ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم ، به تو می اندیشم.
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم ، به تو می اندیشم.
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ی ما صد جای آسیا کن
خیره کشی ست ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خون بها کن
بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی ست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد دفع اژدها کن
بس کن که بی خودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوعلا کن
حضرت مولانا
حکایت از چه کنم سینه
سینه درد اینجاست
هزار شعله ی سوزان
و آه سرد اینجاست
بهار آن سوی دیوار
ماند و یاد خوشش،
هنوز با غم این برگ
های زرد اینجاست...
خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن
گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن
ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست
عالمی داریم در کنج ملال خویشتن
سایه دولت همه ارزانی نودولتان
من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن
بر کمال نقص و در نقص کمال خویش بین
گر به نقص دیگران دیدی کمال خویشتن
کاسه گو آب حرامت کن به مخموران سبیل
سفره پنهان می کند نان حلال خویشتن
شمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک
او جمال جمع جوید در زوال خویشتن
خاطرم از ماجرای عمر بی حاصل گرفت
پیش بینی کو کز او پرسم مآل خویشتن
آسمان گو از هلال ابرو چه می تابی که ما
رخ نتابیم از مه ابر و هلال خویشتن
همچو عمرم بی وفا بگذشت ما هم سالها
عمر گو برچین بساط ماه و سال خویشتن
شاعران مدحت سرای شهریارانند لیک
شهریار ما غزل خوان غزال خویشتن
در من پُلی شکسته تر از تاریخ
در انتهای خاطره سازی هاست
من روستای گم شده ای هستم
که خسته از تمامیِ بازی هاست.
صبور مثل درختی که
در آتش می سوزد
و توان گریختن ندارد،
حیرت زده چون گَوزنی
که شاخ های بلندش،
درشاخه گرفتارش کرده اند.
همه،این روزها این چنینیم!
تو چه دانی که چه ها کرد فراقت با من؟
داند این آنکه ازین غم بود او را قدری
غم هجران تو ای دوست، چنان کرد مرا
که ببینی نشناسی که منم یا دگری؟
تغییری باش که آرزو داری در جهان به وجود آوری...
به چه مى انديشى
نگرانى بيجاست
عشق اينجا
و خدا هم اينجاست
لحظه ها را درياب
زندگى در فردا نه
همين امروز است...
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)