روزی دانشمندی آزمایش جالبی انجام داد... او آکواریومی شیشه ای ساخت و با دیواری شیشه ای دو قسمت کرد. در یک قسمت ماهی بزرگی انداخت و در قسمت دیگر ماهی کوچکی که غذای مورد علاقهی ماهی بزرگ بود.
او برای خوردن ماهی کوچک بارها و بارها به طرفش حمله کرد، اما هر بار به دیواری نامرئی می خورد.
بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به آن طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچک کاری غیر ممکن است.
دانشمند شیشه وسط را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز کرد؛ اما ماهی بزرگ هرگز به ماهی کوچک حمله نکرد. او هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نگذاشت و از گرسنگی مرد.
آن دیوار شیشه ای دیگر وجود نداشت، اما ماهی بزرگ در ذهنش یک دیوار شیشه ای ساخته بود. یک دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود؛ آن دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار....
مراقب باورهایمان باشیم که همهی زندگی برپایه ی آنها استوار است
تا زمانی که از سر نیاز در پی چیزی باشیم؛ نه تنها رسیدنی در کار نیست بلکه اسیر آن هم خواهیم بود
رفیق، شاید ناامید شدی، شاید منم نا امید شدم، اما اینکه این یه ماهو ول کنی برای سال بعد، اینکه بگی کسی نتونسته منم نمی تونم، یه اشتباهه بزرگه؛ بیاید باهم این یه ماهه از تفریح، تلویزیون، فوتبال (حتی جام جهانی)، تلگرام و حتی انجمن بزنیم تا بتونیم یه زندگی متفاوت رو رقم بزنیم
این اخرین پستم تا کنکور بود، و از فضای مجازی می رم تا این یه ماهو کولاک کنم؛ مراقب رویاهاتون باشید که خدا مراقب رویاتون باشه؛ یا علی!