قسمت اول :
روزام یکی سخت از دیگری میگذره دو روزه سردرد دارم هیچی آرومم نمیکنه. دارم کم میارم و با خودم میگم اول راهه پاشو نمیتونی الان بیخیال بشی و یاد جمله نیچه میفتم که میگه (جمله کاملش توی امضام هست) : ""در جام بهین عشق ها نیز تلخی است""
انگار حبسم کردن .. کنکور لعنتی ، نصف عمرمو بخاطر یه امتحانه ۴ ساعته تلف کردم یا شایدم من اشتباه میکنم و تلف کردن نبود بلکه ارزش دار کردن بود خلاصه تنها چیزی که مدام توی ذهنم میاد خسته بودنه ؛ خسته از اوضاع الانم ، خسته از درسها ....
در طول عمرم همیشه سعی کردن نسبت به افراد اطرافم هوشیارتر باشم و فکر میکنم موفق هم بودم اما اوضاعی رو میبینم ولی نمیتونم کاری براش کنم .
بهرام میگه : "هِی این یعنی له شدن کلیشه ها نوبتی این یعنی وطن ولی آدمای غربتی" در واقع الان معنیشو میفهمم .
شاید روزی برسه که خیلی بیشتر بدونم و مثل شخصیت فیلم ۲۰۰۱ ادیسه فضایی (شاهکار مطلق استنلی کوبریک فقید) به درجه ای از خودآگاهی برسم که دیگر نتونم جهان رو تحمل کنم خیلی خنده داره مگه نه؟اما اگه ممکن بود چی میشد؟
خیلی خیال پردازی میکنم؟کجاش رو دیدی صبر کن.
ادامه :
روزها دارن سپری میشن ؛ میان و میرن و در این بِین گذشته که گذشته آینده هم هنوز در ابهام مطلقه تنها حال، قابل درکه و در این حال به خوبی حس میکنم که زیر یه بار دارم کمر خم میکنم نمیدونم چه فشاری داره بهم وارد میشه فقط میدونم که خیلی سنگینه با کوچکترین احساس سبکی تلاش میکنم برای رهایی اما بیشتر در این مجنلاب فکری و احساسی فرو میرم.
گاهی بی احساس و تنها میشینم پشت پنجره و فکرم از فیلم "پرتقال کوکی" تا نظریه "استرینگ" رو سیر میکنه شایدم چیز زیادی ازشون ندونم اما... و شاید بگم که نا امیدتر و مبهم تر از قبل میشم و یاد جمله مایا آنجلو میفتم که میگه: "" سپس پنجره بر فراز ذهن تو شکلی ترسیم میکند آنجا در فراسوی پیچ تاب پرده ها مردی قدم میزند."" شاید از نظر شما جمله خاصی نباشه اما خیلی برام تکون دهنده ست.
با بی میلی میگم تازه اول کارمه شاید بتونم کاری رو که میخوام انجام بدم اما قسمت خنده دار موضوع اینجاست که نمیدونم چه کار ؟؟
فکر میکنم در موردش ولی هیچ چیز قانعم نمیکنه شاید چون رهایی مطلقی در فکر ندارم و برای این رهایی اول باید مفهوم آزادی رو درک کنم ولی وقتی در کلمه آزادی هم آزادی نمیبینم چطور درکش کنم؟ در خودم پارادوکسی میبینم که در ظاهر عجیبه اما درست شاید مثل پارادوکس "بوچوفسکی" عمیقا در فکر میرم و به خودم میام نمیدونم توی این ۲ ساعت چه اتفاقاتی افتاد. پارادوکسی بین عقل و احساس در واقع بینِ چیزی که میبینم و چیزی که حس میکنم این دو لزوماً یکی نیستند بهرام این رو کامل تر گفته : " رویاهات میکِشنِت جلو خاطراتت میکِشنِت عقب چی میمونه ازت؟ یه چیزی میشی به عمق افکارتو، به طول زندگی"
از کجا به کجا کشیده شدم از کنکور تا پارادوکس های فکری و احساسیم دارم ذره ذره تبدیل به هیچ و پوچ مطلق میشم هنوز سرم درد میکنه جالب اینجاست که میگم نمیتونم ولی ادامه میدم اما در این هیچ مطلق از هیچ نمیترسم جز "فراموش شدن"
قسمت سوم و پایانی :
فراموش شدن از دید رفتن و نامرئی شدن همه یک درد و شاید یک شادی دارند اینکه کدام یک را تجربه کنیم به خودمان بازمیگردد . برای یک لحظه هم تصور کردن اینکه از یاد بروی و دیگر ازت یاد نشود و وجودت در حضور نباشد هم سخت است ، گاهی ما در خودمان غرق میشویم مثل خودم و دیگر آدمهای اطرافمان که بعضاً به ما نیاز دارند را از یاد میبریم مصداق این حرف این بیت از سورنا ست :
"ریشه اعتصاب آب کرده بود شاید که فراموش کرده بود انتظار ساقه رو"
گاهی باید رها شد گاهی باید ماند گاهی باید رفت گاهی باید ایستاد گاهی باید عمل کرد گاهی باید فقط دید گاهی باید فریاد زد گاهی باید سکوت مطلق کرد اما در نهایت "این نیز میگذرد." و تنها اعمال ما میمانند و قاضیهای بسیار در اطرافمان که هرکدام علامه دهر هم هستند قضاوت میکنند.
بیشتر ما با کوچکترین دردی در هم میشکنیم ، دردی که شاید از نظر خودمان بزرگ ولی از نظر دیگران کوچک است این تفاوت نگاههاست و درنهایت کسی پیروز این جنگ خودی و درونی است که برخیزد شورش و انقلابی علیه خود کند چه بسا افرادی که همه چیز برای اعتقادشان دادند :
"خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر"
امیدوارم که هر کس که این نوشته را میخواند بتواند به طرز تفکری ورای شیوه تفکر معمول دست یابد تا جایی که با هیچ طرز تفکری غریبه نباشد و همه گونه عقیدهای را با فکری باز پذیرا باشد . ماورای هستی و نیستی تفکری را تصور میکنم بس زیبا ، در آن لحظهایست که دوباره معنی میشویم لحظه ای که انسانیت دوباره معنا گیرد به امید آن و فراتر ....
"به اینجا رسیدیم انتهای خط یکی دیگری را میکُشد من همینجا پیاده میشوم."