خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 16 به 30 از 31
    1. Top | #16
      کاربر باسابقه

      Mehrabon
      نمایش مشخصات
      هزینه ی کتاب ۵ هزار...
      دختر از لحن وقیحانه ی پسر تازه فارغ التحصیل شده عصبی و بیشتر ناراحت شده بود
      میخواست سریع تر از اونجا خارج بشه، کیفشو زیر و رو کرد ولی کیف پولش نبود...
      ♡Be your Own HERO

    2. Top | #17
      کاربر نیمه فعال

      khejalati
      نمایش مشخصات
      #۱۶
      خواست که کتاب را سر جایش بگذارد
      پسر جوان گفت : فکر کنم این ۵ هزار ... مال شماست و وانمود کرد که از روی زمین اسکناسی برداشت . اسکناس را به پیرمرد داد . دختر تشکر کرد و همراه هم از کتابفروشی خارج شدند ...

    3. Top | #18
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      #17
      آقای جوان :خیلی خوبه که شما به کتاب خوندن علاقه دارید.کاش همه مثل شما بودن.
      دختر لبخندی زد و گفت راستی نگفتید فیلمتون درباره چیه؟
      ولی جوابی نشنید وادامه داد یه نمایشگاه سر چها راهِ اگه دوست دارید میتونید بامن همراه بشید : )
      Ps: (ضد حال نزنید : ))) )

    4. Top | #19
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      #ٍ18
      دختر وقتی جوابی نشنید زیر لب غرغرکنان گفت مگه لالی ؟!
      ولی مرد جوان ( از اینجا اسمش بزاریم ایرج ) ، لبخند ملیحی در پاسخ به کج خلقی این دختر گستاخ داد.
      در نمایشگاه مرد جوان خودش را ایرج ملکی دانشجو تئاتر معرفی کرد که قصد دارد فیلمی تحت عنوان مزاحمت بسازد!
      The only way to deal with an unfree world is to become so absolutely free that your very existence is an act of rebellion



    5. Top | #20
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه
      مدیر برتر

      Khabalod
      نمایش مشخصات
      تا اسم دختره رو خرابش نکردین بزاریم سروین !! "اسمیه که خودم دوسش دارم معنیشم میشه مثل سرو آزاده"

      #19
      سروین کاملا گیج شده بود با خودش میگفت وقتی سیاه لشکر است چرا باید موضوع فیلم را بداند یا چرا ایرج پول کتاب داد
      برای سوال دوم آهنگ مسخره ی آقامون جنتلمنه جنتلمنه هی در ذهنش تکرار میشد با این فکر لبخندی زد
      با صدای ایرج به خودش آمد: " نظر شما در مورد فیلم چیه؟ "
      سروین با تعجب پرسید: " کدوم فیلم؟"
      تعریف من همیشه بلوا کنه
      مثه شیطانی که تنها شده

    6. Top | #21
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      مجبورم ایرج ملکی رو برای همیشه از داستان پاک کنم ، ببخشید

      #20
      قبل از اینکه ایرج جوابی به سروین بدهد ، پسر جوانی با قد بلند و موهای جو گندمی به سمت آن دو آمد ..
      +به به ! سلام ایرج خان ! آفتاب از کدوم ور غروب کرده ؟ از این طرف ها ؟ خانوم رو معرفی نمیکنید ؟
      و نگاهی عمیق به موهای سروین انداخت که از پشت شال به طرز وحشیانه ای بیرون ریخته بود !
      ایرج متوجه نگاه سنگین پسر شد و سریع گفت : سلام بهراد جان ، ایشون خانوم ...
      ناگهان متوجه شد که اصلا اسم دختر را نمیداند !
      سروین لبخند کمرنگی زد و گفت : سروین هستم ، خوشبختم . راستش دوستتون من رو تو کتابفروشی دیدن و از من واسه ساخت فیلم دعوت کردن ! و از من خواستن که به این نمایشگاه بیایم ..
      درکمال تعجب ،بهراد قهقهه ی بلندی زد و رو به ایرج گفت : داداش برای ساخت فیلمایی که میخوای باید دنبال دختر دیگه ای باشی ! ایشون نمیتونن از پس فیلم های شما بربیان ..
      و نگاهی دوباره به تاب های دیوانه وار موهای سروین انداخت و گفت : از گالری من خوشتون میاد ؟
      سروین گفت : راستش من درک زیادی از آثار هنری و نقاشی ندارم و بخاطر همین زیاد نمیتونم ارتباط برقرار کنم ، راستی ، چرا نمیتونم از پس فیلم بربیام ؟
      بهراد دوباره نگاهی به ایرج انداخت و ایندفعه قهقهه ای بلندتر از قبل زد
      ایرج گفت : بهراد بسه ، تمومش کن . راستش سروین خانوم من میخوام یه فیلم با محتوای اخلاقی راجع به حجاب درست کنم و تاثیر آن در مزاحمت پسرهای دیگه
      سروین گفت : من یه دوست دارم که عاشق بازیگری ئه و اتفاقا خیلی محجبه ، این هم شماره ش ، میتونین بهش زنگ بزنین . مطمئنم از پس نقشتون برمیاد ولی من نمیتونم ... چون محجبه نیستم !
      ایرج که سعی داشت با بهانه ی فیلم ، با سروین بیشتر آشنا بشه ، در دلش آهی عمیق کشید و گفت : باشه سروین خانوم ، اما خوشحال میشم تو ساخت فیلم همراهم باشین و بهم کمک کنین ..
      تلفن ایرج زنگ خورد
      وقتی صحبت با تلفنش را تمام کرد روبه بهراد کرد و گفت : من یه کار واجب برام پیش اومده ، متاسفانه باید برم ، اگه میشه گالری رو به مهمونمون نشون بده . من شرمندم سروین خانوم ، خدافظ شما ..
      بهراد به سروین نگاه کرد و گفت : از این طرف لطفا
      و مشغول قدم زدن در گالری شدند ...

      پ.ن :لطفا شخصیت های دنیای واقعی رو نیارین تو داستان ... ریتم داستان کلا بهم میخوره ! بزور جمعش کردم !

    7. Top | #22
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      #21
      مشغول قدم زدن در گالری شدند.
      سروین گفت:چه سبک خوبی .کاراتون خیلی جالبه و شایستگی دیده شدن تو نمایشگاه های بهتری رو داره.
      بهراد انگار هیچ چیز نشنیده باشه همون طوری که به تابلوها نگاه میکرد گفت :نمیدونم تا چه حد از ایرج(لعنتی) شناخت دارید ولی ازتون میخوام بیشتر حواستون جمع کنید.
      سروین یکدفعه....
      پ ن:درام بسازید ببینم=)

    8. Top | #23
      در انتظار تایید ایمیل

      نمایش مشخصات
      سروین یکدفعه چشماش روی یکی از تابلو ها قفل شد و اون تابلو سروین رو به گذشته ها برد!دقیقا به۲۱ام آبان ماه سال ۹۶...

    9. Top | #24
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه
      مدیر برتر

      Khabalod
      نمایش مشخصات
      #23
      لبخند دلنشینی بر صورتش ظاهر شد
      ماه آبان همیشه برای او یاد آور خاطرات بینظیرِ زیادی بود^^
      بهراد می خواست بیشتر در مورد ایرج با سروین صحبت کند اما
      برق نگاه سروین و لبخندش او را به جایی دیگر برد....
      تعریف من همیشه بلوا کنه
      مثه شیطانی که تنها شده

    10. Top | #25
      کاربر نیمه فعال

      khejalati
      نمایش مشخصات
      #۲۴
      ناگهان صدای بلندگوی گالری آنها را به خودشان آورد : تا اتمام زمان بازدید ۳۰ دقیقه باقی مانده است
      بهراد سروین را به نوشیدن قهوه دعوت کرد و با هم به سمت خروجی گالری رفتند ...

    11. Top | #26
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      اما سروین نمیخواست و نمیتوانست این دعوت را بپذیرد حرف های او راجب ایرج و لحن معنادارش اورا به شک انداخته بود که چرا از آغاز با این دو آشنا شده یا چرا مثل همیشه با نگاه سرد و مرموز خود مرد هارا از خود نرانده است ؟ قلبش گواهی اتفاقات خوبی را نمیداد
      _ببخشید ....سروین خانم
      صدای بهراد رشته خیال سروین را از هم گسست مکثی کرد با حالتی از بی تفاوتی و آرامشی که از محیط هنری آنجا گرفته بود به چشمان مملو از پرسش و تعجب بهراد نگاه کرد و گفت :نه ممنونم شاید یه وقت دیگه
      و در مقابل نگاه پرسش گر بهراد از گالری خارج شد و در ایستگاه اتوبوس منتظر ماند .....
      تابلو های گالری اورا یاد گذشته های دور می انداخت ....باغ پدری ....که یادش نمی آمد شب ها در آن سال ها چطور به صبح میرسید ..... و تمام شدن تمام آن خوشی ها بعد از آن حادثه میخکوب کننده .....حالا او و خواهر بزرگترش در آن خانه نفرین شده که زمانی زیبا ترین خاطره ها در آن شکل گرفته بود تنها بودند ......
      ویرایش توسط samin.key : 26 تیر 1398 در ساعت 10:58

    12. Top | #27
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      #26
      سروین کلیدو انداخت و وارد خونه شد
      طبق معمول همه جا تاریک بود و میدونست خواهرش تو اتاق خودش مشغول تکمیل مقاله های دانشگاهشه و مثل این که امشبم باید شام رو تنها سرو کنه.
      با خستگی سمت اتاقش رفت و کیفشو رو تختش پرت کرد که ازش یه چیزی افتاد...
      !'Sei Bella Come Un Gol al 90

    13. Top | #28
      کاربر نیمه فعال

      Mehrabon
      نمایش مشخصات
      #27
      قبلش بگم تنها راه عدم تکراری بودن داستان و کشش دار کردن اون فانتزی کردن اونه

      این قسمت ==) پروانه آبی

      چییییک در خود ب خود بسته شد
      سروین برگه یادداشتی روی زمین دید
      سروین در حال خواندن برگه توی دلش:: (دیگه وقتی نداریم بیا تمومش کنیم به دنبال پروانه آبی برو)
      سروین ک ازین تیکه کاغذ سر در نمیاورد سری تکون داد و رفت که اون رو بندازه تو آشغالی ک ناگهان
      پنجره اتاقش با باد شدیدی باز شد
      تکوب تکوب... قیییییینج
      سروین همونجور که قلبش ازین صدا ناگهانی تند تند میزد سرش بر گردوند پروانه ای آبی توی اتاق چرخ میزد و خیلی اروم رو دست سروین نشست
      باورکردنی نبود
      خیلی ریز پاشو نیشکون گرفت ولی خواب نبود
      همون پروانه آبی بود ک توی گالری روی اون تابلو دیده بود همون تابلویی ک اون باغ نفرین شده رو بیادش میاورد ک ناگهان....
      آنانکه دستی را که نان‌ شان می‌ داد، گاز گرفتند

      محکوم‌ اند به بوسیدن پاهایی که لگدشان می‌ زند!
      ویرایش توسط Alireza...kh78 : 26 تیر 1398 در ساعت 16:26

    14. Top | #29
      کاربر نیمه فعال

      Ashegh
      نمایش مشخصات
      #28
      که ناگهان نوری شدید همه ی اتاق را فرا گرفت
      سروین چشمانش را بست و...
      چشمانش را باز کرد
      با گیجی به دور و اطراف خود نگاه کرد
      چندلحظه ای گذشت تا اتفاقات اتاقش را بخاطر آورد
      با وحشت از جا پرید و با تعجب و ترس به باغ نگاه کرد
      نمیدانست چطور به آنجا رفته و چه اتفاقی افتاده
      شروع به راه رفتن و جستجو در باغ کرد و کم کم حس کرد که این باغ برایش آشناست...
      تعجب همه ی وجودش را فرا گرفت...
      خوب یادش بود که این باغ تخیل و ساخته ی ذهن نوجوانی اش است...
      نمیدانست چطور ممکن است جایی که هیچوقت ندیده و ساخته ی ذهنش بوده وجود خارجی داشته باشد بدون کوچکترین تغییری...
      در باغ پیشرفت تا به در ورودی ساختمان رسید
      داخل رفت و...

      پ ن : چرا تاپیکو ول کردین؟
      چرا یه چیزی مینویسین ادامه دادنش سخت شه؟
      چرا...؟
      حالتی از تیمارستان را در زندگی خودم احساس میکنم ؛ بی گناه و در عین حال خطاکار ، نه در یک سلول بلکه در این شهر زندانی ام...

      #کافکا

    15. Top | #30
      کاربر انجمن

      نمایش مشخصات
      #29
      داخل رفت و بسیار شگفت زده شد...گوشه به گوشه ی آن ساختمان چیزهایی بود که در دوران نوجوانی تجسم کرده بود.برعکس تاریکی اتاقش،داخل ساختمان کاملا روشن بود،تمام وسایل گرانقیمت و عتیقه بودند و در سراسر دیوار های آنجا تابلو های زیبایی بود که مهارت بالای نقاش را به نمایش میگذاشت،در انتهای سالنی که قرار داشت پله های مارپیچی بود که به طبقه بالا ختم میشد؛اگه...اگه همون طوری باشه که تو ذهنم ساخته بودم،اون بالا باید...(اینها چیزهایی بود که در دلش میگفت)


    صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن