هميشه برام سوال بود كه تو جنگل كه پزشك وجود نداره حيوونا چيجوري
بچه هاشونو بدنيا ميارن...( فكر ميكردم بايد حتما جراحي بشه و حيوون شكمش رو باز كنند تا بتونه بچه از شكم خارج شه )
تا دوم دبيرستان هم نميدونستم
وقتي كه فهميدم خيلي از خودم خجالت كشيدم كه از پدرم اين سوالو كرده بودم تو بچگيم، هنوزم يادم مياد خجالت ميكشم ...
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست
که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدا
ویرایش توسط Seyed Chester : 30 بهمن 1397 در ساعت 03:42
همیشه فکر میکردم تو دنیا فقط اصلی کاری منم و بقیه مثل من نمیتونن دنیارو ببینن
فکر میکردم بقیه کاغذی ان
اصلا میدانی چیست ؟!
من خدا را در بین فرمول های فیزیک یافتم !
من خدا را در بین مسائل شیمی یافتم ! در بین مفاهیم ژنتیک !
خبری از خدا نبود در کتاب دینی هایم !
خدا را بیاب . . .
نه در بین نماز های شبت ...
بلکه در بین شب بیداری هایت برای علم اموزی ...
بچگیام مامانم منو گول زده بود که آبجیاتو من به دنیا آوردم و تو و داداشتو بابات! پرسیدم چه طوری؟ گفت از ناف بابات اومدین بیرون!!!! خلاصه که روزها فکر من این بود و همه شب سخنم که منو داداشم چه طوری از اون سوراخ کوچولو اومدیم بیرون!!!!
یه بار من سرما خورده بودمو با بابام رفتیم اورژانس تا من آمپولمو بزنم، چشتون روز بد نبینه یهو جنازه ی 2 تا سربازو که تو تصادف مرده بودن از جلومون رد کردن و شد آن چه شد، مدت ها موقع خواب فک می کردم روح اون سربازا الانه که از گوشه پنجره صاف زل بزنن تو چشام، از ترس می لیدم
یه بارم صبح داشتم می رفتم سر کوچه که سوار سرویس مدرسه شم، زمستون بود و نم نم برف می بارید، اول صبح هم بودو هوا تاریک، همچی مخوف بود هوا خخ، یهو دیدم در پارکینگ همسایه بازه، یه کم بیش تر دقت کردم دیدم تو تاریکی پارکینگ در نیسان آبیش هم بازه وووووو خودش هم ولو شده کنار ماشین، صبح که اومده بوده ماشینو از پارکینگ خارج کنه تا درو باز کرده سکته ی قلبی کرده و افتاده بغل ماشین، به ثانیه نکشید که یهو خانوادش با داد و بیداد وارد پارکینگ شدنو کشیدنش بیرونو بردن بیمارستان، منم که مات و مبهوت از ترس خشکم زده، یه هفته طول کشید که تا از بیمارستان بیارنش خونه، تو اون یه هفته هر صبح که از خونه بیرون میومدم دو قدم برمی داشتمو سریع برمی گشتم، فک می کردم روحش الان پشتمه و الانه که منو تسخیر کنه بعد این که مطمئن شدم زنده س دیگه خیالم راحت شد
خوبه زمان ما توی مسئله ی چگونه بوجود امدن وچگونه به دنیا امدن خودمون مونده بودیم الانه بچه دبستانی داره مخ دختر میزنه واطلاعا تشونم در این مسائل x از پدر ومادرشون بیشتر //
برای انکساگر بتوانم یک دل را از شکستن باز دارم،به بیهودگی زندگی نخواهم کرد .که ایمان دارد ناممکن وجودندارد/دانشکده پزشکی دانشگاه علوم پزشکی کرمان
اگر یارای آن داشته باشم که یک تن را از رنج برهانم ، یا دردی را تسکین بخشم ، یا انسانی تنها را یاری کنم، که دیگر بار بسوی شادی بازگردد ، به عبث زندگی نخواهم کرد
من برای این هدف می خواهم پزشک شوم
یه بار رفته بودیم شهربازی
سوار یه قطار شدم بزرگ بود
بعد آقاهه گفته بود سوارش شو کمربندتو ببند دستاتو بذار رو فرمونش و برون
بچگی و خیالات خامشه دیگه !
منم دو دستی فرمونو سفت گرفته بودم وقتی به پیچا میرسیدم همچین به چپ و راس میچرخوندم
اون موقع فک میکردم قطاره رو من میرونم
بعدش فمیدم نخیر خودش خودکار میره انقد خندیدم که دل درد گرفتم آخرش
+
یکیشم اینکه یه عینک دودی خریده بودم
هر موقع بیرون میرفتم گریه میکردم که اونم باید بزنم به چشام
جالب اینه شب و روز میزدمش
بعد یه بار با مامان رفتیم بیرون
من عینکو زدم راه افتادم
تو خیابون یجوری راه میرفتم همه منو نگا میکردن
بعد مامانم پرسید دخترم چرا اینجوری راه میری
گفنم مامان از وقتی این عینکو زدم همش زیر پام پله سبز میشه
چون دودی بود فاصله بین چشم و شیشه عینک باعث میشد زیر پام رو پله وار ببینم
بعدش مامان گف از رو چشات بردار ببین اینجا اصلا پله نیس
از اون موقع دیگه نزدمش
خیلی کوشولو بودما 3/4 سالم بود تو جفتش
من تا پنجم دبستان فکر میکردم لاکپشتهای نینجا واقعین و منم عضوشونم و با استاد اسپلینتر تلپاتی دارم
هر وقت هم میرفتم مدرسه فکر میکردم اون نینجاهای سیاه پوش دنبالمن و تا مدرسه همش یهویی پشتمو نگاه میکردم مچشونو بگیرم
وقتی فهمیدم واقعی نیستن نابود شدم
از والدین گرامی پرسیده بودم چجوری بچه دار میشن
اونام گفتن خدا هرکیو دوس داشته باشه بهش بچه میده
منم از خدا میخواستم ک حتی اگه زیاد دوسم داره نذاره باردار شم
دقیقا با این حالت : خدایا تروخدا کاری نکن ک من باردار شم من نمیخوام
این قسمتش ب کنار , تا حدود 12 سالگی بر این باور بودم
اینجاش بیشتر میسوزونتم
هعیی ...
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)