اون‌روزی گوشۀ خیابون داشتم اسکاج می‌فروختم، یهو یه عده دستمو گرفتند بردند که براشون گاو بازی کنم. خلاصه در چشم به هم زدنی دیدم وسط استادیوم ایستادم، جمعیت هم مثل چی تشویق می‌کنند. همین‌جور داشتم اطراف رو نگاه می‌کردم که دیدم یه گاو جلوم ایستاده. از ترس به گاوه گفتم: خدا شاهده من مال این حرفا نیستما، اینا منو به زور آوردند این‌جا. گاوه هم گفت: می‌دونم، من رو هم به زور آوردند. گفتم: حالا چکار کنیم؟ گفت: باید بازی کنیم. گفتم: چه بازی بلدی؟ گاوه گفت: خاله بازی. هیچی ما هم عروسکامونو درآوردیم، یه دل سیر خاله‌بازی کردیم. صاحب استادیوم دید اینجوریه، اومد گفت: جمع کنید بساطتونو، بعدم یه شوکر و پنجه بوکس داد دست گاوه گفت: فکر نکن آدمه، یه جور بزن که از جاش بلند نشه. هیچی گاوه هم عروسکاشو جمع کرد، افتاد به جونم، دِ بزن.
به نظرم گاو هم گاوای قدیم، لااقل معرفت سرشون می‌شد.