خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 151 از 409 نخستنخست ... 51141150151152161251 ... آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 2,251 به 2,265 از 6129
    1. Top | #2251
      کاربر نیمه فعال

      Mamoli
      نمایش مشخصات
      هر لحظه
      یک پایان‌ست
      و یک آغاز.
      غروب،
      خود یک تولد است
      تولدِ تاریکی.
      تو می‌روی
      و من خیالت را در آغوش می‌کشم
      و خیالت مرا در آغوش می‌کشد.
      تو همیشه بوده‌ای
      و هیچ وقت نبوده‌ای.
      غیر از این ممکن نیست.
      شعرم چنگ می‌اندازد
      برای یک گوش.
      زندگی بی مرگ کامل نیست.
      دو کامل‌‌ترین عدد است؟
      اگر نیستی نبود
      هستی تنها می‌ماند!
      هستی نیستی را آفرید
      یا نیستی هستی را؟
      دراز می‌کشم
      و در یک خواب بیدار می‌شود.
      من در خوابم بیدارم
      و در بیداری رؤیا می‌بینم.
      سوفی آموندسن از مدرسه به خانه می‌رفت. تکه‌یِ اول راه را با یووانا آمده بود.
      به فروشگاه بزرگ که رسیدند راه‌شان از هم جدا شد. سوفی بیرون شهر زندگی می‌کرد و راهش تا مدرسه دو برابر یووانا بود.
      بعد از باغِ آن‌ها بنایِ دیگری نبود، خانه‌شان انتهای دنیا می‌نمود.

      کتابِ دنیایِ سوفی
      نوشته‌ی یوستین گردر
      ترجمه‌ی حسن کامشاد
      ویرایش توسط neonato2 : 07 خرداد 1401 در ساعت 08:57

    2. Top | #2252
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
      گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
      ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
      با من راه نشین باده مستانه زدند
      آسمان بار امانت نتوانست کشید
      قرعه کار به نام من دیوانه زدند

      حافظ
      !life moves pretty fast, you don't stop and look around once in a while, you could miss it

    3. Top | #2253
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر
      پاسخگو و راهنما

      نمایش مشخصات
      زمین در جمع این نُه چرخ مینا
      چو خشخاشی بود بر روی دریا
      نگر تا تو از این خشخاش چندی
      پس آنگه خود به ریش خود بخندی

      عطار
      ⬜⬜⬜⬜⬜⬜⬜
      ⬜⬛⬛⬛⬜⬛⬜
      ⬜⬜⬜⬛⬜⬛⬜
      ⬜⬛⬛⬛⬛⬛⬜
      ⬜⬛⬜⬛⬜⬜⬜
      ⬜⬛⬜⬛⬛⬛⬜
      ⬜⬜⬜⬜⬜⬜⬜

    4. Top | #2254
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Mamoli
      نمایش مشخصات
      خشک آمد کشتگاه من
      درجوارکشت همسایه
      گرچه میگویند:«می گریند روی ساحل نزدیک
      سوگواران درمیان سوگواران»
      قاصد روزان ابری، داروگ ! کی می رسد باران ؟

      بر بساطی که بساطی نیست
      دردرون کومه ي تاریک من که ذرّه ئی با آن نشاطی نیست
      و جداردنده های نی به دیواراطاقم دارد از خشکیش می ترکد
      « چون دل یاران که درهجران یاران »
      قاصد روزان ابری، داروگ ! کی می رسد باران؟
      " چه دانم های بسیار است لیکن من نمیدانم
      که خوردم از دهان بندی در این دریا کفی افیون "

    5. Top | #2255
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Mamoli
      نمایش مشخصات
      آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
      ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش.
      باغ بی برگی،
      روز و شب تنهاست،
      با سکوت پاکِ غمناکش.
      سازِ او باران، سرودش باد.
      جامه اش شولای عریانی‌ست.
      ورجز،اینش جامه ای باید .
      بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .
      گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد، یا نمی خواهد .
      باغبان و رهگذران نیست .
      باغ نومیدان
      چشم در راه بهاری نیست
      گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد،
      ور برویش برگ لبخندی نمی روید؛
      باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
      داستان از میوه های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .
      باغ بی برگی
      خنده اش خونیست اشک آمیز
      جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن.
      پادشاه فصلها ، پائیز ..
      " چه دانم های بسیار است لیکن من نمیدانم
      که خوردم از دهان بندی در این دریا کفی افیون "

    6. Top | #2256
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      چه ها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم

      مگر دشمن کند اينها که من با جان خود کردم

      طبيبم گفت درمانى ندارد درد مهجورى

      غلط مى گفت خود را کشتم و درمان خود کردم

    7. Top | #2257
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      ﮐﺎﺵ ﺗﺎ ﺩﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ می شکست
      ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ
      ﮐﺎﺵ می شد ﺭﻭﯼ ﻫﺮ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﮐﻤﺎن
      ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻥ !!!
      ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﺁﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ
      ﮐﯿﻨﻪ ﻭ ﻏﻢ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ
      ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺩﻝ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ
      ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ
      ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪگی
      ﺗﺎ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﻗﺎﺏ ﺑﻨﺪﮔﯽ
      ﮐﺎﺵ می شد ﮐﺎﺵ ﻫﺎ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ
      ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻏﺼﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ
      ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮد
      ﺭﺩ ﭘﺎﯼ ﮐﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮد..
      ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ
      ﻻﺍﻗﻞ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ
      ﺳﺎﻋﺘﻢ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻣﯿﭽﺮﺧﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ
      ﺑﺮﺗﻨﻢ ﻣﯿﺸﺪ ﮔﺸﺎﺩ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮﻫﻦ
      ﺁﻥ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ، ﮐﻮﺩﮐﯽ ، ﺳﺮﻣﺸﻖ ﺁب
      ﭘﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺍﺏ
      ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻭﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺩﻟﻮﺍﭘﺴﯽ
      ﺩﻝ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ
      ﻋﻤﺮ ﻫﺴﺘﯽ ، ﺧﻮﺏ ﻭ ﺑﺪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ
      ﺣﯿﻒ ﻫﺮﮔﺰﻗﺎﺑﻞ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ !

    8. Top | #2258
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Mamoli
      نمایش مشخصات
      اشعار پروین اعتصامی جزو بهترین آثار ادبیات تعلیمی هستش که خوانده ام و یکی از اشعارش حقیقتا معرکه است . شعر مناظره گوهر و سنگ . حتما بخوانید .

      شنيدستم که اندر معدنى تنگ
      سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ

      چنين پرسيد سنگ از لعل رخشان
      که از تاب که شد، چهرت فروزان

      بدين پاکيزه روئي، از کجائى
      که دادت آب و رنگ و روشنائى

      درين تاريک جا، جز تيرگى نيست
      بتاريکى درون، اين روشنى چيست

      بهر تاب تو، بس رخشندگيهاست
      در اين يک قطره، آب زندگيهاست

      بمعدن، من بسى اميد راندم
      تو گر صد سال، من صد قرن ماندم

      مرا آن پستى ديرينه بر جاست
      فروغ پاکي، از چهر تو پيداست

      بدين روشن دلي، خورشيد تابان
      چرا با من تباهى کرد زينسان

      مرا از تابش هر روزه، بگداخت
      ترا آخر، متاع گوهرى ساخت

      اگر عدل است، کار چرخ گردان
      چرا من سنگم و تو لعل رخشان

      نه ما را دايه ايام پرورد
      چرا با من چنين، با تو چنان کرد

      مرا نقصان، تو را افزونى آموخت
      ترا افروخت رخسار و مرا سوخت

      ترا، در هر کنارى خواستاريست
      مرا، سرکوبى از هر رهگذريست

      ترا، هم رنگ و هم ار زندگى هست
      مرا زين هر دو چيزى نيست در دست

      ترا بر افسر شاهان نشانند
      مرا هرگز نپرسند و ندانند

      بود هر گوهرى را با تو پيوند
      گه انگشتر شوي، گاهى گلوبند

      من، اينسان واژگون طالع، تو فيروز
      تو زينسان دلفروز و من بدين روز

      بنرمى گفت او را گوهر ناب
      جوابى خوبتر از در خوشاب

      کزان معنى مرا گرم است بازار
      که ديدم گرمى خورشيد، بسيار

      از آنرو، چهره ام را سرخ شد رنگ
      که بس خونابه خوردم در دل سنگ

      از آن ره، بخت با من کرد يارى
      که در سختى نمودم استوارى

      به اختر، زنگى شب راز ميگفت
      سپهر، آن راز با من باز ميگفت

      ثريا کرد با من تيغ بازى
      عطارد تا سحر، افسانه سازى

      زحل، با آنهمه خونخوارى و خشم
      مرا ميديد و خون ميريخت از چشم

      فلک، بر نيت من خنده ميکرد
      مرا زين آرزو شرمنده مى کرد

      سهيلم رنجها ميداد پنهان
      بفکرم رشکها ميبرد کيهان

      نشستى ژاله اي، هر گه بکهسار
      بدوش من گرانتر ميشدى بار

      چنانم ميفشردى خاره و سنگ
      که خونم موج ميزد در دل تنگ

      نه پيدا بود روز اينجا، نه روزن
      نه راه و رخنه اى بر کوه و برزن

      بدان درماندگى بودم گرفتار
      که باشد نقطه اندر حصن پرگار

      گهى گيتي، ز برفم جامه پوشيد
      گهى سيلم، بگوش اندر خروشيد

      زبونيها ز خاک و آب ديدم
      ز مهر و ماه، منت ها کشيدم

      جدى هر شب، بفکر بازئى چند
      بمن ميکرد چشم اندازئى چند

      ثوابت، قصه ها کردند تفسير
      کواکب برجها دادند تغيير

      دگرگون گشت بس روز و مه و سال
      مرا جاويد يکسان بود احوال

      اگر چه کار بر من بود دشوار
      بخود دشوار مى نشمردمى کار

      نه ديدم ذره اى از روشنائى
      نه با يک ذره، کردم آشنائى

      نه چشمم بود جز با تيرگى رام
      نه فرق صبح ميدانستم از شام

      بسى پاکان شدند آلوده دامن
      بسى برزيگران را سوخت خرمن

      بسى برگشت، راه و رسم گردون
      که پا نگذاشتيم ز اندازه بيرون

      چو ديدندم چنان در خط تسليم
      مرا بس نکته ها کردند تعليم

      بگفتندم ز هر رمزى بيانى
      نمودندم ز هر نامى نشانى

      ببخشيدند چون تابى تمامم
      بدخشى لعل بنهادند نامم

      مرا در دل، نهفته پرتوى بود
      فروزان مهر، آن پرتو بيفزود

      کمى در اصل من ميبود پاکى
      شد آن پاکي، در آخر تابناکى

      چو طبعم اقتضاى برترى داشت
      مرا آن برتري، آخر برافراشت

      نه تاب و ارزش من، رايگانى است
      سزاى رنج قرنى زندگانى است

      نه هر پاکيزه روئي، پاکزاد است
      که نسل پاک، ز اصل پاک زاد است

      نه هر کوهي، بدامن داشت معدن
      نه هر کان نيز دارد لعل روشن

      يکى غواص، درجى گران بود
      پر از مشتى شبه ديدش، چو بگشود

      بگو اين نکته با گوهر فروشان
      که خون خورد و گهر شد سنگ در کان




      " چه دانم های بسیار است لیکن من نمیدانم
      که خوردم از دهان بندی در این دریا کفی افیون "
      ویرایش توسط _Joseph_ : 23 تیر 1401 در ساعت 15:54

    9. Top | #2259
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      خیال روی تو در هر طریق همره ماست
      نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
      به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
      جمال چهره تو حجت موجه ماست
      ببین که سیب زنخدان تو چه می‌گوید
      هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست
      اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
      گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
      به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
      فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست
      به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
      همیشه در نظر خاطر مرفه ماست
      اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
      که سال‌هاست که مشتاق روی چون مه ماست
      mucizelere inanırım

    10. Top | #2260
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      دیوانه و دلبسته اقبال خودت باش
      سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش
      یک لحظه نخور حسرت آنرا که نداری
      راضی به همین چند قلم ، مال خودت باش
      دنبال کسی باش که دنبال تو باشد
      اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش
      پرواز قشنگ است ولی بی غم و محنت
      منت نکش از غیر و پروبال خودت باش
      صد سال اگر زنده بمانی گذرانی
      پس شاکر هر لحظه و هرسال خودت باش

