من تورا دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز کـــه در بند تـــوام آزادم
بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست
گل تــو باشی من مفلوک،دو مشتم خالیست
تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیـــر بیرحم ترین زاویـهی ساطورم
علیرضا اذر
من تورا دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز کـــه در بند تـــوام آزادم
بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست
گل تــو باشی من مفلوک،دو مشتم خالیست
تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیـــر بیرحم ترین زاویـهی ساطورم
علیرضا اذر
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت
حرف زد
نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است
ویرایش توسط dadash : 08 اسفند 1397 در ساعت 21:30
نماندست چیزی به جزغم ... مهم نیستگــرفته دلـــم از دو عالم ... مهـــم نیستگرفته دلـــم از دو عالم ، مهم نیست
تـــو را دوست دارم قسم به خدا که...ا
گر چه پس از تو خدا هم مهم نیست
فقــــط آرزو مـــی کنم کــــه بمیرم
پس از آن بهشت و جهنمّ مهم نیست
همان وقت رانده شدن به زمین ... آه !
بـــه خود گفت حوّا که آدم مهم نیست
بیا تا علف هــــای هرزه بکاریم
اگر مرگ گلهای مریم مهم نیست
ببین! مرگ هم شانس مي خواهد ای عشق
فقط خوردن جامی از سم مهـــم نیست
نماندست چیزی به جز غم، مهم نیست،
بمانم ، بخوانم ، برقصم ، بمیرم ...دگر هیچ چیزي برایم مهم نیست
نه تو می مانینه اندوهو نه ، هیچ یک از مردم این آبادی به حباب نگران لب یک رود ، قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم ، خواهد رفت
آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماندلحظه ها عریانند
به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه
نه
آیینه به تو ، خیره شده است
تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف
بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش
ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است
ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن
تا خدا ، یک رگ گردن باقی است
تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده
آخرش درد دلت در به درت خواهد کرد
مهره مار کسی کور و کرت خواهد کرد
عشق یک شیشه انگور کنار افتاده است
که اگر کهنه شود مست ترت خواهد کرد
ازهمان دست که دادی به تو بر خواهد گشت
جگر خون شده ام خون جگرت خواهد کرد
ناگهان چشم کسی سر به سرت می زارد
بی محلیش ولی جان به سرت خواهد کرد
جرم من خواستن دختر ارباب ده است
مادر این جرم شبی بی پسرت خواهد کرد
همه ی شهر به آواز من عادت کردند
وقت مرگم گزری با خبرت خواهد کرد
پ . ن : با اینکه مضمونش برا آقایونه ولی دوسش دارم ...
زندگی خالی نیستمهربانی هست سیب هست ایمان هستآری تا شقایق هست زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبحو چنان بی تابم که دلم میخواهدبدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوهدورها آوایی است که مرا میخواند.»اشعار سهراب سپهری
زندگی رسم خوشایندی استزندگی بال و پری دارد با وسعت مرگپرشی دارد اندازه عشقزندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود
شعر من از عذاب تو گزند تازيانه شد
ضجه مغرور تنم ترنم ترانه شد
درخت پير تن من دوباره سبز مي شود
كه زخم هر شكست من حضور يک جوانه شد
من همه زاري منم زخمي زخمه تنم
براي هاي هاي من زخمه تو بهانه شد
درخت پير تن من دوباره سبز مي شود
هرچه تبر زدي مرا زخم نشد جوانه شد
ترا میخواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
توئی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس، مرغی اسیرم
ز پشت میلههای سرد و تیره
نگاه حسرتم حیران برویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر بسویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میلهها، هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد برویم
چو من سر میکنم آواز شادی
لبش با بوسه میآید بسویم
اگر ای آسمان خواهم که یکروز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر، که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان میکنم ویرانهای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان میکنم کاشانهای را
آخر ای دوست نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده های تو به دادش نرسید
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
آن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روی تو سپید
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید
آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید
دل پر درد فریدون مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشید
زندگی مجذورِ آیینه است!
زندگی گل به توان اَبَدیَت،
زندگی ضربِ زمین در ضربانِ دل ها،
زندگی هندسه ساده و یکسان نفس هاست…
چقدر سنتي كار ميكنيد
صبر كنيد براتون رپ بيام
بازيكنيم اونا مهرن فقط
ببر شكاريم اونا گربه ان فقط
بايد دكمشونو بزني روشن بشن
من خود اتيشم اونا شعلن فقط
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست
که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدا
#یکی_از_عالی_ترین_شعرها
چه غریب ماندی ای دل، نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید یاری
چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران زبرت چه برخورم من؟
که همچو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگانی نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
ديدي اي دل عاقبت زخمت زدند؟
گفته بودم مردم اينجا بدند
ديدي آخر ساقه جانت شكست ؟
آن عزيزت عهدوپيمانت شكست؟
ديدي اي دل درجهان يك يار نيست؟
هيچكس در زندگي غمخوار نيست؟
آه ديدي سادگي جان داده است؟
جاي خود را گِل به سيمان داده است؟
ديدي آخر حرف من بيجا نبود؟
از براي عشق اينجا ، جا نبود؟
نوبهار عمر را ديدي چه شد؟
زندگي را هيچ فهميدي چه شد؟
ديدي اي دل دوستيها بي بهاست؟
كمترين چيزي كه مي يابي وفاست؟
ديده اي گلها همه پژمرده اند
رنگها در دود و سرما مرده اند
آري اي دل ! زنده بودن ساده نيست
بين آدمها يكي دلداده نيست
بايد اينجا از خود اي دل گم شوي
عاقبت همرنگ اين مردم شوي !
عطرم تندتر از پاپِرز بوش
هی نپرس کراشت کو
آدم میشه باهات حالش خوب
سرم گرمه نمیکنم هی نانِس پودر
ویکندامون (weekend )خود تابستونه
لوکه راهش دوره
بکوب تا صبح ک❊* خ*** خونه
اینکه میبینی خوده کاره رومه
تو آرزوته، رو ما آره زومه
آرزومه میگه افترو بپیچ زود برس شهرک
پام جردن خودم فرشتم شب
برف میاد اندازه ولنجک
من تهران میشه واسم دلش تنگ
این شبای ناب میاد مثلش کم
تک بودیم ما مثل جنس پنجک
مست تو ویلا یه تک پلی ترکم
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست
که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدا
چشمان تو يك هنگ نازي بود
قلبم لهستاني كه ويران شد
از بس شبيخون زد به من عشقت
حال دلم درگير عصيان شد
چرچيلي و با حيله ميخندي
ايرانم و هر پاره ام يك سو
در سالهاي سيصد و قدري
اعلام حمله كرده اي بانو
در جنگ سرد چشم و هم چشمي
من بي پدافند و تو بيرحمي
كوباي پير خسته از جنگم
سرمايه داري و نميفهمي
چشمان تو يك هنگ نازي بود
من هم لهستاني كه تنها ماند
تو حمله كردي و دلم وا داد
رفتم از اينجا و دلم جا ماند…
در حال حاضر 11 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 11 مهمان)