دلمان برای هرچیز کوچک،چقدر تنگ است..
Do your best
one dayyou will be
some one's hope...some one's hero
موضوع اینجاست که من تو بچگی چندان فکر نمیکردم
البته رویا پردازی که زیاد میکردم
لامصب این بازی های استراتژیک تو بچگی بد جوری رو مخ بود
همش تصور میکردم باید یه سری سربازو هدایت کنم .... یا مثلا به یه جا حمله کنم ... البته این چیزا همش تو ذهنم بود معمولن هم نشسته این کارو میکردم
میشستم فکر میکردم ... این خودش یه بخش اعظمی از بازیم بود بقیشو پشت کامپیوتر بودم از 5 6 سالگی
نمی دونم چرا مادرم هیچی برام تعریف نمیکنه از گذشته ؟؟؟
الان که فکر میکنم میبینم چقدر اروم بودم ....
درسته بچه بودین و در حال یادگیری ولی در هر حال این سوال پیش میاد که با این حجم از استعداد چطور به بقا ادامه دادین؟
ر.ا:
کلا تو بچگی موجودی بسیار باهوش و با نمکی بودم
که نهایت استفاده رو میکردم و امتیاز میگرفتم.بر ای مثال تو مهمونی ها زمانی که تعداد چیپس،پفک،مــــوز و در کل تنقلات کمی گسسته از n (تعداد کل بچه ها) کمتر بود
به دلیل کیوت (cute) بودن مسئولیت تقسیم رو میدادن به من که همیشه تقسیم رو با فرمول 50 درصد برای من و 50 درصد برای کل بقیه انجام میدادم که خب به دلیل اسمارت بودن و توانایی پیچوندن مشکل خاصی بعدش پیش نمیومد
فاز هم که کلا فاز فریکی داشتم یعنی بر مبنای بازی (سگا،میکرو)یا کارتونی که از شبکه دو پخش می شد متغیر بود ولی از بارز ترین اون ها میشه به فاز اسنایپر بودن و کاکرو بودن اشاره کردفاز اسنایپر:پسر بچه ها همشون تو کوچه تفنگ بازی و دزد پلیس داشتن.اون موقع تفنگ ها به دو دسته بدون صدا که خود طرف با صدای دیش دیش یا دنگ دنگ صداش رو در می اورد یا با صدا که خود اسلحه با صدای دییییییییییییییییر دیییییر این زحمت رو کم میکرد.تو اون اوج خفت و نبود امکانات من به لطفا و تلاش زیاد پدر تفنگ ساچمه ای داشتم و قشنگ باهاش بچه ها رو مورد عنایت قرار میدادم قشنگ یادمه یه روز که با اجر دور خودم سنگر درست کرده بودم یکی از بچه برای انتقام با یه تکه اجر زد وسط پیشونیم که تا همین 6-7 سال پیش جاش بود.درسته دوسش نداشتم ولی خیلی ها میگفتن به علت شباهت به جای مهر نونت تو اینده تو روغنه ولی درست وقتی که دلیل حرفاشون رو فهمیدم محو شد
فاز کاکرو:در این حد بگم که به حدی تحت تاثیر شخصیت عزیز اینجانب یعنی کاکرو قرار گرفته بودم که هر روز 1-2 ساعت توپ رو میزدم تو دیوار و تمرین میکردم تا بالاخره یه روزی توپ از دیوار رد بشه.که البته به شکل دیگه جواب داد و واقعا شدم کاکرویی برا خودم .بطوری که همون بلایی که سرم با اجر اورده بود رو تو زمین فوتبال با توپ سرش اوردم
ولی خوشبختانه شانس اوردم که یه چرخ زد و بعد افتاد و این باعث شد که با دماغ بی افته نه از گیجگاه شدت شوت هام بقدری افزایش پیدا کرد که منو برای جلوگیری از افزایش مصدومیت ها به پست دروازه بانی منتقل دادن و الان هنوز که هنوزه در این پست شریف البته در فوتسال مشغول به فعالیت ام
