خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 3 از 3 نخستنخست ... 23
    نمایش نتایج: از 31 به 37 از 37
    1. Top | #31
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      ۱.آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید:
      ((تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟))
      آهنگر سر به زیر اورد و گفت:
      وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
      همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار...


      ۲.دختر کوچکی در حال یادگیری نواختن هارمونیکا بود. او هر روز یک درس خاص را تکرار می کرد،به طوری که خسته شده بود و انگشتانش درد می کرد.به همین دلیل به استاد شکایت کرد.
      استاد گفتمی دانم که این تمرین ها انگشتان تو را به درد می آورد،اما آنها را هم تقویت هم می کند))
      دختر در پاسخ،حکمتی عمیق را بر زبان آورداستاد ،به نظر می رسد هر چیزی که تقویت کننده است،آسیب زننده هم است))

      برگرفته از:کتاب از آن سوها ـ جی پی واسوانی

    2. Top | #32
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      روزي بود، روزگاري بود. گوسفند سياهي هم بود. روزي گوسفند همان‌طوري سرش زير بود و داشت براي خودش مي‌چريد، يكدفعه سرش را بلند كرد و ديد، اي دل غافل از چوپان و گلّه خبري نيست و گرگ گرسنه‌اي دارد مي‌آيد طرفش. چشم‌هاي گرگ دو كاسه‌ي خون بود.
      گوسفند گفت: سلام عليكم.
      گرگ دندان‌هايش را به هم ساييد و گفت: سلام و زهر مار! تو اين‌جا چكار مي‌كني؟ مگر نمي‌داني اين كوه‌ها ارث باباي من است؟ الانه تو را مي‌خورم.
      گوسفند ديد بدجوري گير كرده و بايد كلكي جور بكند و در برود. اين بود كه گفت: راستش من باور نمي‌كنم اين كوه‌ها مال پدر تو باشند. آخر مي‌داني من خيلي ديرباورم. اگر راست مي‌گويي برويم سر اجاق (زيارتگاه)، تو دست به قبر بزن و قسم بخور تا من باور كنم. البته آن موقع مي‌تواني مرا بخوري.
      گرگ پيش خودش گفت: عجب احمقي گير آورده‌ام. مي‌روم قسم مي‌خورم بعد تكه پاره‌اش مي‌كنم و مي‌خورم.
      دوتايي آمدند تا رسيدند زير درختي كه سگ گلّه در آنجا خوابيده بود و خواب هفت تا پادشاه را مي‌ديد. گوسفند به گرگ گفت: اجاق اين‌جاست. حالا مي‌تواني قسم بخوري.
      گرگ تا دستش را به درخت زد كه قسم بخورد، سگ از خواب پريد و گلويش را گرفت.

      برگرفته از:قصه های صمد بهرنگی-صمد بهرنگی

    3. Top | #33
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      در اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت. مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
      یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد. قبل از آن‌که مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب‌هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد!
      صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست‌های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می‌کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می‌کرد.
      وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری‌های ثروتمند از جای خود بلند نمی‌شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید.
      صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همه‌ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد. این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.

      رمز و راز زندگی بهتر ـ پرمودا باترا

    4. Top | #34
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      یک بار به مترسکی گفتم : لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای.
      گفت : لذت ترساندن عمیق و پایدار است من از آن خسته نمی شوم.
      دمی اندیشیدم و گفتم : درست است چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام .
      گفت : فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند.
      آنگاه من از پیش او رفتم و ندانستم که که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
      یک سال گذشت و مترسک فیلسوف شد.
      هنگامی که باز از کنار او میگذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند .

      برگرفته از: کتاب دیوانه جبران خلیل جبران



    5. Top | #35
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات

      داستان زنده به گور كردن ثروتمند
      دیوان بلخ کنایه از هر محضر یا مرجعی است که قضاوتش از روی منطق و عقل و در نتیجه بر اساس حق و عدالت نباشد..جمله ی «مگر اینجا شهر بلخ است؟» درست هم معنی با این عبارت است که می گویند: «مگر اینجا شهر هرت است؟» و چرا راه دور برویم، حتما ً همه ی ما این شعر را شنیده ایم که می گوید:
      گنه کرد دربلخ آهنگری به شوشتر زدند گردن مسگری
      از دیوان بلخ حکایت های مختلفی نقل کرده اند که همه خواندنی هستند از این قبیل حکایت :

      مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می گیرد که « والله، بالله من زنده ام! چطور می خواهید مرا به خاک بسپارید؟»
      اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و می گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می‌گوید. مُرده !»
      مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که مرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش می‌بریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا ً جایز نیست!»

    6. Top | #36
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات

      حكایت گوهر پنهان
      روزی حضرت موسی به خداوند عرض كرد: ای خدای دانا وتوانا ! حكمت این كار چیست كه موجودات را می آفرینی و باز همه را خراب می كنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب می آفرینی و بعد همه را نابود می كنی؟
      خداوند فرمود : ای موسی! من می دانم كه این سؤال تو از روی نادانی و انكار نیست و گرنه تو را ادب می كردم و به خاطر این پرسش تو را گوشمالی می دادم. اما می دانم كه تو می خواهی راز و حكمت افعال ما را بدانی و از راز تداوم آفرینش آگاه شوی و مردم را از آن آگاه كنی. تو پیامبری و جواب این سؤال را می دانی. این سؤال از علم بر می خیزد. هم سؤال از علم بر می خیزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی می شود هم هدایت و نجات. همچنان كه دوستی و دشمنی از آشنایی برمی خیزد.
      آنگاه خداوند فرمود : ای موسی برای اینكه به جواب سؤالت برسی، بذر گندم در زمین بكار و صبر كن تا خوشه شود.
      موسی بذرها را كاشت و گندم هایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت و مشغول درو كردن شد. ندایی از جانب خداوند رسید كه ای موسی! تو كه كاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشه ها را می بری؟
      موسی جواب داد: پروردگارا ! در این خوشه ها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست كه دانه های گندم در میان كاه بماند، عقل سلیم حكم می كند كه گندم ها را از كاه باید جدا كنیم.
      خداوند فرمود: این دانش را از چه كسی آموختی كه با آن یك خرمن گندم فراهم كردی؟
      موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درك عطا فرموده ای.
      خداوند فرمود : پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روح های پاك هست، روح های تیره و سیاه هم هست. همان طور كه باید گندم را از كاه جدا كرد باید نیكان را از بدان جدا كرد. خلایق جهان را برای آن می آفرینم كه گنج حكمت های نهان الهی آشكار شود.
      مثنوی معنوی

    7. Top | #37
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      حكایت گوشت و گربه
      مردی زن فریبكار و حیله گری داشت. مرد هرچه می خرید و به خانه می آورد، زن آن را می خورد یا خراب می كرد. مرد كاری نمی توانست بكند.
      روزی مهمان داشتند مرد دو كیلو گوشت خرید و به خانه آورد. زن پنهانی گوشت ها را كباب كرد و با شراب خورد. مهمانان آمدند. مرد به زن گفت: گوشت ها را كباب كن و برای مهمان ها بیاور.
      زن گفت: گربه خورد، گوشتی نیست. برو دوباره بخر.
      مرد به نوكرش گفت: آهای غلام! برو ترازو را بیاور تا گربه را وزن كنم و ببینم وزنش چقدر است. گربه را كشید، دو كیلو بود.
      مرد به زن گفت: خانم محترم! گوشت ها دو كیلو بود گربه هم دو كیلو است. اگر این گربه است پس گوشت ها كو؟ اگر این گوشت است پس گربه كجاست؟
      مثنوی معنوی

    صفحه 3 از 3 نخستنخست ... 23

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن