جای خالی آدمها:
اولش ترسناک
بعدش غمگین
بعدش عادت
بعدش لذت
لذت از تنهاییت...
و اون وقته که دیگه بعدش
برات اصلا مهم نیست!
جای خالی آدمها:
اولش ترسناک
بعدش غمگین
بعدش عادت
بعدش لذت
لذت از تنهاییت...
و اون وقته که دیگه بعدش
برات اصلا مهم نیست!
حقیقتاً اول و آخرش اونی که به داد آدم میرسه
فقط خود آدمه.
هر چند که یه وقتایی هست
خیلی دلت میخواد یه نفر از بیرون بیاد دستتو بگیره
و از غصههات بکِشدت بیرون
ولی بازم به امید این اتفاق
نمیشه منتظر نشست.
این روز ها حالم خوب نیست نمی دانم مرا چه شده ،چه شده که در این آشفته بازار گرفتار گشته ام .آدمی خیلی زود عوض میشودطوری که چشم هایش را یکهو باز می کند میرود جلوی آیینه حقیقت واینجاست که دیگر خود ،خودرا نمی شناسد... .
من امروز از خود دیروزم وبهتر است بگویم از خود چندساعت قبلم میترسم ... شاید بگویی گذشته که دیگر گذشته ترسی ندارد اما نه من می گویم گذشته هیچ وقت نمی گذرد گذشته همین جاست همین حالا
،همین حالا هایی که آینده ات میشود. گاهی آنقدر ترسناک می شوی که دیگر وجودت تاب نمی آورد .دلت می خواهد فرار کنی از این پوسته ی ساختگی که فقط خودت می دانی درونش چیست ...
ویرایش توسط darya19 : 31 خرداد 1398 در ساعت 07:58
رنجشی نیست آدمها همینند
خوبند ولی فراموش کار
میآیند
میمانند
میروند
مثل مسافران کاروان سرا
مثل ازدحام بی انتهایِ یک خیابان
کسی برایِ بودن
نیامده ... نمیآید
خانه ای قدیمی ام ...
گرم و صمیمی ، پر از خاطره!
دوستم دارند اما ، برای چند روز
یک هفته ای شاید ... : )
# پوریا نبی پور
stars can't shine without darkness
تنهایی آدم ها، بزرگ است خیلی بزرگ،
شاید هم به وسعت یک دریاست،
اما!
برای پر کردنش
یک لیوان محبت کافیست...
به پایان فکر نکن
اندیشیدن به پایان هر چیز
شیرینی حضورش را تلخ می کند
بگذار پایان تو را غافلگیر کند
درست …
مثل آغاز
آقاجان میگفت :
مرگ انواع مُختلف زیادی دارد !
تنها در یڪے از آنها ،
آدمیزاد را میگذارند زیر چند لا خاڪ !
شهر پر است
از ڪسانے ڪھ سالهاست مرده اند ،
هر ڪدامشان بھ یڪ دلیل !
اما هنوز هم راه مےروند و نفس میڪشند...
زنے ڪھ دیگر حرف نمیزند ،
ماتیڪ سرخ بھ لبهایش نمیمالد
موهایش را نمیبافد
گل ها را آب دادنے ، شعر نمیخواند
نگاهش برق نمیزند
و وقتے میخندد ،
چشمهایش بےهوا پر میشوند!
و مَردی ڪھ جانش را تا دیر وقت
بھ ڪارش بند میڪند!
تا از فرطِ خستگے
همین ڪھ پایش بھ خانھ رسید
چشم هایش را ببندد و بخوابد
و مجالِ فڪر ڪردن را از خودش میگیرد!
اینها همه مرده اند...
فقط ڪسے نمیفهمد تا بخواهد
برایشان فاتحه بخواند!
#میم_سادات_هاشمی
stars can't shine without darkness
بايد امشب بروم
بايد امشب چمداني راكه به اندازه ي پيراهن تنهايي من جادارد،بردارم
وبه سمتي برومكه درختان حماسي پيداست،
رو به آن وسعت بي واژه كه همواره مرا مي خواند.
تنهایی یعنی: هیچ کسی رو نداشته باشی چهار کلمه باهاش حرف بزنی و
همش مجبور باشی احساساتت رو تایپ کنی ...
گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند، گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند. برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند، همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداریم.
به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم، اما آنانی را که دوست می داریم همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم!
برخی ما را سر کار می گذارند، برخی بیش از اندازه قطعه گم شده دارند و چنان تهی اند و روحشان چنان گرفتار حفره های خالی است که تمام روح ما نیز کفاف پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد.
برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفره ای، هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پُرکنیم.
برخی می خواهند ما را ببلعند و برخی دیگر نیز هرگز ما را نمی بینند و نمی یابند و برخی دیگر بیش از اندازه به ما خیره می شوند...
گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم، گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم و همه چیز را به کف می آوریم ولی انقدر لفت میدهیم تا «او» را از کف می دهیم.
گاهی اویی را که دوست می داری ، احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمی کنی.
تو قطعه گمشده او نیستی ،تو قدرت تملک او را نداری.گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعه های گم شده است .
او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی ، راه بیفتی ، حرکت کنی. او به تو می آموزد و تو را ترک می کند، اما پیش از خداحافظی می گوید: "شاید روزی به هم برسیم ..."، می گوید و می رود، و آغاز راه برایت دشوار است.
این آغاز، این زایش، برایت سخت دردناک است و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی ومی روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی ...
( منسوب به شل سیلوراستاین )
رها چو برگ خسته در باد🍃
در زمانی که وفا
قصه ی برف به تابستان است
و صداقت گل نایابی ست !
به چه کس باید گفت :
با تو انسانم و خوشبخت ترین ...
#مهدی_اخوان_ثالث
بی تو
حتی باران هم
بوی تشنگی می دهد
گـاهــــی لال مـــی شود آدم …
حـرف دارد ؛ ولـــی …
کلمه نـدارد … !!!
به پایان فکر نکن
اندیشیدن به پایان هر چیز
شیرینی حضورش را تلخ می کند
بگذار پایان تو را غافلگیر کند
درست …
مثل آغاز
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)