آسمان آمد وُ
آهسته زير گوشِ ماه
چيزی گفت انگار.
ماه آمد وُ
به کوچهی کهنسالِ مُشيری
چيزی گفت انگار.
کوچه
کوچهی بیگفت و بیگذر
رو به روشنترين پنجره چيزی گفت انگار.
چيزی، رازی، حرفی
سخنی شايد
سَربَسته از چراغی
شکستهی هزار پاييزِ بیپايان.
دريغا هزارهی بیحالا،
حالا کوچه، پير
درخت، پير
خانه، پير
من پير وُ گلدانِ بالای چينه
که پُر غبار!
اگر مُردهای، بيا و مرا بِبَر،
و اگر زندهای هنوز،
لااقل خطی، خبری، خوابی، خيالی ... بیانصاف!