سلاااااااااااام
و صد سلااااااام
بیاین توو این تاپیک راجع به خاطرات بچگی...طرز فکری که نسبت به مسائل داشتیم ..توهمات و اخلاقای خاص و علایقو.... هر چیزی که به دنیای بچگی مربوط میشه حرف بزنیم... #نوستالژی
#نو_اسپم
#یس_امتیاز
سلاااااااااااام
و صد سلااااااام
بیاین توو این تاپیک راجع به خاطرات بچگی...طرز فکری که نسبت به مسائل داشتیم ..توهمات و اخلاقای خاص و علایقو.... هر چیزی که به دنیای بچگی مربوط میشه حرف بزنیم... #نوستالژی
#نو_اسپم
#یس_امتیاز
Do your best
one dayyou will be
some one's hope...some one's hero
ویرایش توسط nazaninz.ahn : 25 خرداد 1396 در ساعت 16:22
اولیشم خودم میذارم امیدوارم دنباله ش ادامه داشته باشه
یادمه چهار پنج ساله که بودم کارتون سفید برفی رو نشون میداد
برخلاف اکثر بچها که عاشق سفید برفی بودن من عاشق نامادریش بودم
هر وقتم که تموم میشد میرفتم جلوی آیینه میگفتم آیینه ی جادویی به من بگو کی از همه زیباتره هووووووووووووو
آیینه هم صادقانه(عاجزانه) میگف بخدا تو...برو گمشو کنار دیگه
#یادش_به_خیر
Do your best
one dayyou will be
some one's hope...some one's hero
ویرایش توسط nazaninz.ahn : 25 خرداد 1396 در ساعت 15:34
من بچه که بودم (البته خودم که یادم نمیاد دختر داییم می گفت)یه دایره میکشیدم 4 تا خط اینورشه و 4تاخط اونورش میشد عنکبوت مثلا بعد خودم ازش میترسیدم....
یا مثلا بچه که بودم صبح ها خاله شادونه می داد از وقتی رفتم مدرسه چون دیگه خودم نمی دیدمش فک می کردم چون من رفتم مدرسه دیگه خاله شادونه برنامه نمیذاره...(فک میکردم فقط برای من برنامه میذاره)
یا این که این خواننده افغانیه هست اسمش "ولی" عه فک میکردم به خاطر این لهجه داره که آمریکایی بوده بعد داره فارسی آهنگ می خونهیکی نبود بگه آخه کل دنیا دارن خودشونو میکشن ک آمریکایی یاد بگیرن اونوقت اون میاد فارسی بخونه
Do your best
one dayyou will be
some one's hope...some one's hero
ویرایش توسط _Senoritta_ : 25 خرداد 1396 در ساعت 16:16
من بچه بودم مث همه ی بچه ها این واسم سوال بود
"مامان من چجوری به دنیا اومدم؟"
و این بماند که مامانم همیشه میگفت خدا داد..من اینجوری میشدم
خدا چجوری داد!!
بعد نشستم با خودم فک کردم به این نتیجه رسیدم:
شنیده بودم که قبل ازدواج میرن آزمایشگاه،
فک کردم که میرن آزمایشگاه از خون دختر به پسر تزریق میکنن و از خون پسر به دختر و اینطوری باردار میشه|||||
الان از این خوشحالم ک با کسی مطرحش نکرده بودم
دلمان برای هرچیز کوچک،چقدر تنگ است..
بچه که بودم یه بار یه چیزی میفته میشکنه من خیلی از صداش می ترسم ( البته اینا رو مامانم تعریف کرد ) مامانم هم میگه چیزی نیست یهو افتاد شکست ...
مامانم میگه تا دوسال هرکی می گفت یهو من خودمو یه جا قایم می کردم چون فکر می کردم یهو یه موجود ترسناکه که اون روز صداشو شنیدم ...
اینم بگم
فک کنم ۵سالم بود بابام خواست بهم دوچرخه سواری یاد بده.
از صندلی پشتش گرفت گفت برون من میگیرم.
کلی اونطوری روندم....همینطوری داشتم میروندم
برگشتم پشتمو نگاه کردم دیدم بابام منو ول کرده داره بای بای میکنه
فهمیدم منو نگرفته خودمو انداختم زمین
دلمان برای هرچیز کوچک،چقدر تنگ است..
Do your best
one dayyou will be
some one's hope...some one's hero
من ۴-۵ سالم بود مامانم برام یه جوجه رنگی خریده بود..بعد من داشتم باهاش بازی میکردم سرشو از تنش جدا کردمهنوزم نمیدونم چطوری بعد چسب نواری آورده بودم ب مامانم میگفتم سرشو وصل کن
من زمانی که بچه نبودم() 12 سالم بود داداش کوچیکم تازه یکم حرف میزد و راه میرفت...مورچه نمیدونس چیه..یه دفه مورچه رو بهم نشون داد گف اون چیه گفتم شکلاته...گرفت خوردش دیگه اون آدم سابق نشدم
Do your best
one dayyou will be
some one's hope...some one's hero
کوچیک بودم موهام بلند بودهمیشه.مامانم برای اینکه گولم بزنه میگفت وقتی موهاتو کوتاه کنی خیلی سریع تر رشد میکنه از دفعه قبلم بلندترمیشهمنم رفتم هرچی عروسک داشتم بردم حموم موهاشونو کوتاه کردم
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)