دیرینگ دیرینگ دیرینگ دیرینگ دیرینگ...
ساعت ۵:۳۵ صبح است... آلارم گوشیام چون تازیانهای بر پیکر بیجان من می کوبد... آخرین روزی را که خواب راحتی داشتهام به خاطر نمیآورم... درست وسط خواب شیرین کودکیام بودم... لای درختها و بوی یاس و صدای آواز بلبل و صدای آرام و لذت بخش مادرم که میگفت مواظب باش فرزاد زمین نخوری...
تا بیام جواب مادرم رو توی خواب بدم صدای آلارم گوشیم بار دیگر به من یادآوری کرد که دیرت شده است... سریع از خواب میپرم گوشهی خانه کوچکم چایساز رو سریع روشن میکنم و به سمت دستشویی میدوم و مسواکی میزنم و شلوار و پیرهنم را می پوشم... روپوش و اسکرابم رو داخل کوله پشتی میچپانم کتابم رو با عجله از روی میز برمیدارم.
در این حین چایی میریزم و نبات را داخلش حل میکنم تا آخرین قطرات شیرینی خانه را بچشم... دوان دوان پله هارا دو تا یکی میکنم... هنوز هوا تاریک است... از طبقه سوم با سرعت میدوم تا به سر خیابان برسم، تا بتوانم با سرویس ساعت ۶ به سمت بیمارستان حرکت کنم... خواب از چشمانم پریده است...
ساعت ۶:۴۵ به میدان انقلاب میرسم... دوان دوان از پلههای مترو به پایین میدوم... سوار مترو میشوم در حالیکه مردم از سر و کول هم بالا میروند و از شدت فشار در معرض له شدن هستم... ساعت ۷:۱۵ در ایستگاه دروازه دولت پیاده میشوم... دوان دوان به سمت بیمارستان امیراعلم میروم... خودم را با تمام سرعت به پاویون بیمارستان میرسانم... لباسهایم رو سریعا عوض میکنم، اسکرابم را میپوشم عرقی که از شدت دویدن کردهام را پاک میکنم و به سمت اورژانس میدوم...
ساعت ۷:۳۰ نوبت من است تا کشیک را از نفر بعدی تحویل بگیرم... مریضها پشت سر هم میآیند... یکی از درد گوش خود مینالد... یکی از کجی دماغش... یکی تیغ ماهی به گلویش پریده... یکی دماغش شکسته و آن یکی جسم خارجی وارد گوش و دماغش شده است... دواندوان که مریضها را می بینم و رفع و رجوع میکنم و هزار جور تشکر میشنوم ناگهان چندین مریض بد حال میآید... صدایم میزنند دکتر پورقاضی... دکتر پورقاضی...
دوان دوان خودم را میرسانم. مریض به شدت خونریزی از بینی دارد و دیگری درحالیکه گوشاش را به دست گرفته است می گوید آقای دکتر به دادم برسین تصادف کردم گوشم برید... درحالیکه تمام بدنش آسیب دیده است به شدت التماس می کند نجاتش بدهم... به سرعت به سمت اتاق تریتمنت اورژانس امیراعلم میدوم... محلول لیدوکایین را میگیرم.۵ ویال اپی نفرین را داخل محلول تزریق میکنم و سریعا تامپون را آماده میکنم. مریض درحالیکه خوابیده است به سمتش میروم... یخ را روی پیشانیاش میگذارم... گلویش را شستوشو میدهم با هدلایت درون دماغش رو نگاه میکنم و با اسپکولوم دماغش را باز میکنم به شدت خون به بیرون می جهد... رنگ و روی بیمار پریده است... تامپون رو به زور وارد بینیاش میکنم... مریض از درد فریاد می کشد ولی دیری نمیکشد که خونریزی بند میآید... پیرزن می گوید: پسرم خدا عمرت بده الهی خیر ببینی...
