دلم اين روز ها ارامش ميخواهد...دلِ خوش...تازگي ها فهميده ام چقدر سيگار ميتواند مفيد باشد...دلم تنهايي ميخواهد...راستي دلِ خوش سيري چند؟...
تازگي ها بيشتر به اين نتيجه رسيده ام كه اين دنيا چقدر بي ارزش است...دلم ميخواست خودم يك نفر بودم تا آدم خوبي باشم،به كم قانع باشم؛اما وقتي تنها متعلق به خودت نيستي،وقتي چشم انتظار داري،وقتي دل خوشيِ كسي هستي؛بايد تلاش كرد،بايد طلب "زياد" كرد...ديگر نميشود به "كم" قانع بود...راستي چطور تبديل به حيواناتي شده ايم كه "هوس دنيا" هوش از سرمان برده..؟
دلم ميخواهد تا خودِ خدا پياده بروم و بر نگردم؛ولي"مادرم" نگران ميشود...اينروز ها بيشتر از خودم،نگران عزيزانم هستم؛نگران شرمندگي...آري شرمنده ام،بابت همه ي بد بودن ها...شرمنده ام مادر...