خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 1 به 15 از 18
    1. Top | #1
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      نمایش مشخصات

      Post وقت قضاوت! جامعه ی ما همیشه قضاوت میکند!


      من به مدرسه می رفتم تا درس بخوانم
      تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
      او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا
      من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
      تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
      او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت
      معلم گفته بود انشا بنویسید
      موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت
      من نوشته بودم علم بهتر است
      مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
      تو نوشته بودی علم بهتر است
      شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
      او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
      خودکارش روز قبل تمام شده بود
      معلم آن روز او را تنبیه کرد
      بقیه بچه ها به او خندیدند
      آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
      هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
      خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
      شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم
      گاهی به هم گره می خورند
      گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت
      من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار
      توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
      تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن
      بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
      او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش
      بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید
      سال های آخر دبیرستان بود
      باید آماده می شدیم برای ساختن آینده
      من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم
      تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
      او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرد و دنبال کار می گشت
      روزنامه چاپ شده بود
      هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت
      من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
      تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
      او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود
      من آن روز خوشحال تر از آن بودم
      که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است
      تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه
      آن را به به کناری انداختی
      او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه
      برای اولین بار بود در زندگی اش
      که این همه به او توجه شده بود!
      چند سال گذشت
      وقت گرفتن نتایج بود
      من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
      تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی، همان آرزوی دیرینه ی پدرت
      او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود!
      وقت قضاوت بود!
      جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند
      من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند
      تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
      او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند!
      زندگی ادامه دارد ،،،
      هیچ وقت پایان نمی گیرد ،،،
      من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!
      تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!
      او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است!
      من ، تو ، او
      هیچگاه در کنار هم نبودیم
      هیچگاه یکدیگر را نشناختیم
      اما من و تو اگر به جای او بودیم
      آخر داستان چگونه بود؟!
      ویرایش توسط saj8jad : 18 آبان 1395 در ساعت 07:54 دلیل: مرتب کردن

    2. Top | #2
      کاربر باسابقه

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      قشنگ یود...ممنون سجاد جون

    3. Top | #3
      کاربر نیمه فعال

      Tajob
      نمایش مشخصات
      وای عجب داستانـی .. ارزش خوندن داشت واقعاً .. مچكـر .

      احتمال 90 درصد همون اتفاق يا شايد اتفاق بدتری برامون می افتاد ..




    4. Top | #4
      کاربر فعال

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط 8MIT8 نمایش پست ها

      من به مدرسه می رفتم تا درس بخوانم
      تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
      او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا
      من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
      تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
      او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت
      معلم گفته بود انشا بنویسید
      موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت
      من نوشته بودم علم بهتر است
      مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
      تو نوشته بودی علم بهتر است
      شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
      او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
      خودکارش روز قبل تمام شده بود
      معلم آن روز او را تنبیه کرد
      بقیه بچه ها به او خندیدند
      آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
      هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
      خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
      شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم
      گاهی به هم گره می خورند
      گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت
      من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار
      توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
      تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن
      بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
      او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش
      بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید
      سال های آخر دبیرستان بود
      باید آماده می شدیم برای ساختن آینده
      من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم
      تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
      او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرد و دنبال کار می گشت
      روزنامه چاپ شده بود
      هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت
      من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
      تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
      او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود
      من آن روز خوشحال تر از آن بودم
      که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است
      تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه
      آن را به به کناری انداختی
      او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه
      برای اولین بار بود در زندگی اش
      که این همه به او توجه شده بود!
      چند سال گذشت
      وقت گرفتن نتایج بود
      من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
      تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی، همان آرزوی دیرینه ی پدرت
      او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود!
      وقت قضاوت بود!
      جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند
      من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند
      تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
      او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند!
      زندگی ادامه دارد ،،،
      هیچ وقت پایان نمی گیرد ،،،
      من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!
      تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!
      او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است!
      من ، تو ، او
      هیچگاه در کنار هم نبودیم
      هیچگاه یکدیگر را نشناختیم
      اما من و تو اگر به جای او بودیم
      آخر داستان چگونه بود؟!

      Big Like



      لطفاچندلحظه سکوت .......


      فقط وفقط وفقط



      به خاطر تمام قضاوت هایی که میکنیم.......
      Başka bir dünyayam
      Ele dünyayam ki , orde ğem yox



    5. Top | #5
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      نمایش مشخصات

      Up

    6. Top | #6
      در انتظار تایید ایمیل

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      من فک میکنم این متن کاملا احساسی نوشته شده و به وطور کلی نوشته شده ..

      من فک میکنم تمام ادما مسئول سرنوشت خودشون هستند.
      اگر اون اعدام شد ، خودش مسئول بود
      اگر همون که اعدام شد ، بهترین جایگاه اجتماعی رو به دست میاورد بازم خودش مسئولش بود.

      من منکر شرایط سخت ادما نیستم .. اما هر کسی تو هر شرایطی قرار بگیره قطعا توانایی رهایی از اون شرایط رو در فطرتش داره :/
      و اگه کسی نتونه از اون شرایط خودش رو رها کنه خودش مسئوله :/

    7. Top | #7
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      34.jpg

    8. Top | #8
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط new boy نمایش پست ها
      من فک میکنم این متن کاملا احساسی نوشته شده و به وطور کلی نوشته شده ..

      من فک میکنم تمام ادما مسئول سرنوشت خودشون هستند.
      اگر اون اعدام شد ، خودش مسئول بود
      اگر همون که اعدام شد ، بهترین جایگاه اجتماعی رو به دست میاورد بازم خودش مسئولش بود.
      من منکر شرایط سخت ادما نیستم .. اما هر کسی تو هر شرایطی قرار بگیره قطعا توانایی رهایی از اون شرایط رو در فطرتش داره :/
      و اگه کسی نتونه از اون شرایط خودش رو رها کنه خودش مسئوله :/
      تو هر شرایطی قرار گرفتین و تو هر شرایطی به کمک فطرتتون ازش رها شدین که این طوری با قطعیت می گین؟؟ حالا این به کنار، دوست عزیز انسان ها که خدا نیستن هیچ اشتباهی انجام ندن، همه مون ممکن الخطاییم، باید با هم مهربون باشیم، چرا باید راضی به اعدام یک شخص خطاکار باشیم؟2.jpg
      ویرایش توسط It is POSSIBLE : 25 آبان 1395 در ساعت 16:17

    9. Top | #9
      در انتظار تایید ایمیل

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط atasadzadeh نمایش پست ها
      تو هر شرایطی قرار گرفتین و تو هر شرایطی به کمک فطرتتون ازش رها شدین که این طوری با قطعیت می گین؟؟ حالا این به کنار، دوست عزیز انسان ها که خدا نیستن هیچ اشتباهی انجام ندن، همه مون ممکن الخطاییم، باید با هم مهربون باشیم، چرا باید راضی به اعدام یک شخص خطاکار باشیم؟برای دیدن سایز بزرگ روی عکس کلیک کنید

نام: 2.jpg
مشاهده: 91
حجم: 98.4 کیلو بایت
      بنده تو شرایط بسیار سخت قرار گرفتم :/ ولی نتونستم از اون شرایط خودم رو رها کنم :/ و این رو نمیزارم به خاطر شرایط :/ چون فقط و فقط خودم مسئولش هستم

      بنده تو خیلی از شرابط بدتری قرار نگرفتم :/ چون خدا هم میدونه من توانایی حل اون مشکلات رو ندارم :/

      فاز روشن فکری گرفتی ؟؟
      کی گفت به اعدام یه نفر راضیم:/

    10. Top | #10
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      با تمام وجود این متن رو حس کردم ..... خیلی سخته خیلی..... آهای کسی که روگنج خوابیدی و امکاناتت توپه و روزی ده تا معلم خصوصی عوض میکنی تو اگه پزشک نشی تعجب آوره نه این که پزشک بشی بدون که....... ولش کن بیخیال .... آه از پاییز سرد ای کاش من از تو باغی در بهاران داشتم

    11. Top | #11
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط new boy نمایش پست ها
      بنده تو شرایط بسیار سخت قرار گرفتم :/ ولی نتونستم از اون شرایط خودم رو رها کنم :/ و این رو نمیزارم به خاطر شرایط :/ چون فقط و فقط خودم مسئولش هستم

      بنده تو خیلی از شرابط بدتری قرار نگرفتم :/ چون خدا هم میدونه من توانایی حل اون مشکلات رو ندارم :/

      فاز روشن فکری گرفتی ؟؟
      کی گفت به اعدام یه نفر راضیم:/
      فاز روشن فکری نگرفتم، حرفتونو خوب متوجه نشدم، حق با شماست، عذر می خوام...

    12. Top | #12
      در انتظار تایید ایمیل

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط atasadzadeh نمایش پست ها
      فاز روشن فکری نگرفتم، حرفتونو خوب متوجه نشدم، حق با شماست، عذر می خوام...
      شرمنده اگر تند حرف زدم

    13. Top | #13
      کاربر فعال

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      نا از سوم راهنمایی میرفت کارگری....پسرخوبی بود...خیلیم درس خون بود..ازبچگی اینقدخوشگل بود ک بیشتر بچه ها دوست داستن قیافشو داشته باشن...سوم راهنمایی خواست بره تهران واس کارگری..ولی...ولی میترسید..از آبرو میترسید...چون هم بچه بود هم خوشگل...قبل اینکه بره حدود ی ماه هرروز ظهر لباس هاشو ازتنش درمیاورد وجلوی آفتاب دراز میکشید تا صورت و بدن سفیدش تیره شه...ولی این کافی نبود...باید از مودب بودن دست میکشید و میزد تو کار خلاف...شروع کرد ب کشیدن سیگار...اول راهنمایی اومد بم گفت ک اونجا نشسته پای مواد بابقیه ی...چرا؟...تانگن بچه س...تا چپ نگاش نکنن...تابستون هرسال ماخوش بودیم و اون تهران کارمیکرد....
      دوتا خبر دارم یک خبر خوب... یک خبر بد!
      خبر خوب اینکه هیشکی از زندگی هیشکی خبر نداره...
      و خبر بد هم اینکه هیشکی از زندگی هیشکی خبر نداره...


    14. Top | #14
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      منم به خاطر قضاوت دیگران مجبور شدم تنمو به حراج بذارم : (((

    15. Top | #15
      کاربر فعال

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      کاررسید ب جایی ک به حالت مستی میومد سرکلاس...ولی...ولی ما ک دآستاش بودیم و از

      شرایطش خبرداشتیم فقط میتونستیم وایش تاسف بخوریم...سال اول کنکور بود....

      من همون اواسط گفتم میخام بذارم سال دیگ ولی او میگفت مجبوره هرچی بیاره بره...

      وقتی رفتیم ج کنکوررو آوردیم..رتبه ش از من و اون یکی دوستم بدتر شد...

      خودش تهران تشریف داشت...وقتی ج رو گفتیم شروع کرد ب کفر گفتن...

      بعدا خودش میگفت اون روز ی پاکت کامل سیگارکشیده و تا شب خندیده...
      دوتا خبر دارم یک خبر خوب... یک خبر بد!
      خبر خوب اینکه هیشکی از زندگی هیشکی خبر نداره...
      و خبر بد هم اینکه هیشکی از زندگی هیشکی خبر نداره...


    صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن