این چند ماه
که منتظرت بودم
به اندازه چند سال نگذشت
به اندازه همین چند ماه گذشت
اما فهمیدم
ماه یعنی چه
روز یعنی چه
لحظه یعنی چه
این چند ماه گذشت
و فهمیدم
گذشتن، زمان، انتظار
یعنی چه
این چند ماه
که منتظرت بودم
به اندازه چند سال نگذشت
به اندازه همین چند ماه گذشت
اما فهمیدم
ماه یعنی چه
روز یعنی چه
لحظه یعنی چه
این چند ماه گذشت
و فهمیدم
گذشتن، زمان، انتظار
یعنی چه
من به غمگین ترین حالت ممکن شادم !
با دلت حسرت هم صحبتیام هست ولی
سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟
.Well, here I am
?What are your other two wishes
یکی از بزرگان به شکلی تمیز
شنیدم که چسبید عمری به میز!
چو گیسویِ مهطلعتانِ «طراز»
مدیریت و عمر او شد دراز
به هنگام نزعش ز خویشان کسی
بر آن میز زد زور بیجا بسی
نشد کَنده میز از برِ محتضر
مگر شد از آن محتضر را خبر
بزد شیشه قرص را بر سرش
که میزش نگردد جدا از برش
همه در عجب چون پس از مرگ نیز
نداد از کف خویش دامان میز
نگو میز بر کس ندارد وفا
تو بنگر وفاداری میز را
شده میّت و میز با هم کفن
در این کار حیران شده گورکن
جدا کردنش چون نه مقدور شد
به همراه آن میز در گور شد!
نزدیک نیا با تو مرا حادثهای نیست
این آدم ویران شده از دور قشنگ است ...
.Well, here I am
?What are your other two wishes
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان
در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست
من به غمگین ترین حالت ممکن شادم !
زل بزن در چشمم وشعری برای من بخوان
تا کمی دیوانهات را شعر درمانی کنی ...
.Well, here I am
?What are your other two wishes
این چیست که جذبش شدهام، موی تو، هرگز!
دلبستگی آن نیست که بستهست به مویی ...
.Well, here I am
?What are your other two wishes
از هم بپاشانم به آسانی! مهم نیست
اینها برای هیچ طوفانی مهم نیست!
آغوش من مخروبهای رو به سقوط است
دیگر برایم عمق ویرانی مهم نیست
با درد خنجر، درد خار از خاطرم رفت
بعد از تو غمهای فراوانی مهم نیست
یک مُرده دردِ زخم را حس میکند؟ نه!
دیگر مرا هرچه برنجانی مهم نیست
دار و ندارم سوخت در این آتش اما
هرچه برایم دل بسوزانی، مهم نیست
هرکس که با ایمان به راهی رفته باشد،
دیگر برایش هیچ تاوانی مهم نیست
حالا چه خواهد شد پس از این؟ هرچه باشد
این بار دیگر هیچ پایانی مهم نیست ...
.Well, here I am
?What are your other two wishes
خالی شدم از زندگی، از هرچه پایان داشت
حسی شبیه آنچه که یک جسمِ بیجان داشت
میآمد و با هر قدم عطر تو میپیچید
لعنت به شهری که پس از تو باز باران داشت
با حال آن روزم میان خاطرات تو،
باران نمیبارید، اگر یک ذره وجدان داشت
میشد بگیری دست من را قبل از افتادن
اما نشد... تا من بفهمم عشق تاوان داشت
میشد ببندی زخم من را قبلِ جان دادن
افسوس! من را کشت آن دردی که درمان داشت
من مرده بودم! مرگ با من زندگی میکرد
من مرده بودم، مرگ در رگهام جریان داشت
وقتی که برگشتی به من، در شهر پُر کردند:
برگشتنِ جان پس به جسمی مرده، امکان داشت ...
.Well, here I am
?What are your other two wishes
بیستون هیچ، دماوند اگر سد بشود
چشم تو قسمت من بوده و باید بشود
زدهام زیر غزل، حال و هوایم ابریست
هیچکس مانع این بغض نباید بشود
بی گلایل به در خانهتان آمدهام
نکند در نظر اهل محل بد بشود؟
تُف به این مرگ که پیشانی ما را خط زد
ناگهان آمده تا اسم تو ابجد بشود
ناگهان آمد و زد، آمد و کشت، آمد و بُرد
او فقط آمده بود از دل ما رد بشود
تیشه برداشتهام ریشهی خود را بزنم
شاید افسانهی من نیز زبانزد بشود
باز هم تیغ و رگ و ... مرگ برم داشته است
خون من ضامن دیدار تو شاید بشود ...
.Well, here I am
?What are your other two wishes
در شهر خرابات کسی پیر نشد
از خوردن آدمی زمین سیر نشد
گفتیم جوانیم،به پیری برسیم توبه کنیم
آنقدر که جوان مرد کسی پیر نشد
این منم ؛ خون جگر از بدِ دوران خورده
مرد رندی که رکب های فراوان خورده !
غم ویرانی خود را به چه تشبیه کنم ؟
فرض کن کوهِ شنی طعنه ی طوفان خورده !
عشق را با چه بسازد ، به کدامین ترفند ،
شاعری که همه ی عمر غمِ نان خورده ؟
چه به روز غزل آمد که همه منزوی اند
قرعه بر معرکهی معرکه گیران خورده
دشتمان گرگ اگر داشت ، نمی نالیدم
نیمی از گلهی ما را سگ چوپان خورده !
جرم من ، فاشِ مگوهاست وَ حکمم سنگین
چه کند شاهدِ سوگند به قرآن خورده ؟
شعر هم عقل ندارد که در این شهرِ شعور ،
گذرش بر من دیوانه ی دوران خورده... !
[مجتبی سپید]
فراموش میشوی
گویی که هرگز نبودهای
مانند مرگ یک پرنده
مانند یک کنیسۀ متروکه فراموش میشوی
مثل عشق یک رهگذر
و مانند یک گل در شب… فراموش میشوی
من برای جاده هستم…
آنجا که قدمهای دیگران از من پیشی گرفته
کسانی که رویاهایشان به رویاهای من دیکته میشود
جایی که کلام را به خُلقی خوش تزئین میکنند، تا به حکایتها وارد شود
یا روشناییای باشد برای آنها که دنبالش خواهند کرد
که اثری تغزلی خواهد شد … و خیالی.
فراموش میشوی
گویی که هرگز نبودهای
آدمیزاد باشی
یا متن
فراموش میشوی.
با کمک داناییام راه میروم
باشد که زندگیای شخصی حکایت شود.
گاه واژگان مرا به زیر میکشند،
و گاه من آنها را به زیر میکشم
من شکلشان هستم
و آنها هرگونه که بخواهند، تجلی میکنند
ولی گفتهاند آنچه را که من میخواهم بگویم.
فردا، قبلاً از من پیشی گرفته است
من پادشاه پژواک هستم
بارگاهی برای من نیست جز حاشیهها
و راه، راه است
باشد که اسلافم فراموش کنند
توصیف کردن چیزهایی را که ذهن و حس را به خروش در میآورند.
فراموش میشوی
گویی که هرگز نبودهای
خبری بوده باشی
و یا ردّی
فراموش میشوی.
من برای جاده هستم…
آنجا که ردّ پای کسان بر ردّ پای من وجود دارد
کسانی که رویای من را دنبال خواهند کرد
کسانی که شعری در مدح باغهای تبعید بر درگاه خانهها خواهند سرود
آزاد باش از فردایی که میخواهی!
از دنیا و آخرت!
آزاد باش از عبادتهای دیروز!
از بهشت بر روی زمین!
آزاد باش از استعارات و واژگان من!
تا شهادت دهم
همچنان که فراموش میکنم
زنده هستم!
و آزادم!
[محمود درویش]
نشین با من ، با من منشین
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم؟
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست؟
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم!
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار آیم من
بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت
منشین اما با من ، منشین
تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر
که شراری شده ام
پوپکم ! آهوکم!
گرگ هاری شده ام
[مهدی اخوان ثالث]
ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانا
که حال غرقه در دریا ،نداندخفته بر ساحل
تو دنیایِ «دیدی گفتم» ها
تو ؛
قوتِ قلب باش : )...🌱
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)