امیدوارم از خوندنشون لذت ببرین
پ.ن: منبع داستان ها کتاب «من منم?!»
شما هم اگه دوست داشتین میتونین داستانهای جالبتون رو اینجا بنویسید
امیدوارم از خوندنشون لذت ببرین
پ.ن: منبع داستان ها کتاب «من منم?!»
شما هم اگه دوست داشتین میتونین داستانهای جالبتون رو اینجا بنویسید
ویرایش توسط Zahraa.a.p : 15 دی 1395 در ساعت 19:00
«هرگز تسلیم نشوید»
در جریان یک سمینار بازاریابی و فروش مدیر شرکت بزرگی از پانصد فروشنده اش پرسید:ایا «برادران رایت» هرگز تسلیم شدند؟
همه فریاد زدند: نه نشدند
_«توماس ادیسون » هرگز تسلیم شد؟
_نه نشد
_«لانس ارمسترانگ» تسلیم شد؟
_نه نشد
مدیر فروش برای بار چهارم پرسید« مارک راسل» هرگز تسلیم شد؟؟
مدتی نسبتا طولانی سکوت در سالن همایش حاکم شد، سپس فروشنده ای بلند شد و پرسید: مارک راسل دیگر کیست؟؟ ما تا الان اسم او را نشنیده ایم.
مدیر فروش گفت:حق دارید که نشنیده باشید!! چون اوتسلیم شد...
پ.ن:لانس آرمسترانگ دوچرخه سوار آمریکایی است که پس از یکسال نبرد با سرطان، سرانجام بر ان غلبه کرد و بعد از بدست آوردن سلامتی اش 7 بار متوالی قهرمان مسابقات دوچرخه سواری توردوفرانس شد.
ویرایش توسط Zahraa.a.p : 13 دی 1395 در ساعت 21:57
« راز موفقیت»
برنامه تمرینی«ترشی هیکو سکو» بسیار ساده است. انقدر ساده که ان را در یک جمله بیان میکند!! او با همین برنامه ساده طی سالهای1978 تا 1987 ده باربرنده مسابقه دوی ماراتن شد.
او میگوید: من صبح ها 10 کیلومتر و شب ها 20 کیلومتر میدوم.
وقتی به او گفتند که برنامه تمرینی اش نسبت به سایر دوندگان ماراتن خیلی ساده است، پاسخ داد: برنامه من ساده استولی من 365 روز در سال این کار را میکنم!
نتیجه: علت اینکه بعضی ها به خواسته هایشان نمیرسند این نیست که برنامه ساده ای دارند، بلکه انها نمیتوانند این برنامه ساده را دنبال کنند
« ارزش بلاها»
توماس ادیسون در سنین پیری ، پس از اختراع لامپ یکی از ثروتمندان امریکا بشمار میرفت و درامد سرشارش را تمام و کمال در ازمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه میکرد. این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود و هر روز اختراع جدیدی در ان صورت میگرفت.
در دسامبر سال1914 نیمه های شب، از اداره آتشنشانی یه چارلز پسر ادیسون خبر دادند که ازمایشگاه پدرش اتش گرفته؛ به واقع از دست کسی کاری بر نمی اید و تمام تلاش مامورین آتشنشانی فقط برای جلوگیری از گسترش اتش یه ساختمان های اطراف است، انها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع ادیسون پیر رسانده شود.
پسر با خود اندیشید که ممکن است پدر پیرش با شنیدن این خبر سکته کند، لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند. با کمال تعجب دید که ادیسون در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته و مو های سفیدش در برابر باد مواج است و سوختن حاصل تمام زحمات عمرش را نظاره میکند!
قلب پسر به درد امده بود، چرا که میدید پدر پیر67 ساله اش با دیدن چنین صحنه ای در بدترین شرایط عمرش به سر میبرد، چارلز تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را ازار ندهد....
