زندگی بی مکث جریان داره....
روحم شاد شد از نظراتتون مخصوصا اون همشهری لر و ناظمشون تو ترجمه ای که واسه دوستان کردین متن اصلی عقب مانده نداره اما تو ترجمتون آوردین
من و خترخاله ام باهم رفتیم وقتی مامانامون رفتن همدیگه رو دلداری میدادیم
دلم یهویی واسه اون روزا تنگ شد
یادمه ذوق داشتم . صبحانه کره و مربای آلبالو خوردم .
رفتیم مدرسه مداد بهمون جایزه دادن .. خیلی خوشحال بودم .
ورزش داشتیم . عمو زنجیر باف بازی می کردیم . دیدم دستم میسوزه . اوردم بیرون دیدم یه زنبوره نیششو فرو کرده گوشه ی انگشت کوچیکه ام.
زدم زیر گریه . مامانم اومد دنبالم برگشتم خونه !
یادم نمی ره اون روز رو !
هنوز رد نیش زنبور هست !
بانهایت آرامش همراه خواهرم واردمدرسه شدم ودوستای خواهرم ناخودآگاه بادیدن من حمله ورشدن ولپاموکشیدن
بعدش خواهرم تلاش کردبرامن دوستی پیداکنه
که متاسفانه همون لحظه ی اول این امربزرگ منجربه درگیری فیزیکی مقنعه کشی شد
ودرنتیجه به قهرانجامید ودومیش خداروشکر نتیجه بخش بود
دقیق همه چی یادمه :/
رفتم تنهایی مدرسه سر صف وایساده بودیم در حال حضور و غیاب و خوندن اسمامون
بعد برگشتم دیدم مامانم کنار مامان دوستم وایساده داره نگام میکنه
همونجا وسط صف با یه ژست طلبکارانه رفتم گفتم چرا اومدی؟! مگه بچم
الان که فکر میکنم میبینم اگه جای مامانم بودم با پشت دست میزدم تو دهن خودم خون پر شه
یادمه روز اول که با مامانم رفتم پیش دبستانی مربی دستمو گرفت که ببرتم کلاس مامانم به جای من شروع کرد به گریه همینجوری اشک میریخت من ولی با بی خیالی هر چه تمام تر باهاش خداحافظی کردم دست مربی رو گرفتم رفتم
ویرایش توسط Uncertain : 16 شهریور 1396 در ساعت 14:37
روز اول پیش دبستانی بابام بردم مدرسه گفت:
-ادرسو یاد گرفتی ؟
+اره
-پس خودت بیا
+اکی
کلی به زار زدن بقیه بچه ها خندیدم
خیلی ریلکس نشستم سر کلاس و همه چی خیلی عادی بود ، حسم رو یادم نیست ، شاید خنثی شایدم کمی خوشحال : )
stars can't shine without darkness
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)