یه روز پاییزی به خودت میای...می بینی غروب یه روز معمولی از روزایی که اصولا فقط میان که اومده باشن نشستی توی خلوت ترین قسمت یه کافه ی کم نور در شیشه ای رو بستی تنهاییتو تا کردی گذاشتی تو کوله ات از پشت شیشه های بسته.. به دوستی ها و عشق ها و علاقه ها و همراهی های مردم زل زدی. دو تا دختر کم سن و سال رو به روی هم سیگار دود می کنند پشت سیگار.. همون دو پسری که رو به روی هم تاس میریزن و برای هم کُری می خونن و از ته دل با هم می خندن...یه روز می زنن زیر کاسه کوزه ی دوستیشون و همدیگه رو جوری از زندگیشون پاک می کنن که انگار نه هیچ وقت شونه ای بودن برای اشکای هم....نه پایی بودن برای پیاده رفتن ها و درددل کردن های تمام نشدنی....نه لبی بودن که با هم خندیدن...نه دستی بودن گرما بخش قلب یخ زده دور قلب هم....نه اشکی ریختن برای دردهای مشترک.....انگار از اول نبودن....هیچ وقت نبودن. ."میز بغلی ف که رزندش رو محکم در اغوش می کشه یه روزی دنبال نفرین کردن فرزندشه..زندگی از بیرونش خیلی قشنگه..فقط از بیرون