ویرایش توسط attila : 25 خرداد 1396 در ساعت 16:58
فکر کنم قبلا هم گفتم
بهترین خاطره دوران کودکیم زمانی بود که مهدکودک میرفتم
یک دختره بود اسمش ستاره بود خدایی خیلی دوسش داشتم و کلا با هم جور بودیم
اون زمان مامانمم پیشم بود وقتی میومد دنبالم ستاره رو هم میرسوندیم خونشون چون مامانش کارمند بود نمیرسید بیاد دنبالش
هنوز وقتی از خیلیا زده میشم یاد اون میفتم یک جورایی عشق دوران کودکیم بود
فقط میخام یکبار دیگه حداقل ببینمش
کاش اون زمان هم فضای مجازی و گوشی رونق داشت که از دستش نمیدادم
این طوری حسرت نمیخوردم
ارتفاع چشمم خیلی زیاده
ادمایی که ازش افتادن هیچوقت دیده نشدن
منم رفیق بچگیام یه پسره بود که توو مهد باهم خیلی جور بودیم همیشه با هم میرفتیم با همم برمیگشتیم خونه هامونم کنار هم بود...کلن خیلی هم دیگه رو دوس داشتیم و توو این سال هایی ک ازش خبر نداشتم زیاد یادش میفتادم ...پارسال ب صورت کاملا اتفاقی توو یه گروه تلگرام دیدمش اومد پی وی و احوالپرسی و .... اول خیلی خوشحال شدم ولی بعد دیدم چقدددددددددددددد عوض شده...کلن فاتحه ی تصوراتم خونده شد...همون بهتر که نبینیش...بذار توو ذهنت خوب بمونه
Do your best
one dayyou will be
some one's hope...some one's hero
ارتفاع چشمم خیلی زیاده
ادمایی که ازش افتادن هیچوقت دیده نشدن
یه خاطره جنایی هم دارم از بچگیم
وقتی چارساله بودم با داداشم ک یه سال ازم بزرگتره و پسرخالم ک همسن منه داشتیم بازی میکردیم توو کوچه یهو دو سه تا پسر بزرگ شاید اون موقه دبیرستانی بودن با گونی افتادن دنبالمون ک مارو بندازن توش... داداشمو پسرخالمو گرفتن من فرار کردم (حبه انگور) گفتم باید اون دوتارو نجات بدم یه سنگ برداشتم پرت کردم سمت یکی از همون پسرا ک فامیل دورمونم میشد...فاصلش با من خیلی زیاد بوداااا... صاف خورد توو دهنش...هم لبش پاره شد هم دندون جلوش کنده شد
بعد مامانش اومد در خونمون که دخترتون پسرمو زده مامانم فک کرد پسر کوچیکشونو زدم بعد که دید اون خرس گنده رو زدم خندش گرفت حتی دعوامم نکرد گف حقش بود... یه مدت پیش مامان پسره رو توو یه عروسی دیدم گف زدی دندون پسرمو شیکوندی هر جا میریم خاستگاری ردش میکنن خودت باید زنش شی جا داشت یه سنگم توو دهن مادره بزنم با اون پسر قزمیتش
Do your best
one dayyou will be
some one's hope...some one's hero
چ خاطره های خوبی دارید
منم یادمه ک میخاستیم سوار ماشین شیم...من ی پام موند بیرون و راننده رفت
ی چن متری رو زمین کشیدیم
واااااای چقد خووووووب
من جای تو بودم میرفتم همون مهد کودک میگفتم تو پرونده ها شمارشونو پیدا کنن یا اینکه اگه مامانم آدرس خونشونو یادش بود ازش میخواسم منو ببره اونجا
شبیه فیلما
اما خب من نمیتونم همچین کاری کنم چون هیچوقت مهدکودک نرفتم
اولین روز که خواستم برم مهدکودک خواستن ازم تست بینایی بگیرن گفتن بگو این علامتا کدوم وری هستش منم ترسیدم گریه کردم مامانم دیگه منو نبرد
دلمان برای هرچیز کوچک،چقدر تنگ است..
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)