در زمان های نسبتاََ دور دو دوست نسبتاََ تمیز و متمایل به کثیف زندگی خوک"خوب نه" و خوشی در کنار هم داشته بطوریکه
شنیدن وصف حال خوشی های این دو دوست نیمه تمیر تا دوردستهای هوشنگ آباد و روستاهای اطراف، بسان شنیدن داستان های حماسی
برای قشر هوشنگ ابادی ها و اندک نازگل ابادی هایِ کریه المنظر داشت! تا اینکه شبی از شب ها عمو خفاشِ یه چشم تصمیم برین گرفت تا اَسرار زندگی این دو دوست را
دریافته و آن طریقتِ مذهب و زندگانی آنان را بر دوس دختر خود در غارِ یخیِ کوه بغلی پیاده نموده تا آنکه مشهوریت و حُسن شهرت آن دو دوست را اذعان خود کنند
خفاش با سرعتی باور نکردنی بر محدوده ی آن دو دوست فرود آمده اما بسبب یک چشمِ کور و چشمی نیمه کور هیچ ندید و همانجا توسط یک انسانِ اهل بورکینافاسو بنام سعید بورکینافاسو "سعید بورکینافاسو" شکار شده و همانجا به آبگوشت خفاش تبدیل شده و غذای آن شخص شد
درین لحظه خفاشِ مُرده از درون شکم سعید بورکینافاسو به نعره در آمد و بسانِ داستانِ عقابِ از ماست که بر ماستِ ناصر خسرو
نعرید و گفت؛ بای بلاکی ! و در دم بسبب ترشح آنزیم های کُشنده ی معده ی سعید بورکینافاسو، جان باخت
سعید بورکینافاسوی کریه المنظر هم بسانِ "زاغ و کبک" جامی اینهمه خوبیِ خفاش عمه مُرده را ندید و ندید، همان یک جمله ای که در حالتِ مرگ گفته بود را سرلوحه ی کار خوبش قرار داده
به هرکس که میرسید بلاکش میکرد!
روزی از روزها یکی از آن دو دوستِ اول داستان که گفته شد، که نامش شخم الدین بود وارد گفتگو با سعیدبورکینافاسو شد و گروهی قدرتمند شکل داده و تا توانستند خوش گذراندند!
روز بعد بانو آرتمیس ! دخترِ خانِ هوشنگ اباد و بانو نخودیسم وزیر فرهنگ هوشنگ آباد سفلی "از توابع هوشنگ اباد" بر اساس چند طرح مشترک ! وارد گفتگو با سعید بورکینافاسو شده و در اوجِ سخن و بحث های پیرُو ِ سعید یعنی خفاش یک چشم مرحوم ارتمیس را بلاک !
و سپس جار زد که آرتمیس بر من نظر داشته است !! اینجا بود که روحِ خفاشِ نگونبخت هم با زجه و ناله از آسمان آمد و خطاب به سعید بورکینافاسو گفت:
و اینگونه بود که روح خفاش کلا مَحو و تبدیل به باکتریِ خفاشی شد!آخه بوزینه ! آخه کریه المنظر ! نزار دهنم باز شه !
و داستانِ سعید بورکینافاسو بعنوان قهرمان احمق و کریه المنظر من، در داستانهای بعدی نقشی اساسی تر می یابد!