش گفتنی نبود....!!!!

      رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...

      چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...

      خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!

      دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...

      امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!

      انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!

      احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!

      یک لحظه به خود آمد...

      دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...!

    5. Top | #20
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟گفتند: مسجد می سازیم.
      گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
      بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
      سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟
      بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند

    6. Top | #21
      کاربر باسابقه
      در انتظار تایید ایمیل

      Sheytani
      نمایش مشخصات
      کشاورزی فقیر شتر پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد
      .
      .
      .
      .
      .
      .
      .
      حالشو ندارم بقیشو تعریف کنم
      .
      .
      .
      پند اخلاقى : سيگار نكشيد

    7. Top | #22
      کاربر باسابقه
      در انتظار تایید ایمیل

      Sheytani
      نمایش مشخصات
      آورده اند ک روزی فرشید را در میان بیابانی گرسنگی شدید فرا بگرفت، کوشش بسیار نمود
      و خود را ب آبادی رساند، از آنجایی ک او را درهمی نبود،تصمیم ب فروش شلوار خود نمود
      شلوار خود را بفروخت کاسه ای ماست و مقداری نان خرید،ب کناری نشست مشغول ب خوردن شدن، ک ناگهان رهگذری ب نزدش آمد و در خوردن از او پیشی گرفت.

      فرشید رو ب رهگذر نمود و جمله زیر را خطاب کرد.

      "نونو گاوگوش،گاوگوش میکنی میزنی تو کیون ماست
      نمیگی فرشید شلوارت کجاست؟!"

    8. Top | #23
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Erwin schrodinger نمایش پست ها
      کشاورزی فقیر شتر پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد . . . . . . . حالشو ندارم بقیشو تعریف کنم . . . پند اخلاقى : سيگار نكشيد
      سلام میگم از اون اواتارت معلومه که پند اخلاقیش سیگار نکشید
      Cyrus The Great
      King of persia , king of anshan , King of media , King of babylon , king of summer & akkkad , king of the four corners of the world





    9. Top | #24
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      زنی که در حومه شهر زندگی می کرد می خواست خانه و اثاثیه اش را بفروشد. زمستان بود و چنان برف سنگینی باریده بود که تقریبا محال بود که هیچ ماشین یا کامیونی بتواند تا در خانه اش برسد. منتها چون از خدا خواسته بودکه اثاثیه اش را به کسی که خدا می خواست و به قیمتی که خدا صلاح می دانست برایش بفروشد ، از ظواهر امر دل نگران نبود. اثاثیه اش را برق انداخت و آماده فروش وسط اتاق گذاشت . وقتی مرا دید گفت : حتی از پنجره به بیرون نگاه نکردم تا انبوه برف را ببینم یا سوز سرما را احساس کنم. تنها به وعده های خدا توکل کردم و بس!
      مردم نیز به گونه ای معجزه آسا اتومبیل خود را تا در خانه اش رساندند و نه تنها اثاثیه خانه ، حتی خود خانه نیز بی آنکه کارمزدی به هیچ بنگاه معاملات ملکی پرداخت شود به فروش رفت.
      ایمان هرگز از پنجره به بیرون نمی نگرد تا انبوه برف را ببیند تا سوز سرما را احساس کند.
      ایمان برای برکتی که طلبیده است تدارک می بیند و بس.

      برگرفته ازکتاب: 4 اثر از فلورانس اسکاول شین


    صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن