سلام ...
نمیدونم چطور بگم
یا اصلا گفتنش درسته یانه !
اما دیگه واقعا مجبورم ...
راستش حدود 10 روز پیش یه نفرکه من میشناختمش و خیلی هم قبولش داشتم اومد و بامن صحبت کرد که بهت علاقه دارم و برو با مادرت صحبت کن و ازاین قبیل حرفا ...
حرفاش خیلی قشنگ بود..
خیلی!
آدم بدی نبود اما نادون بود و دچاراحساسات زودگذر شده بود ....
منی که اینقدر به خودم مطمئن بودم ولی خام شدم... البته خودمم دوسش داشتم از چندین ماه قبل...
بعد چند روز که اون به خانوادش گفت و منم به مادرم گفتم ... خیلی ناگهانی زد زیرش و بهم گفت آخرهفته دارم میرم خاستگاری
میفهمید یعنی چی؟؟؟
داغوووون شدم به معنای وااااااااااقعی...... حس میکردم همه زندگیم ازدستم رفته ....
چون همه زندگیمو بخاطرش کنارگذاشته بودم
خیلی سخت بود...
من اون چند روزنگاهم روی کتابام نکرده بودم ...
الآن که مامانمو درجریان گذاشتم که اینطوری شده خیلی آروم ترشدم ...
فقط مشکلم اینه نمیتونم برم سمت درس
یعنی حتی حوصله ی خوابیدنم ندارم .... شاید باورتون نشه ولی مدام حس خفگی بهم دست میده .... هیچ امیدی ندارم به آینده
بچه ها تروخداا.... هرکسی تجربه ای نظری داره کمکم کنه میخوام بشینم سردرسم بهم ثابت شد که آدم بی ارزش و نامردی بوده ... میخوام هرچه زودتر فراموش کنم و تاوان کارمو تمام و کمال ندم چون طاقت ندارم همه ی درسای پیشمو بیفتم کنکورقبول نشم وااای.... پس پدر مادرم ؟؟
خدا منو ببخشه .....
راه حل بدین بچها
انگیزه
نمیدونم هرچی.....
فقط بگین یه چیزی