وقتی که قلب هایمان كوچك تر از غصه هایمان میشود،
وقتی نمیتوانیم اشک هایمان را پشت پلك هایمان مخفی كنیم
و بغض هایمان پشت سر هم میشكند ...


وقتی احساس میكنیم
بدبختیها بیشتر از سهم مان است
و رنج ها بیشتر از صبرمان ...وقتی امیدها ته میكشد
و انتظارها به سر نمیرسد ...
وقتی طاقتمان تمام میشود
و تحمل مان هیچ ...


آن وقت است كه مطمئنیم به تو احتیاج داریم
و مطمئنیم كه تو
فقط تویی كه كمكمان میكنی ...آن وقت است كه تو را صدا میكنیم
و تو را میخوانیم ...


آن وقت است كه تو را آه میكشیم
تو را گریه میكنیم ...
و تو را نفس میكشیم ...وقتی تو جواب میدهی،
دانه دانه اشکهایمان را پاك میكنی ...
و یكی یكی غصه ها را از دلمان برمیداری ...


گره تك تك بغض هایمان را باز میكنی
و دل شكسته مان را بند میزنی ...

سنگینی ها را برمیداری
و جایش سبکی میگذاری و راحتی ...

بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی
و بیشتر از حجم لب هایمان، لبخند ...


خواب هایمان را تعبیر میكنی،
و دعاهایمان را مستجاب ...


آرزوهایمان را برآورده می کنی ؛
قهرها را آشتی میدهی
و سختها را آسان
تلخ ها را شیرین میكنی
و دردها را درمان


ناامیدی ها، همه امید میشوند
و سیاهی ها سفیدسفید ...