منم همین مشکل رو داشتم؛ اونم به شکلی افراطی.
سال کنکور توی یه خونه جدا بودم برای درس خوندن ... تنها بودم ... یعنی کاملا شرایط برای قدم زدن و رویا پردازی مهیا بود!!! دقیقا با همین ویژگی هایی که شما اشاره کردین ... یعنی ساختن یه دنیای دیگه ... توش زندگی می کردم ... ولی چون از این «مشکل»ـم "آگاه" بودم و می دونستم که باعث میشه هر بار 2 تا 3 ساعت از وقتم به هدر بره، به فکر کنترلش افتادم. یعنی تا ذهنم میخواست شروع به خیال بافی کنه، سریع جلوی خودمو می گرفتم .. اولاش سخت بود ولی با تکرار عملی شد و پیشرفت های زیادی داشتم.