رشته تحصیلی دبیرستان را "تجربی"برگزیدم، به امید آنکه حداقل ارگان های بدنم را از هم تشخیص بدهم!
یکی از مهمترین نکاتی که بکارم آمد مراقبت ویژه از صفرا بود! نکاتش را خوب مرور میکردم تا روزی اگر بحث جراحی کیسه صفرا پیش آمد، باذکر شکل هم که شده نشان بدهم چقدر اهمیت دارد و برداشتن آن دمار از روزگار آدم درمی آورد!
دیگر زخم های رفو شده را با ناخن نمیخراشیدم بگویم کیف میدهد! حس میکردم دوفردای قیامت باید جواب پس بدهم بابت پنبه کردن این همه رشته های بافته شده ی "فیبرین"
خیالم راحت بود هر چقدر هم در طول مسیر با دوستم درددل کنم، مخچه ای هست تا درون چال و چوله ها نیفتم!
دیگر نگرانِ " هرگونه آسیب بافتی" هم نبودم! ماکروفاژ های مستقر در بافت حواسشان جمع بود!
فصل هورمون هایش را که خواندم،برای پزشک تلقی شدن یک عینک کم داشتم! دیابت، از لیست ناشناخته های ذهنم پاک شد و قبل از ریختن نمک در غذا، یُد دار بودنش را چک میکردم، تا مبادا یک توپ چهل تیکه وصله بخورد به گلویم!
من که عاشق تجربی بودم و کر و کور! مشاور های تحصیلی چرا آگاهم نکردند تا گول دک و پز این رشته را نخورم، چرا نگفتند ۸۰درصد این رشته را هم، مانند سایر رشته ها باید نشانه رفت داخل سطل زباله!
منِ ۱۶ ساله چه میدانستم تشخیص ارگان های بدن، آنقدر اهمیت ندارد تا تشخیص لبخندهای غم و شادی یک نفر؟!
مثلا چه میدانستم صفرا هر چقدر هم تلاش کند اثر " سلام، خوبیِ پس از مدتها " را نمیتواند روی دلخوری ساده که همان دقیقه برطرف میشد، آسانتر کند
باید میگفت تا بدانم "فیبرین" هرچقد هم اوستاکار باشد، نمیتواند زخم های دلم را رفو کند!
کاش این همه فسفر برای یادگیری وظایف مخچه نمیسوزاندم! مخچه شاید دست نخورده ترین عضو بدنم باشد!
من چه میدانستم، اگر زندگی زخم بردارد، دانستن اینکه ماکروفاژها در بافت ها مستقر هستند، هیچ فایده ای ندارد؟!
کاش علایم تنهایی هم، با تزریق انسولین گم و گور میشد!
حالا میفهمم که ید، هیچ ربطی به قلمبه شدن گلو ندارد!
کاش این بار که زیست را ویرایش میکنند اینطور بنویسند:
"گواتر" حاصل تجمع بغض هاییست که هر چقدر انتظار کشیدند، شانه ای برای تبدیل کردنشان به گریه، پیدا نشد!