بی آنکه بتوانم به صورت بیمار نگاه کنم اشک در چشمانم حلقه میزند... انگار باری از روی دوشم برداشته شده است... باری به سنگینی تلاش سالیان سال از زندگی و جوانی ام... مریض دیگری که با در دست داشتن گوشش آمده است را سریعا به اتاق عمل سرپایی بیمارستان منتقل میکنم... ویال لیدوکایین را به پشت و جلوی گوشش تزریق میکنم تا عصب فاسیال رو بلاک کنم تا مریض کمتر درد بکشد... دستکش را می پوشم و آمادهی دوختن گوشش میشوم... بیمار داد می کشد تورو خدا یواش تر دکتر تورو خدا... دلم به رحم میآید اما مجبورم هرچه سریعتر بی توجه به احساسات بیمار کارم را انجام دهم تا بیمار گوشش نکروز نشود و گوشش را از دست ندهد...
حین بخیه زدن بیمار تمام آبا و اجداد مرا مورد عنایت قرار می دهد... مرا به فحش میبندد... دکتر بس کن دیگه خیلی درد داره... سریع باش دیگه... درحالیکه آخرین بخیه را میزنم عرق روی پیشانی ام را پاک میکنم... شان را از روی گوش بیمار کنار میزنم از گوشش عکس میگیرم و عکس را به بیمار نشان می دهم... خون روی گوشش را با گاز استریل پاک میکنم بیمار ناخوداگاه می گوید دکتر شرمنده ام... دمت گرم... نمیدونم چطوری جبران کنم! یه عمر دعات میکنم... بهش میگم عیب نداره من ازت ناراحت نیستم میدونم که داشتی درد زیادی رو تحمل میکردی... پدر بیمار از من تشکر میکند. پیشانی ام را میبوسد و می گوید دنیا و آخرتت آباد باشه پسرم... ممنون که حال پسرم رو خوب کردی...
به بیرون میآیم نگاهی به ساعتم میاندازم... ۷ شب... نه صبحانهای خوردهام نه نهاری... برایم شام می آورند... به خدمه می گویم شامم را در آبدارخانه اورژانس بگذارد تا بروم و بعدا بخورم... بار دیگر مریض بد حال با تنگی نفس... مریض با پارگی صورت و...
ساعتم را نگاه می اندازم ۲:۴۵ صبح... هنوز هم نه غذایی خوردهام نه گذر زمان را حس کرده ام... روی صندلی مینشینم و با ولع غذای سرد و مسخره بیمارستان را می خورم اما از روزی که بر من گذشت به خودم افتخار میکنم.... می دانم هنوز دوازده ساعت دیگر باید در اورژانس باشم... میدانم ۳۶ ساعت نخوابیدن یعنی چی... میدانم بعد از ساعتها نخوابیدن باز هم فردا ۵:۳۰ صبح بیدار شدن یعنی چی... میدانم شب نخوابیدن یعنی چی... اما به خودم افتخار میکنم... که هر روز با تمام وجودم در مسیر کمک به آدمها قدم برمیدارم...
واقعا ارزش تمام سختیهایی که کشیدم رو داشت... ارزش تمام شب نخوابیدنها و درس خوندنها و تسلیم نشدنها رو داشت... ساعت ۴:۴۵ صبح پیرزنی با خونریزی شدید از بینیاش میآید و می گوید دکترررررر... میگم جان دلم مادرجان و لبخندی تحویلش میدهم... درحالیکه خون از دماغش میچکد میگوید پسرم همین که به روم میخندی نصف دردای من دوا شد و با آن حال نزارش میخندد... میگویم مادرجان سریع بخواب که خونریزیتو کنترل کنم...
هر روزی از زندگیام که میگذرد ایمان می آورم هرچقدرهم سختی بکشم باز هم ارزشش را داشته است... شاید روزی فکر نمیکردم بتونم اینقدر سختی رو در زندگیام تحمل کنم... به قول معروف ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...اما... من به خودم افتخار میکنم پس باز هم با تمام وجود تا آخرین ذره وجودم در مسیر اهدافم می جنگم...
بی آنکه ذره ای خسته بشم...
دکتر فرزادپورقاضی(دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران)
منبع:کانال تیک