چه می شود اگر حوالی ساعتی که مسافر خور نیست
یک نفر بیاید
که هیچوقت نبود
و از آسمان آنقدر سیر باشد
که پرواز به رخ لاک پشت ها نکشد
من نگاهش کنم و پیش خودم بگویم راه گم کرده است ...
و او به نشانه ی احترام به حماقتم
پول قهوه ای را که خورده ام حساب کند
با هم تمام نا کجاها را قدم بزنیم و من از ترس های کودکی ام با او بگویم
و او مدال افتخار های روی سینه اش را
پنهان کند
تا وقتی زیر یک سقف می خوابیم
خیال جفتمان
از تقسیم ِ عادلانه ی بی کسی
تا مبل های مشترک
راحت باشد ...
هومن شریفی