هربارکه کنکور دادم توکلم به خدابود.مث یه نیروی قوی مث یه وجودگرم مث یه عشق دوس داشتنی که منتظرته.دیگه نمیترسم استرس دارماولی همیشه بخودم میگم لامصب سواریه اتوبوس میشی به رانندش که نمیشناسیش اعتمادمیکنی ممکنه باسرعت بزنه دیوارچپ کنه ولی باخیال راحت بخودت میگی نه بابادیگه بالاخره الکی نیس که.پس چطوربه خدابااون همه عظمتش ومهربونیش اعتمادنمیکنی؟خودش میگه تلاش کن مشتی بقیش بامن بسپاربمن کاری میکنم که فکرت به اون نمیرسید.چشاتوببندبدو اعتمادکن.نه که شعاربدم امادلم روشنه واقعاتلاشموکردم بقیش باخودش قول داده...