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سرشار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را میبینی؟؟ حیرت آور است! من فکر میکنم که ان شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود امده. وای خدای من! خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره را میدید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره ی زیبایی را دارد. نظر تو چیست پسرم؟؟
پسر گیج و حیران جواب داد: پدر، تمام زندگی تان دارد در اتش میسوزد و شما از زیبایی رنگ شعله صحبت میکنید؟!?! چطور میتوانید؟؟!! من تمام بدنم دارد میلرزد و شما خونسرد نشسته اید!!
پدر گفت: پسرم از دست من وتو که کاری بر نمی اید. مامورین هم که تمام تلاششان را میکنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد. در مورد آزمایشگاه و بازسازی ان فردا فکر میکنیم.
.
.
.
.
ادیسون همان سال یکی از بزرگترین اختراعات تاریخ، یعنی ضبط صدا تقدیم جهانیان نمود؛ آری او گرامافون را درست یکسال پس از این حادثه اختراع کرد
ویرایش توسط Zahraa.a.p : 13 دی 1395 در ساعت 22:37
«تفاوت برنده و بازنده»
پنج قورباغه در برکه ای زندگی میکردند. یک قورباغه تصمیم گرفت بپرد.
سوال: چند قورباغه باقی می ماند؟
جواب:پنج عدد!
_چرا؟؟؟!!!
_چون تصمیم گرفتن به معنای انجام دادن نیست؛ تفاوت برنده و بازنده در همین انجام دادن است!
«مشاور باهوش»
ریچارد ساعت یک بعد از ظهر از محل کارش بیرون امد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به قرار ملاقاتش برسد، تصمیم گرفت ابتدا یک نهار مختصر بخورد، سپس راهی شود.
چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در ان نوشته شده بود« نهار همراه با نوشیدنی و دسر فقط یک دلار»
او بدون معطلی وارد رستوران شد، یک پرس خوراک مرغ و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست. بعد از مدت کوتاهی گارسون برایش سوپ، سالاد، سیب زمینی و چند نوع دسر اورد!
ریچارد با حالتی متعجب به پیشخدمت گفت: این ها را من سفارش نداده ام!!
گارسون به اعتراض او اعتنایی نکرد ورفت. او هم شانه ای بالا انداخت و گفت: خودشان بعدا میفهمند که من به اینها لب نزده ام.
ریچارد زمانی فهمید که ان رستوران برای کلاهبرداری ان نوشته را روی در زده است که جلوی صندوق، صندوقدار به او گفت: صورتحساب شما 20 دلار و 10 سنت میشود
ریچارد با شنیدن ان عدد شوکه شد وگفت: ولی من هیچکدام از انهایی که برایم اوردید را نه سفارش داده بودم و نه خورده ام!!
صندوقدار با نیشخندی گفت: ما که اوردیم میخواستید بخورید!
ریچارد که ادم باهوش و حاضر جوابی بود، سری تکان داد ویک سکه ده سنتی روی پیشخوان گذاشت.
وقتی متصدی صندوق اعتراض کرد، ریچارد هم گفت:من مشاور هستم و بابت هر ساعت مشاوره 40دلار میگیرم.
صندوق دار گفت:ولی ما که مشاوره نخواستیم.
ریچارد پاسخ داد:من که اینجا نشسته بودم، میخواستید مشاوره بگیرید!
و بعد لبخندی زد واز رستوران خارج شد....
«خودپسندی»
همسر ساشا گیتری، هنرمند شوخ و بزله گوی فرانسوی میگوید: در اولین ماه اشنایی با ساشا، یک روز خیلی جدی یه او گفتم: عزیزم من تو رو خیلی دوست دارم؛ تو چطور؟؟
جواب داد: من هم مثل تو، خودم رو خیلی دوست دارم!
کودکی پیش خیاطی شاگردی می کرد
روزی از روزها خیاط کاسه ای عسل به دکان آورد و برای اینکه کودک به عسل دست نزند
به او گفت : در این کاسه زهر است ، مراقب باش که از آن نخوری
خیاط دکان را ترک کرد و کودک مقداری پارچه فروخت و مقداری نان گرفت و تمام عسل
را خورد ، وقتی خیاط برگشت سراغ پارچه را گرفت ، کودک گفت اگر قول بدهی مرا نزنی
به تو راست خواهم گفت
کودک گفت : من غفلت و نادانی کردم و دزد پارچه را دزدید و از ترس اینکه مرا بزنی کاسه
زهر را خوردم تا بمیرم ولی تا حالا زنده مانده ام ، حالا دیگر خود دانی
برگرفته از:رساله دلگشا -عبید زاکانی
تاثیر دعا
مرد پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص، و به مشتریان ***** هم سرویس می شد.
ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند.
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و یگانه جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که دیگر به خاکستر تبدیل گردید.
ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیر دوام نکرد ...
صاحب رستوران به محکمه شکایت کرد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست !
اما ملا و مومنان البته چنین ادعایی را نپذیرفتند !
قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلو صاف کرد و گفت : نمی دانم چه حکمی بکنم ؟!!
من سخن هر دو طرف را شنیدم :
از یک سو ملا و مومنانی قرار دارند که به تاثیر دعا و ثنا باور ندارند !
از سوی دیگر مرد ***** فروشی که به تاثیر دعا باور دارد …!!!
برگرفته از: کتاب قصه هایی برای پدران. فرزندان. نوه ها- پائولوکوئیلو
ویرایش توسط Cyrus the Great : 17 بهمن 1395 در ساعت 20:18
ارشمیدس در حمام!
معروف است که یکی از بزرگترین کشفیات ارشمیدس در حمام صورت گرفت و وی شوقزده، از حمام بیرون زد و فریاد کشید «یافتم، یافتم».
روزی که ارشمیدس به حمام رفت، لابد چرک بود. اما به جای اینکه کیسه بکشد شروع به بازی و غوطهخوردن در آب کرد. پایین میرفت و بالا میآمد، باز پایین میرفت و بالا میآمد، خیلی آرام، یک بار دیگر که پایین رفت یکهو از آب بیرون جست. فریاد کشید: یافتم، یافتم...
کسانی که حمام نرفتهاند نمیدانند که فریاد در حمام چه انعکاس پرابهت و چندبارهای دارد. پژواک صدا در خود صدا میپیچد و باز ارشمیدس انگار که «مویش» را میکشند از ته دل فریاد میزد: یافتم، یافتم...
اولین گمان این بود که ارشمیدس سنگ پا پیدا کرده است، اما تا آن روز کسی برای سنگ پا اینطور نعره نکشیده بود. آنهایی که به ارشمیدس نزدیکتر بودند بیاختیار ذهنشان به ثروت و جواهری رفت که ارشمیدس از روی خوششانسی و اتفاق آن را پیدا کرده است که فریاد در فریاد ارشمیدس انداختند: مال ماست، مال ماست...
اما ارشمیدس بیاعتنا به همهچیز و همهکس و حتی لباسهایش، از سر شوق، *** مادرزاد از حمام بیرون زد.
صاحب حمام فقط یک فریاد کوتاه داشت: پس پول حمام چی؟
بعد یکهو مثل تیر از ذهنش گذشت که ارشمیدس چیز باارزشی یافته و فریادزنان به دنبالش افتاد: مال من است، مال من است!
حمامی پس از اینکه دویست، سیصد متر به دنبال ارشمیدس دوید، دیگر کاملاً باورش شد که ارشمیدس چیز باارزشی پیدا کرده و حالا فریاد میزد: دزد، دزد، بگیریدش...
وقتی ارشمیدس از کنار بازار شهر گذشت جمعیتی که از پیاش میدوید به هجده نفر رسید، در حالی که ارشمیدس همچنان فریاد میزد: یافتم، یافتم...
شمعفروشان و نعلبندان و خلاصه کاسبکارها از کسانی که به دنبال ارشمیدس بودند میپرسیدند: «مگر چه شده است؟» و آنها جواب میدادند: «یافتش، یافتش» و همینطور از پی ارشمیدس میدویدند.
پیرزنی گفت: چه بیحیاست این مرد!
لاتی به محض اینکه ارشمیدس را آنطور *** مادرزاد دید گفت: این چیچی پیدا کرده که باید حتماً *** باشه تا نشون بده؟!
در سرکوی سگبازها، آنجا که «کلبی»ها جمع میشدند، بالاخره جلوی ارشمیدس را گرفتند. لنگی به دور تنش پیچیدند، پیرمردی نفسنفسزنان از راه رسید: من هفته قبل در حمام انگشتر طلایم را گم کردم، زنم شاهد است!
حمامی هم رسید: منطقاً آنچه در حمام است، مال حمامی است.
یکی از سوفسطائیان خواست با این نظر مخالفت کند که مأمور دولت آمد: حرف بیحرف! این چیزها مال دولت است.
مرد میانسالی از جمعیت گفت: قربان هنوز معلوم نیست چیچی هست.
مأمور خود را از تک و تا نینداخت: پس زودتر معلوم کنید تا بفهمیم صاحب چه چیزی هستیم!
اما ارشمیدس که غافل از دور و برش بود همینطور داد و فریاد میکرد: یافتم، یافتم، یافتم...
جمعیت که هر دم بیشتر میشد و کلافه بود دستهجمعی فریاد زدند: آخه بگو چی یافتی؟
ارشمیدس با همان شور و حرارت فریاد کرد: هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع همحجمش سبک میشود.
مردم گفتند: چی، چی گفتی؟
ارشمیدس که از دقت و توجه مردم نسبت به مسائل علمی شوقزده شده بود شمرده گفت: دقت کنید، هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع همحجمش سبک میشود.
همگی با هم گفتند: «این مردک خر چه میگوید، دیوانه است» و از دورش پراکنده شدند و ارشمیدس از دور صدای مردی را شنید که میگفت «هر جسمی که در آب فرورود به اندازه ارشمیدس دیوانه نمیشود» و صدای خنده مردم بلند شد.
فردای آن روز به سردر حمام یک تابلوی کوچک نصب شد که روی آن با خط خوش یونانی نوشته شده بود: برای حفظ شئونات اخلاقی از پذیرش دانشمندان و فلاسفه معذوریم.
برگرفته از: کتاب مو، لای درز فلسفه-اردلان عطارپور
ویرایش توسط Cyrus the Great : 17 بهمن 1395 در ساعت 20:18
معجزه شهر/ ابوالقاسم حالت
آن شنیدم كه یكی مرد دهاتی هوس دیدن تهران سرش افتاد و پس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به كف آورد زر و سیمی و رو كرد به به تهران، خوش و خندان و غزلخوان ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و كرد به هر كوی گذرها و به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجب نگران گشت به هر كوچه و بازار و خیابان و دكانی.
در خیابان به بنایی كه بسی مرتفع و عالی و زیبا و نكو بود و مجلل، نظر افكند و شد از دیدن آن خرم و خرسند و بزد یك دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یك مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور، ولی البته نبود آدم دل ساده خبردار كه آن چیست؟ برای چه شده ساخته، یا بهر چه كار است؟ فقط كرد به سویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی.
ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دگمه ی پهلوی آسانسور به سرانگشت فشاری و به یك باره چراغی بدرخشید و دری وا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فرو بست. دهاتی كه همان طور بدان صحنه ی جالب نگران بود، زنو دید دگر باره همان در به همان جای زهم وا شد و این مرتبه یك خانم زیبا و پری چهر برون آمد از آن، مردك بیچاره به یك باره گرفتار تعجب شد و حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید در چهره اش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی.
پیش خود گفت كه:«ما در توی ده این همه افسانه ی جادوگری و سحر شنیدیم، ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسون كاری و جادو كه در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یك ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود. افسوس كزین پیش، نبودم من درویش، از این كار، خبردار، كه آرم زن فرتوت و سیه چرده ی خود نیز به همراه درین جا، كه شود باز جوان، آن زن بیچاره و من سر پیری برم از دیدن وی لذت و، با او به ده خویش چو برگردم و زین واقعه یابند خبر اهل ده ما، همه ده بگذارند، كه در شهر بیارند زن خویش چو دانند به شهر است اتاقی كه درونش چو رود پیرزنی زشت، برون آید از آن خانم زیبای جوانی!!
ویرایش توسط Cyrus the Great : 17 بهمن 1395 در ساعت 20:17
پادشاهی را مهمی پیش آمد گفت اگر این حالت به مراد من برآید چندین درم دهم زاهدان را چون حاجتش برآمد و تشویش خاطرش برفت وفای نذرش به وجود شرط لازم آمد یکی را از بندگان خاص کیسه درم داد تا صرف کند بر زاهدان گویند غلامی عاقل هشیار بود همه روز بگردید و شبانگه بازآمد و درمها بوسه داد و پیش ملک بنهاد و گفت زاهدان را چندان که گردیدم نیافتم گفت این چه حکایت است آنچه من دانم در این ملک چهارصد زاهد است گفت ای خداوند جهان آن که زاهد است نمیستاند و آن که میستاند زاهد نیست ملک بخندید و ندیمان را گفت چندان که مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار مرا این شوخدیده را عداوت است و انکار و حق به جانب اوست.
زاهد کــه درم گـرفت و دینار
زاهدتر از او یکی به دست آر
برگرفته از: گلستان - سعدی
ویرایش توسط Cyrus the Great : 17 بهمن 1395 در ساعت 20:17
شاعری پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده به در کنند. مسکین، برهنه به سرما همی رفت... سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند. در زمین یخ گرفته بود. عاجز شد، گفت: این چه ******** مردمانند، سگ را گشاده اند و سنگ را بسته! امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید، گفت: ای حکیم، از من چیزی بخواه. گفت جامه خود را می خواهم اگر انعام فرمایی. رضینا من نوالک بالرحیل.
امیدوار بود آدمی به خیر کسان
مرا به خیر تو امٌید نیست،شر مرسان
سالار دزدان را رحمت بر وی آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی، بر او مزید کرد و درمی چند.
برگرفته از: گلستان - سعدی
ویرایش توسط Cyrus the Great : 17 بهمن 1395 در ساعت 20:17
يكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت مىكرد و سخت مىناليد . گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته كه نه . دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمىكنم.
گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مىكنى؟
گفت: نه .
گفت: گوش ودست و پاى خود را چطور؟
گفت: هرگز .
گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است . باز شكايت دارى و گله مىكنى؟!بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوشتر و خوش بختتر از بسيارى از انسانهاى اطراف خود مىبينى . پس آنچه تو را دادهاند، بسى بيشتر از آن است كه ديگران را دادهاند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيشترى هستى!
برگرفته از: امام محمد غزالی، كيمياى سعادت، ج 2، ص 380
تهمت
مردی روستایی تبر خویش گم کرد. بدگمان شد که مگر پسر همسایه دزدیده است و به مراقبت او پرداخت. در رفتار و لحن کلامش همه حالتی عجیب یافت؛ چیزی که گواهی میداد که دزدِ تبر اوست.
اندکی بعد، روستایی تبرش را بازیافت، مگر آخرین باری که به آوردن هیمه(هیزم سوختنی) رفته بود، تبر در کوه بر جای مانده بود.
چون بار دیگر به مراقبت پسر همسایه پرداخت، در رفتار و کلام او هیچ چیز عجیبی نیافت؛ هیچ چیز گواهی نمیداد که دزد تبر اوست!
برگرفته از:مجموعهي آثار، دفتر سوم -ترجمهي قصه و داستانهاي كوتاه _ احمد شاملو
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)