    11. Top | #2261
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل
      چون رسد نوبت خدمت نشوم هیچ خجل

      چو گه خدمت شه آید من می دانم
      گر ز آب و گلم ای دوست نیم پای به گل

      در نمازش چو خروسم سبک و وقت شناس
      نه چو زاغم که بود نعره او وصل گسل

      من ز راز خوش او یک دو سخن خواهم گفت
      دل من دار دمی ای دل تو بی غش و غل

      لذت عشق بتان را ز زحیران مطلب
      صبح کاذب بود این قافله را سخت مضل

      من بحل کردم ای جان که بریزی خونم
      ور نریزی تو مرا مظلمه داری نه بحل

      پس خمش کردم و با چشم و به ابرو گفتم
      سخنانی که نیاید به زبان و به سجل

      گر چه آن فهم نکردی تو ولی گرم شدی
      هله گرمی تو بیفزا چه کنی جهد مقل

      سردی از سایه بود شمس بود روشن و گرم
      فانی طلعت آن شمس شو ای سرد چو ظل

      تا درآمد بت خوبم ز در صومعه مست
      چند قندیل شکستم پی آن شمع چگل

      شمس تبریز مگر ماه ندانست حقت
      که گرفتار شدست او به چنین علت سل

      جلال الدین بلخی
      هیچ جوینده ندانست که جای تو کجاست...

    12. Top | #2262
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      زندگى موسیقى گنجشک‌هاست
      زندگى باغ تماشاى خداست

      زندگى یعنى همین پرواز‌ها
      صبح‌ها
      لبخند‌ها
      آواز‌ها

      زندگی ذره‌ی کاهی‌ست
      که کوهش کردیم

      زندگی نام نکویی‌ست
      که خوارش کردیم

      زندگی نیست بجز نم نم باران بهار
      زندگی نیست بجز دیدن یار
      زندگی نیست بجز عشق
      بجز حرف محبت به کسی

      ورنه هر خار و خسی، زندگی کرده بسی
      زندگی تجربه‌ تلخ فراوان دارد،

      دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه‌ یک عمر بیابان دارد
      ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم!؟
      mucizelere inanırım
      ویرایش توسط .miracle. : 08 مرداد 1401 در ساعت 14:11

    13. Top | #2263
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیم
      که راه دورتر از عمر آرزومندست
      تو آن زمان به سرم سایه خواهی افکندن
      که پیش پای تو ترکیب من پراکندست
      به شاهراه طلب بیم نامرادی نیست
      رهی امید که تا عشق هست پایندست
      ز دور باش حوادث دلم ز راه نرفت
      بیا که با تو هنوزم هزار پیوندست
      به جان سایه که میرنده نیست آتش عشق
      مبین به کشته عاشق که عاشقی زندست..(:

      ••هوشنگ ابتهاج
      روحت شاد..

    14. Top | #2264
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      شبم از بی ستارگی،شب گور
      در دلم پرتو ی ستاره ای دور
      آذرخشم گهی نشانه گرفت
      گه تگرگم به تازیانه گرفت
      بر سرم آشیانه بست کلاغ
      آسمان تیره گشت چون پر زاغ
      مرغ شب خوان که با دلم می خواند
      رفت و این آشیانه خالی ماند
      آهوان گم شدند در شب دشت
      آه از آن رفتگان بی برگشت ...
      -استاد هوشنگ ابتهاج
      روحشان شاد و یادشان گرامی♡
      ۱۹مرداد۱۴٠۱
      ویرایش توسط serenity : 19 مرداد 1401 در ساعت 19:47

    15. Top | #2265
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      زیر صورت ، هزار ها صورت
      خسته از چهره های تو در تو
      بیگناه از شکنجه ها زخمی
      پشت هم اتهام ها خوردن
      هق هق از درد و الکن از گفتن
      انتهای کلام را خوردن........
      پشت سکان خدا نشست اما
      باز هم ناخدا پرستیدن
      بادبان پاره
      عرشه بی سکان
      قایقم رفت و قبل ساحل مرد
      پیکرش داشت وقت جان کندن ، روی گل ها تلو تلو میخورد
      دستم از هر چه هست کوتاه است
      از جهان قایقی به گل دارم
      بشنو ای شاه گوش ماهی ها
      دل اگر نیست ، درد و دل دارم
      چشم وا کردم از تو بنویسم
      لای در باز و باد می امد
      از مسیری که رفته بودی داشت ، موجی از انجماد می آمد.....


      علیرضا آذر




      خون میچکد از دیده در این کنج صبوری
      این صبر که من میکنم ، افشردن جان است.....

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن