نوشته اصلی توسط
mohammadi1994
س سال میگم شروع میکنم،میگم فردا،یا شنبه ولی هیچوقت شروع نکردم،بدیش اینجاست اصلا هیچ کاری نکردم حتی تفریح و شاد زندگی کردن،تو خونه مثل ی آدم افسرده نشستم هی تو فضای مجازی دست و پا زدم،یعنی بجای کل متنایی که تو کامنتا و نظر ات خوندم اگه کتابای کنکورو میخوندم الان یکی دوبار تموم شده بود کامل،نمیدونم مشکلم چیه چرا اصلا نمیخونم درحالیکه همیشه امیدشو داشتم انگیزشم داشتم ولی هیچ کششی ندارم نسبت به خوندن کتابا خیلی متناقض برام،جالبیش اینجاس هیچ کاریم انجام ندادم ی مصرف کننده کامل و از این جالبتر اینه که جرات اینم نداشتم به کسی بگم الان دو ماه مونده به کنکور همه اطرافیان حتی خونواده فکر میکنن من جزو رتبه های برترم،وانمود کردن از خود خوندن سخت تره خیلیم عذاب آوره چون همیشه داری بخاطر از دست دادن وقت و عمرت خودتو سرزنش میکنی،نمیدونم چند نفر این تجربه رو داشتن ولی انگار داری تو باتلاق دست و پا میزنی و هی بیشتر میری پایین،این همه مدت تو خونه ارامش داشتم بدون مشکل بدون کار بدون دغدغه،کلی هزینه کردم ولی ظاهرا همه چیو باختم زندگیم ،آبروی خودمو خونوادم،کارم،ایندم،انگار همه چی سوخت خاکستر شد،دو ماه مونده تا کنکور و الان بعد سه سال زندگی بدون دغدغه،بعد سه سال آرامش توی خونه تازه مشکلات شروع شده هرچند طبق تجربه گذشته اگه مشکلاتی هم درست نمیشد بازم به احتمال زیاد از این زمان استفاده نمیکردم،ولی باز امیدمو از دست نداده بودم ولی الان دیگه سرگردانم و نمیدونم باید چه غلطی بکنم،نمیدونم چجوری تو روی خانوادم نگاه کنم،نمیدونم چی ب پدرم بگم که همه پس انداز کارگریشو به پام ریخت که من به ی جایی برسم،نمیدونم الان که پدرم تحت فشار چجوری باید کمکش کنم چون خودش اجازه نمیده،میدونی سخت ترین و غیر قابل تحمل ترینش کجاس؟اینجاست که پدرم داره زیر فشار زندگی و کار له میشه و من وقتی میخوام کمکش کنم اجازه نمیده میگه تو فقط دوماه مونده خوشحالمون کن این خودش بزرگترین کمکه ،میگه اینهمه زحمت کشیدی این دوماهم من تحمل میکنم ولی نمیدونه که هیچ قدمی برنداشتم،واقعا نمیدونم چقد میتونم این فکرا رو این خود خوریارو این عذاب رو تحمل کنم نمیدونم چقدر میتونم این زندگی رو ادامه بدم،بزرگترین مشکل من اینه که همه منتظرن رتبه سه رقمی و دورقمی بیارم همیشه گفتم کسی که بتونه سبک زندگیشو با شرایط موجود تطابق بده تو زمانای خیلی خیلی کمم میتونه به هدف برسه ولی الان خودم توش موندم،نمیدونم چجوری ذهنمو آروم کنم و حتی نمیدونم چجوری با شرایط الانم کنار بیام،الان پدرم ب شدت نیاز به کمک داره از طرفیم نمیتونم رک و پوست کنده بگم که اون همه هزینه کردم اون همه وقت تلف کردم بدون نتیجه بوده کمرش میشکنه،واقعا انگار با دستای خودم همه درای رو به روم رو بستم و اتیش خودمو حبس کردم
درکل هرکی این متنو خوند ازش خواهش میکنم عمرتون و الکی از دست ندید باور کنید زمان به عقب برنمیگرده حسرتاش رو دلتون خیلی خیلی سنگین میشه ،مثل من بی مسئولیت نباشید از تک تک دقایق زندگیتون استفاده کنید،الان وظیفه شما درس خوندنه اگه نمیخونید مثل من بیکار بخاطر ترس خودتونو تو هچل نندازین بجاش مثلا ورزش کنید موسیقی کار کنی چمیدونم کارای هنری انجام بدید هر چیزی درستی که میتونه قدم مثبتی باشه برید سمتش،من منکر این نیستم که شغل اینده مهمه،ولی وقتی دیدید وقتتون داره تلف میشه بدونید دارید هر روز به حسرتای ده سال آیندتون اضافه میکنید پس اگه ده سال دیگه به ارزوی پزشک شدن و مهندس و...شدن نرسیدید حداقل بزار به مثلا خوش اندامی و پرورش اندام و ورزش برسید یا حداقل موسیقی مورد علاقت یا کارای مورد علاقتو بلد شده باشی یا هر چیز دیگه ای،نزارید بعد ده سال بگید خدایا من ی دهه از عمرم گذشت و هیچ قدم مثبتی تو زندگیم نداشتم
با آرزوی موفقیت برای همگی