خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
    نمایش نتایج: از 16 به 26 از 26
    1. Top | #16
      کاربر اخراجی

      Sheytani
      نمایش مشخصات
      ساعتم سر جلسه خواب موند و بزرگترین بدشانسیه زندگیم اتفاق افتاد
      ترجیح میدم بگم خواست خدا بوده

    2. Top | #17
      کاربر باسابقه

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      اوووووووه سال 92 این تاپیک رو شروع کردم یادش بخیر اصلا یه آدم دیگه بودم
      بچه ها بیاید باز خاطراتتونو بگید اگه دوست داشتید.

      باز دوباره اول خودم.
      سر کنکور دکتری یکی از شرکت کننده ها حالش بد شد اورژانس اومد بردش ولی تا اونجایی که من خبر دارم تو اون اتاق 3 نفر کرونا گرفتن که یکیشون دوست خودم بود و از مرگ برگشت.
      چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
      اسب درحسرت خوابیدن گاریچی
      ومرد گاریچی در حسرت مرگ




    3. Top | #18
      کاربر باسابقه

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      کل بار این تاپیک افتاد رو دوش زیرو (هرچند دمش گرم قلم باحالی داره سبک نوشتنشو دوس دارم) ولی خب مام یه کمکی بهش بکنیم دیگه اینجوری نمیشه که.
      مخصوصا خودم که یه ده ، دوازده باری انواع کنکورا رو شرکت کردم

      عاقا من سرباز بودم و تو یه آسایشگاه 3*4 تقریبا 10 تا 12 نفر بسته به اینکه ورودی جدید داشته باشیم یا ترخیصی زندگی میکردیم و اکثرا هم دیپلم ردی بودن و بچه.
      نمیگم اونا بدن، بی فرهنگن یا از این چیزا ولی پسرایی که با مدرک کارشناسی یا بالاتر میرن سربازی میفهمن چی میگم.
      هر روزش برام عذاب بود منم تصمیم گرفته بودم ارشد رو تو همون سربازی بخونم که یه سال جلو بیاوفتم. قاعدتا آسایشگاه جای هرچیزی بود الا کتاب و منم میرفتم زیر سایه بون بیرون اتاق درس میخوندم و تا مغز استخونم یخ میزد ولی چون میدونستم چی میخوام مهم نبود.

      میدونم خیلیاتون شرایطشون خیلی بدتر از سربازی منه. به هرحال همه تو ایران زندگی میکنیم و کم و بیش همه تو یه وضعیم ولی به هرحال این یه فرصته و سعی کنید خودتونو نجات بدید.
      بازم میگم نفسم از جای گرم بالا نمیاد و میدونم شرایط رقابت چقدر ناعادلانه شده ولی خب همینه که هست متاسفانه.
      چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
      اسب درحسرت خوابیدن گاریچی
      ومرد گاریچی در حسرت مرگ



      ویرایش توسط Joker72 : 29 مهر 1400 در ساعت 17:43

    4. Top | #19
      کاربر باسابقه

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Zero_Horizon نمایش پست ها
      آه
      حس غرور خاصی بهم دست داد کاربری که سال 91 عضو شده اسمم رو گفت
      مرسی شما حق آب و گل دارید اینجا ببخشید ما ریزه میزه ها بی ادبی میکنیم))
      دمت گرم کاری کردی بدجور حس فسیل بودن بهم دست بده
      حالا اجازه بده با بعضی قدیمیا هنوز در ارتباطم یه برنامه بچینم همه رو بیارم اینجا یه کودتا بزنیم آراز رو از حکومت خلع کنیم.
      هرچیم مدیر و کاربر حرفه ای و پاسخگو راهنما باشه وسط میدان انجمن اعدام نظامی میشن و دوباره کادر مدیریت رو میچینیم.
      ولی فعلا تو به کسی نگو خبرش نپیچه
      چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
      اسب درحسرت خوابیدن گاریچی
      ومرد گاریچی در حسرت مرگ




    5. Top | #20
      کاربر باسابقه

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Zero_Horizon نمایش پست ها
      نمیدونم چرا ولی دیشب خوابت رو دیدم ) چراش رو واقعا هرجور حساب کردم به نتیجه نرسیدم
      خوب هستید ؟ چندروزی احوالت رو جویا نشدیم


      رفع اسپم :
      خاطره ی روز اعلام نتایج رو میتونید با زدن این لینک مشاهده نمایید =
      http://forum.konkur.in/thread77011.html#post1754587
      ستاره 72 کجایی ببینی از بس گلم بچه ها خوابمو میبینن
      Sky98@

      قربان شما دوست عزیز از شما به ما رسیده
      .............
      رفع اسپم:
      عاقا کنکور ارشد رو که دادم بعدش مستقیم برگشتم سر خدمت. روزگار سختی بود
      چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
      اسب درحسرت خوابیدن گاریچی
      ومرد گاریچی در حسرت مرگ




    6. Top | #21
      mlt
      کاربر باسابقه

      Mamoli
      نمایش مشخصات
      سال ۹۸توی یه اتاقک درس می‌خوندم.اتاقک داخل حیاط بود.چون داخل خیلی سروصدا بود ترجیح دادم یه هیتر بردارم زمستونو برم همونجا بخونم.چون سقفش پلیت بود و موقع بارون داخلش بخار میشد و قطره‌قطره آب می‌ریخت (اگه بارون شدید میشد کلا آب از همه‌طرف میومد داخل).منم بخاطر همین هر شب تموم میکردم کتابا جمع میکردم تا یه‌موقع شب بارون بیاد خیس نشن.
      یه شب خیلی خسته بودم حالشو نداشتم جمعشون کنم رفتم خوابیدم.صبح اومدم داخل اتاق تا ۳_۴تا آب کتابامو انگار انداختن تو استخر.ولی اون لحظه فقط خداروشکر کردم که کتاب زیست بینشون نبود،بقیشون زیاد مهم نبودن نهایت میرفتم یکی دیگه می‌گرفتم.
      البته اون زمان کتاب دونه‌ای ۵۰_۶۰بود لقمه هم ۷تا۱۰تومن،خوب ارزون بود
      ...

    7. Top | #22
      mlt
      کاربر باسابقه

      Mamoli
      نمایش مشخصات
      من خاطرات زیادی از کنکور ندارم.اون بالایی هم شاید بی‌مزه باشه از نظرتون.
      ولی یه خاطره فوق العاده تلخ دارم احتمالا مینویسمش
      ...

    8. Top | #23
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Mamoli
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Boredom نمایش پست ها
      خیلی هامون یه نیمه تاریکی داریم که معمولا نشونش نمیدیم و درموردش حرف نمیزنیم

      دوران کنکور منبع تغذیه من و چیزی که به اصطلاح سوخت اصلیم بود همین نیمه تاریک بود
      از سرمایه هایی مثل عزت نفس خرج کردم و بعنوان سوخت برای رسیدن سوزوندمش
      انگیزه ام تحقیر هایی بود که خودم خودم رو میکردم ، تحقیرها تهدیدها شکنجه ها....نیمه تاریکی که وحشیانه بهم قدرت میداد ولی مطمعنن هیچ وقت حالم رو خوب نمیکرد هرچند که به هدفم رسیدم اما عوارض و بهای بدی روهم بابتش پرداخت کردم

      خیلی مواظب باشید که توی زندگی و برای رسیدن به خواسته هاتون دارید از چی بعنوان سوخت استفاده میکنید

      صدها بار ازم پرسیدن ، تو چجوری میتونستی فلان کار رو بکنی ، ساعت یک دو شب بیدار شی و بکوب درس بخونی و...
      صادقانه بخوام بگم ، همیشه از جواب دادن به این سوال تفره رفتم و واقعیت رو هیچ وقت نگفتم و احتمالا هرگز هم نخواهم گفت که چی باعث میشد اونجوری وحشیانه و حتی به نظر عده ای احمقانه خودم رو به آب و آتیش بزنم...

      برگردیم به موضوع تاپیک
      همین الان یه کلیپی از اعماق کامپیوتر به چشمم خورد که دوران کنکور دانلودش کرده بودم
      زیاد تو نخ کلیپ انگیزشی نبودم ... فقط یه چندتایی اونم برای استفاده های خاص گوشه موشه های سیستم داشتم شون.
      https://www.aparat.com/v/427Bb/%D8%A...%A7%D9%84_2018

      این کلیپ رو که دیدم یاد یه خاطره ای افتادم
      دوازدهم بودم
      اون موقع قلمچی ثبت نام کرده بودم ، قلمچی هم هرچند هفته یکبار خانواده هارو هم صدا میکرد و پشتیبان میومد داخل یه کلاس پر از دانش آموزی که کنارش خانوادش نشسته ان و شروع میکرد به پخش کردن کارنامه و نمودارهای تراز هاشون

      هیچ کس نمیتونه درک کنه
      تمام اون لحظه ها چه جهنمی رو داشتم تجربه میکردم
      آره آره
      تقریبا همیشه اونی که عملکردش از همه بدتر بود اونی که آخر بود من بودم من
      اونی که خانوادش از شرمندگی نگاهشون رو مینداختن پایین من بودم
      همیشه از این جلسه هایی که پشتیبان میذاشت متنفر بودم.... من داشتم تلاشم رو میکردم من داشتم مثل سگ تلاش میکردم دیگه حتی خواب درست حسابی هم نداشتم دیگه چیزی نمونده بود چیزی برام نمونده بود که بخوام ازش بزنم و بدم به درس دیگه اشباع شده بودم ولی هرچقدر زور میزدم هیچ رشدی نمیدیدم بهتر نمیشدم اون رتبه ی لعنتی محظ رضای خدا یکم بالاتر نمیومد که من حداقل یبار سر جلسه ی خانواده ها کمتر جهنم رو بچشم...
      پدر مادرمم هم معمولا چیزی بهم نمیگفتن تحقیری مقایسه ای یا حرف بدی بهم نمیزدن ولی خیلی وقتا همین سکوت و حس سرافکندگی ای که توی نگاهشون بود منو ذره ذره نابود میکرد ، با خودم میگفتم کاش حداقل بهم بدوبیرا بگن ولی اینطوری ساکت نمونن...

      یبار توی یکی از همین جلسه ها
      پشتیبان کارنامه ی یکی رو گرفت دستش ، با صدای بلند و خوشحال و باافتخار و غرور خاصی گفت این دانش آموزم همیشه ترازش بالای 7 هزاره و رنگ نموداراش همیشه آبیه و قطعا پزشکی میاره
      مادرم کارنامه من رو گرفت دستش نگاه کرد
      دید همه اش رنگش قرمز و زرده نهایتا یکی دوتا سبز لابه لاشون دیده میشه
      هیچ وقت اون نگاهش رو فراموش نمیکنم...
      اولین بار بود که یه چیزی بهم گفت...با یه صدای آروم و خاصی بهم گفت تو چرا نمودارات آبی نیست ؟ یعنی تو رشته ی خوبی نمیاری ؟

      این دفعه من اونی بودم که سرش رو پایین میندازه و میخواد زمین دهن باز کنه و بره توش...

      ازم میپرسن تو چطوری بیدار میشدی بدون اینکه چیزی بخوری بکوب میخوندی
      من ازتون میپرسم
      چطور یکی میتونه این تحقیرها و شرمندگی ها رو روی دوشش داشته باشه و بگیره بخوابه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

      I was there to push people beyond what’s expected of them. I believe that’s an absolute necessity.
      Otherwise, we're depriving the world
      of The next Charlie Parker


      But is there a line? You know, maybe you go too far, and you discourage the next Charlie Parker from ever becoming Charlie Parker

      No, man, no. Because the next Charlie Parker would never be discouraged
      Whiplash
      " چه دانم های بسیار است لیکن من نمیدانم
      که خوردم از دهان بندی در این دریا کفی افیون "

    9. Top | #24
      کاربر برتر
      کاربر حرفه ای

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Boredom نمایش پست ها
      خیلی هامون یه نیمه تاریکی داریم که معمولا نشونش نمیدیم و درموردش حرف نمیزنیم

      دوران کنکور منبع تغذیه من و چیزی که به اصطلاح سوخت اصلیم بود همین نیمه تاریک بود
      از سرمایه هایی مثل عزت نفس خرج کردم و بعنوان سوخت برای رسیدن سوزوندمش
      انگیزه ام تحقیر هایی بود که خودم خودم رو میکردم ، تحقیرها تهدیدها شکنجه ها....نیمه تاریکی که وحشیانه بهم قدرت میداد ولی مطمعنن هیچ وقت حالم رو خوب نمیکرد هرچند که به هدفم رسیدم اما عوارض و بهای بدی روهم بابتش پرداخت کردم

      خیلی مواظب باشید که توی زندگی و برای رسیدن به خواسته هاتون دارید از چی بعنوان سوخت استفاده میکنید

      صدها بار ازم پرسیدن ، تو چجوری میتونستی فلان کار رو بکنی ، ساعت یک دو شب بیدار شی و بکوب درس بخونی و...
      صادقانه بخوام بگم ، همیشه از جواب دادن به این سوال تفره رفتم و واقعیت رو هیچ وقت نگفتم و احتمالا هرگز هم نخواهم گفت که چی باعث میشد اونجوری وحشیانه و حتی به نظر عده ای احمقانه خودم رو به آب و آتیش بزنم...

      برگردیم به موضوع تاپیک
      همین الان یه کلیپی از اعماق کامپیوتر به چشمم خورد که دوران کنکور دانلودش کرده بودم
      زیاد تو نخ کلیپ انگیزشی نبودم ... فقط یه چندتایی اونم برای استفاده های خاص گوشه موشه های سیستم داشتم شون.
      https://www.aparat.com/v/427Bb/%D8%A...%A7%D9%84_2018

      این کلیپ رو که دیدم یاد یه خاطره ای افتادم
      دوازدهم بودم
      اون موقع قلمچی ثبت نام کرده بودم ، قلمچی هم هرچند هفته یکبار خانواده هارو هم صدا میکرد و پشتیبان میومد داخل یه کلاس پر از دانش آموزی که کنارش خانوادش نشسته ان و شروع میکرد به پخش کردن کارنامه و نمودارهای تراز هاشون

      هیچ کس نمیتونه درک کنه
      تمام اون لحظه ها چه جهنمی رو داشتم تجربه میکردم
      آره آره
      تقریبا همیشه اونی که عملکردش از همه بدتر بود اونی که آخر بود من بودم من
      اونی که خانوادش از شرمندگی نگاهشون رو مینداختن پایین من بودم
      همیشه از این جلسه هایی که پشتیبان میذاشت متنفر بودم.... من داشتم تلاشم رو میکردم من داشتم مثل سگ تلاش میکردم دیگه حتی خواب درست حسابی هم نداشتم دیگه چیزی نمونده بود چیزی برام نمونده بود که بخوام ازش بزنم و بدم به درس دیگه اشباع شده بودم ولی هرچقدر زور میزدم هیچ رشدی نمیدیدم بهتر نمیشدم اون رتبه ی لعنتی محظ رضای خدا یکم بالاتر نمیومد که من حداقل یبار سر جلسه ی خانواده ها کمتر جهنم رو بچشم...
      پدر مادرمم هم معمولا چیزی بهم نمیگفتن تحقیری مقایسه ای یا حرف بدی بهم نمیزدن ولی خیلی وقتا همین سکوت و حس سرافکندگی ای که توی نگاهشون بود منو ذره ذره نابود میکرد ، با خودم میگفتم کاش حداقل بهم بدوبیرا بگن ولی اینطوری ساکت نمونن...

      یبار توی یکی از همین جلسه ها
      پشتیبان کارنامه ی یکی رو گرفت دستش ، با صدای بلند و خوشحال و باافتخار و غرور خاصی گفت این دانش آموزم همیشه ترازش بالای 7 هزاره و رنگ نموداراش همیشه آبیه و قطعا پزشکی میاره
      مادرم کارنامه من رو گرفت دستش نگاه کرد
      دید همه اش رنگش قرمز و زرده نهایتا یکی دوتا سبز لابه لاشون دیده میشه
      هیچ وقت اون نگاهش رو فراموش نمیکنم...
      اولین بار بود که یه چیزی بهم گفت...با یه صدای آروم و خاصی بهم گفت تو چرا نمودارات آبی نیست ؟ یعنی تو رشته ی خوبی نمیاری ؟

      این دفعه من اونی بودم که سرش رو پایین میندازه و میخواد زمین دهن باز کنه و بره توش...

      ازم میپرسن تو چطوری بیدار میشدی بدون اینکه چیزی بخوری بکوب میخوندی
      من ازتون میپرسم
      چطور یکی میتونه این تحقیرها و شرمندگی ها رو روی دوشش داشته باشه و بگیره بخوابه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

      I was there to push people beyond what’s expected of them. I believe that’s an absolute necessity.
      Otherwise, we're depriving the world
      of The next Charlie Parker


      But is there a line? You know, maybe you go too far, and you discourage the next Charlie Parker from ever becoming Charlie Parker

      No, man, no. Because the next Charlie Parker would never be discouraged
      نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش/نه خیال رفته ها میداد آزارم ...

    10. Top | #25
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Mamoli
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Boredom نمایش پست ها
      زمستون بود
      شرایط خونه داغون

      خوشبختانه مدیر مدرسه مون به تعدادی از بچه ها که شرایط خاص داشتن اجازه میداد تا شب بمونن توی مدرسه درس بخونن
      منم رفتم اجازه اش رو گرفتم و تا شب میموندم مدرسه

      هرروز صبح نصف شب بیدار شو تا ساعت 6 صبح بخون یه سیب زمینی آب پز درست کن
      راه بیوفت برو مدرسه ، توی راه مدرسه هم همزمان با قدم زدن دفترها و جزوه هات رو مرور کن
      ظهر مدرسه تموم میشه
      همه ی بچه ها با شوق و ذوق میرن خونه
      تو میری طبقه ی بالای ساختمون مدرسه که یه کلاس متروکه اونجا هست
      لباست و روپوش مدرسه ات رو عوض میکنی
      سیب زمینی آب پزی که صبح درست کرده بودی رو میخوری
      کیف رو باز میکنی ، توی یه کلاس خالی ، پشت هر نیمکت یه کتابی با یه دفتر میذاری و شروع میکنی به خوندن
      ترس میاد سراغت ، ناامیدی ، حقارت ها ، برای فراری دادن شون هراز گاهی بلند میشی و میری جلوی تخته ی کلاس شروع میکنی به تست زدن روی تخته
      تست میزنی و بیشترشون غلط...
      دوباره میری پشت نیمکت و درسنامه ها رو باز میکنی دفترها رو پر میکنی...ورق میزنی و ورق میزنی و ورق میزنی
      انقدر با مداد و خودکار میوفتی روی دفترهات که همیشه انگشت هات کبودن و زیر ناخن هات سیاهی مداد موندگار شده

      کم کم غروب میشه...
      دور تا دور مدرسه فضای خالی و پشت ساختمون یه زمین خالی و خاکیه که پنجره کلاس هم روبه اون باز میشه
      دوباره صدای زوزه باد میپیچه توی کلاس خالی ، باد هم شروع میکنه به ورق زدن کتاب ها و دفترهایی که روی نیمکت ها گذاشتم...

      دوباره مثل هرروز
      رنگ غوب آفتاب منو به خودش جلب میکنه ، میری پشت پنجره ی کلاس غروب رو تماشا کنی
      از آینده میترسی !
      تقریبا مطمعنی که شکست خواهی خورد !
      خاطرات تلخ گذشته ، مشکلات ، شکست ها ، همه شون ، همه چیز از ذهنت میگذره...

      اما ، چشم میدوزی به غروب و محکم میکوبی به سینه ، توی دلت با صدای بلند فریاد میزنی که هیچ کدوم اینا مهم نیست.... من هرطور شده بهش میرسم

      هوا تاریک میشه
      میری چراغ های کلاس رو روشن میکنی و مشغول ادامه درس میشی....
      شب تهی تر از همیشه میرسی خونه و بیهوش میوفتی
      و نصف شب
      دوباره بیدار میشی
      و ...



      پ.ن :
      چقدر دلم میخواد دوباره برم طبقه ی بالای مدرسه ، یه ظهر تا شب رو دوباره بشینم توی اون کلاس متروکه و خالی...
      آغا این ناخن و کبودی انگشت رو من واقعا دارم زندگیش میکنم
      انگشت کوچیکه دست راستم که باهاش خودکار رو میگیرم و مینویسم کبود کبود شده و کلا رنگش عوض شده نصفش پینه بسته رسما و نصفش سفید سفیده یه ترفندی پیدا کردم دو روزه که بد نیست ولی خوب هم نیست / نوار چسب میزنم انگشتم رو یکم بهتر میشه و موقع تکون دادن روی کاغذ درد نکنه/
      " چه دانم های بسیار است لیکن من نمیدانم
      که خوردم از دهان بندی در این دریا کفی افیون "

    11. Top | #26
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      یادمه بهمن ماه پارسال تازه کرونا داشت کم میشد و فهمیدم کتابخونه رو ظرفیتی باز کردن، ینی با ظرفیت 15، 16 نفر میتونستیم بریم و این ظرفیت هر روز ساعت 7 و نیم صب پر میشد

      دیدم چن تا از بروبچز تجربی ام تو کتابخونه هستن، منم ک رقابتیی و جو گیر از فرداش هر روز اولین نفر تو کتابخونه بودم
      بیس دیقه پیاده روی بود تا برسم با دوکیلو کتاب دستم : ) تا بالاخره ی جا برامون گذاشتن کتابارو بزاریم


      ساعت خوابم از اون موقع تا حالا اینجوری درست شد
      بهترین خاطراتم تو اون کتابخونه ساخته شد یادش بخیر : )

    صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن