قسمت سوم در صفحات بعدی
(ادامه پایین. قسمت دوم پپایینتر)یه دل نوشته ای با نام روانی شدم !
.یادش به خیر اوایل چه روز های خوبی بود،آدمو یاد شعر «همه چی آرومه» مینداخت،همگی پزشکی قبولیم،یا حداقل پزشکی آزاد رو که دیگه میاریم!
از همون اول فاکتور های موفقیت را برای من اینجوری تشریح کردند:مهمونی نرید،بیرون نرید،با دوستانتون حرف نزنید،تلوزیون کم ببینید،تفریح نرید و نرید و نرید و فقط ساعات مطالعتون را ببرید بالا! قبولید!
و من هم شروع کردم به انجام این کار و نرفتن و حتا به آهنگی هم گوش ندادن و تا مبادا ذهنم به جایی پرت شه!نشستم و در سخواندم و ساعات مطالعه ام را افزایش دادم که کم کم و بعد از پایان ترم اول که با معدل 18.0 به پایان رساندم تبدیل شدم به امید پزشکی مدرسه !
گفتگو میان دبیر زبان و پدر بنده هنگام دریافت کارنامه!
دبیر زبان: آقای x پسر شما جز اسامی افرادی هست که امید به پزشک شدنش را داریم!
پدر بنده (آقای x):ممنونم دبیر جان!
همه خوشحال و سرافراز به امید اینکه من پزشک میشم!
تا اینجا همه چی خوب بود اما... .
اما هزار افسوس از نداشتن تجربه ،من که یک بی تجربه ی تمام عیار بودم و نه خواهر و برادری که کنکوری بوده باشند و نه فامیل و دوستانی که رتبه آورده باشند.
نه شرکت در یک آزمون مثل قلم چی نه شرکت در کلاس دبیران مطرح شهر و هزاران نه دیگر.
کلاس زیست میرفتم دبیر خوبی بود وکلاس هاش شلوغ ،اوایل نحوه ی خوندن زیست رو بلد نبودم خیلی کم میزدم حتا یک بار -7 زدم خیلی زبر فشار بودم یامه بعضی شبا از فشار یک دفعه نصفه شب از خواب بیدار می شدم، نگاه های بده دوستانم و نگاه بده معلمی که دوستش داشتم و .. به شدت من را برده بود زیره فشار و اذیت می کرد حتا یادمه شب موقع برگشتن سوار تاکسی شده بودم دره تاکسیرو محکم بستم راننده با عصبانیت گفت یواش من که زیره فشار بودم بهش با صدایی که زیره فشاره و عصبانیه گفتم مگه پورشس ان برابر پولشو میدم و ... آخرشم دوباره در رو محکم بستم بطوریکه مسافر های درون ماشین مات و مبهوت به من زل زده بودند!
لحظات به سختی می گذشت وای چه شبهایی آرزو می کردم هیچ وقت شب نشه،شبای لعنتی.
اما تصمیم جدی گرفتم به غیرتم بر خورده بود خواستم شروع جدید کنم شروع کردم و کتاب زیست رو می خوردم شب و روز زیست و زیست و زیست درصد ها کم کم رفت بالا نگاه مثبت دوستانم،رفتار خوب معلمم،روحیه ام رفت بالا و از فشار در موقع خواب خبری نبود خوشحال به ادامه کار فکر می کردم منکه در فکر اینکه کنکور کولاک می کنم شب ها و روز هارو سر می کردم و مبهوت پزشکی شده بودم در عین حال که زیستم خوب شده بود در اون روزها اما باز هم این همه جای کار نبود!
. درس های دیگه ای هم هست و مثلا تو شیمی ضعیف بودم تو فیزیک درصدای بالا میزدم و دوستانم در فیزیک روی من تکیه میکردن اما خودم نمی دانستم که ضعیفم و ریاضیم هم خیلی ضعیف بود شاید بدترین دبیر هام دبیر های این سه درس بودند به هیچ وجه دلسوز نبودند و سواد بسیار پایینی داشتن و برای پوشش ضعف خودشون بهت سرکوفت میزدم و میگفتند تو ضعیفی ! ضعیفی ! امان از این کلمه ی انرژی ببر! بذار بازم بگم این کلمه ضعیف لعنتی.
اما با تکیه به سواد و بقیه درس ها فکر می کردم که خیلی خوبم چون تو بعضی از درسها واقا خوب بودم و این فکر تنها از جانب من نبود از جانب دبیران واستادانم هم بود اما یکسری کار هارو برای تکمیل نکردم و کنکور ضعفه من رو فهمید و بهم ضربه زد،کنکور خیلی بزرگتر از چیزی میشه برات اگ تو مسیر درست قدم بر نداری!
رفتم جلو و جلو تر به امید پزشکی نشستم سره صندلی کنکور! لحظات می گذشت برای شروع بزرگترین امتحان،امتحانی که تو گوشمون خوندن فقط سه ساعته این ساعته که سرنشتتو معلوم میکنه این سه ساعت این ساعت و امان از این سه ساعت لعنتی،شروع شد وای خدا تمام صداها اذیتم میکنه بغل دستی بیکاره رو مخمه وای خدااا، آره گند زدم! منتظر جواب (با مکث) و رتبه ی بد! چی بگم دیگه چی دارم بگم خدا نگاه های خانواده برگشت!
ادامه دارد....