خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 16 به 30 از 33
    1. Top | #16
      کاربر انجمن

      نمایش مشخصات
      آری حق با پیرمرد کهنسال بود که اکنون مانند درختی ستپر اما خشکیده در کنارش ایستاده بود و نفس هایش را برای رسیدن به مرگ قربانی میکرد.
      حال باید تصمیمی مهم میگرفت باید زندگی اش را دنبال میکرد،باید خود سرنوشتش را رقم میزد
      پس کوله اش را برداشت و با پولی که پیرمردبدو داد بلیطی برای قطار ظهر به مقصدپاریس خریداری کرد..
      **فصل سوم**
      (بچه ها چرا ادامه نمیدین!بنویسین دیگه)


    2. Top | #17
      کاربر انجمن

      نمایش مشخصات
      صدای بوق قطار چرتش را پاره کرد
      سرش درد میکرد...حالت تهوع عجیبی گلویش را آذار میداد
      چشمانش را گشود واز پنجره قطار به بیرون نگریست
      ایستگاهی مجلل با آدم هایی که فقیر ترینشان میتوانست با یک دهم پول درونجیبش تمام لباس های پسرک را بخرد....
      به ناچار بلند شد وازپله های آهنی قطار پای برزمین گذاشت
      میتوانست سنگینی نگاه های اطرافیان را بر پیکره کوچکش حس کند
      آهی بلند سرداد و پادر سالن گذاشت...
      سالن بزرگ با گنجایش2000نفر آدم
      باچشمانی متحیر به اطراف نگاهی انداخت وسپس به سمت درب خروجی به راه افتاد
      از درب خروجی ک بیرون آمد،اولین قدم را کهبرداشت صدایی اورا به خود اورد...
      به پاریس خوش اومدی پسرک ولگرد...این شهر فقط بیخانمان هایی مثل تورا کم داشت...
      وبعد خنده ای بیشرمانه ای سر داد...
      پسرک خواست چیزی به او بگوید که ناگاه صدایی دیگر اورا متوقف کرد صدا خطاب به آن مرد بود:
      "بیخیال پیتر اینجا از این ولگردا زیاد داره جای مارو که نمیگیرن آخرش میان توالتامونو تمیز میکنن دیگه.."وبعد درحالی که میخندید بادست بر شانه جان زد.
      قلب پسرک شکست....با خود گفت:"خب اریک عجب خوش آمد گوئی گرمی..."
      وسپس بدون مقصد به راه خودش ادامه داد...
      (داستان،فضا،شرایط،ژانر وخیلی چیزارو عوض کردم حالا بنویسید نذارید داستان رو زمین بمونه حتی اگر تو عمرتون یه خط هم ننوشتید بازم سعی کنید بنویسید.ویژگی این جور نویسندگی زیادبودن ایده ونویسنده است پس کمی همت کنید دوستان)


    3. Top | #18
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      همین طور که بی هدف قدم برمیداشت حرفهای اخر پیرمرد را مرور میکرد:"پسرم توبایدبرادرت راپیداکنی..چندسال پیش زن و مردجوانی که اهل پاریس بودندبه اینجا امدندچون بچه دارنمیشدند برادرت رابه فرزندی گرفتند.من هیچ نشانی ازانها ندارم فقط میدانم انها اهل پاریس بودند خانم مارکر انها رامیشناسداوهم در پاریس است این کاغذ رابگیر و خانم مارکر را پیداکن او میتواند کمکت کند.. اگر برادرت راپیدا کنی شاید بتوانی ازین وضع نجات یابی من دیگرعمری دراین دنیاندارم نمیتوانم توراپیش خود نگه دارم باید برادرت راپیدا کنی...."
      اریک کاغذی را که ادرس خانه مارکر در ان بود در دست فشرد.."اری باید اوراپیداکنم.."
      ولی او که پاریس را نمیشناخت..با نگرانی نگاهشش را اطراف گرداند.."چه جای غریبی..چقدرباشهر کوچک ما فرق دارد..حتی ادم هایش هم متفاوتند..خدایا من چگونه اینجا دوام اورم..اگر برادرم اینجا نبود چه؟اگر خانم مارکر به من کمک نکرد؟.."اریک به خود امد و افکارش رادور کرد..اشکهایش که گونه اش راخیس کرده بود پاک کرد و دوباره به کاغذ نگاه کرد...

    4. Top | #19
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      ...
      آدرس را برای چندمین بار خواند
      بعد نگاهی به عکس برادرش کرد
      که با آن دستاهای کوچک و نحیف به او لبخند میزد
      دلش به حال خودش وبرادرش سوخت..
      ...
      براه افتاد چون کسی رانمیشناخت میترسید به کسی اعتماد کند بنابراین تصمیم گرفت به اولین ایستگاه پلیسی که در مسیرش بود برود و آدرس را از آنها بپرسد
      درمسیرش ساختمانها و کاخهای بزرگی میدید
      از دیدن آنها بینهایت لذت میبرد آخر، آخر او جز خانه ی محقر و درب و داغانی که درآن زندگی میکرد تابه حال هیچ جای دیگری را ندیده بود یعنی
      رئیسش این اجازه را به اونمیداد..

      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش


    5. Top | #20
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      همینطور سرگردان در خیابان قدم میزدن ، خودش رو متفاوت از کل دنیا میدید ، با دستای کوچیکش کل سینه و گردنش رو پوشش داده بود تا سردش نشه...
      کم کم آسمون به رنگ خاکستری در اومده بود و پرسک مجبور بود تنها شب رو تو این شهر غریب بگذرونه اما کجا بره ...
      اون فقط دلش یه چیز میخواست ، یه خانواده ، یه کسی که براش ارزش قائل بشه ، کسی بهش بگه دوست دارم ، همینطور تو این افکار بود که قطرات اشک رو گونه های سرش سر میخوردن و دستاشو که رو سینه هاش نگه داشته بود خیس کردن... چشماش به رنگ مروارید ابی شده بود کم کم نفسش تبدیل به هق هق شد ... از راه رفتن ایستاد.. چشمش افتاد به یه خونه معمولی چوبی به رنگ قهوه ای که سر و صدا میومد... رفت سمت پنجره آروم با دستای کوچیکش رو برد بالا دوباره اورد پایین ،آستین های کاموایی نخ کش شده رو کشید رو دستاش تا یخ نکنه و دستاشو گرفت به لبه پنجره و پاهای کوچیکش با چکمه های قهوه ایش رو گذاشت لبه پنجره و رفت بالا ...

      لبخند کوچیکی رو صورت معصومش ایجاد شد که خانواده ای رو میدید که با هم کنار میز نشسته اند و بابا داره قربون صدقه بچه هاش میره و همه قه قه میخندن ، با استیناش صورتشو پاک کرد اومد پایین و بدو بدو رفت زیر سایبون ایستگاه اتوبوسی که نزدیک چهارراه بود ، شب پاریس واقا قشنگ بود اما اون خودش رو جدا از این دنیای پر زرق و برق میدید... همه چیز براش عجیب بود تا اینکه چشمش به آگهی روی دیواره ایستگاه افتاد " به یک نفر تمام وقت برای کار در کافه کلاسیک نیاز داریم " همینکه اینو خوند چشماش خیره خیره شد و رفت تو فکر اینکه ...
      Long Live the walls we crashed through

    6. Top | #21
      کاربر انجمن

      نمایش مشخصات
      توفکر اینکه شاید بتونه تویه یه کافه واسه خودش کاری پیدا کنه تازه تمام وقت هم بود پس میتونست شب اونجابخوابه
      سعی کرد آدرس حفظ کنه وبعدراه افتاد به سمت.....اما اونکه جایی رو بلد نبود...دوباره بیرمق شد واعصابش از این بخت بدش بهم خورد
      کنار پیاده رو داشت بی هدف پرسه میزد که ناگهان اتوموبیلی از چاله آب کنار خیابان رد شد وآب جمع شده را روی اوریخت...
      این دیگر خیلی بدبود تمام لباسش خیس شد!!!!با عصبانیت بر سر ماشین که حالا داشت به کپسمت راست میپیچید ناسزا گفت واز سر عصبانیت قوطی خالی نوشابه ای که کنار پایش افتاده بود را شوت کرد!!!!
      وای!!قوطی درست به کمر مرد چهارشانه ای خورد که در فاصله چند متری او ایستاده بود برخورد کرد
      مرد به سمت اوبرگشت صورتی کشیده وابروانی درهم داشت باسیبیل هایی که خیلی خوب به آنها رسیده بود
      مرد ابرویی بالا انداخت وسپس به پسرک اشاره کردوگفت"آی ولگرد عو ضی ،چطور جرات میکنی ......"
      پیتر منتظر نماند تا او حرفش را تمام کند و پابه فرار گذاشت. اما مرد از او قوی تر بود وسریعتر میتوانست بدود
      از خیابان عریضی عبور کرد و به کوچهای پیچید به نفس نفس افتاده بود اما تصور کتکی که ممکن بود بخورد به اونیرو بخشید وبیشتر تلاش کرد فرار کند
      انتهای کوچه یک بازارچه کوچک بود،پر از خریداروفروشنده وبهترین مکان برای فرار،پس بیدرنگ خود را داخل بازار انداخت ،سعی میکرد بدون جلب توجه رد شود که ناگهان صدای آن مرد بگوشش خورد که میگفت..."اون موش کثیفوبگیرید اون از من دزدی کرده"..
      باشنیدن این حرف همهمه ای در بازار افتاد...مرد ادامه داد"هرکی بیارش 25دلار انعام میگیره!!
      باشنیدن این جمله پسرک خودرا مرده فرض کرد...دیگر امیدی به نجات نبود به پشت عقب عقب میرفت و مردم با هر گام او دوگام به سمتش برمیداشتند
      درچشمانشان حرص پول برق میزد...چند قدم دیگر ب عقب برداشت که پشتش ب دیوار خورد!!!
      آآآه این دیگر آخر بدشانسی بود داشت زیر لب با دنیا خداحافظی میکرد که از گوشه سمت راست چشمش ب تابلوی سر در مغازه ای برخورد...."کافه کلاسیک تورنادو"
      دقیقا ب موقع بختش بیدار شده بود...همان کافه ابتدا خواست ب سمتش بدود اما با خود فکرکرد اگر صاحب کافه نیز مانند بقیه باشد چه!!!ولی دیگر مهلتی برای سبک سنگین کردن مطالب نبود پی باعجله خودرا به داخل کافه انداخت ....

      (دوستان لطفا با سایز4 بنویسید تا خواننده های گرامی چشماشون خسته نشه...متشکرم)



    7. Top | #22
      کاربر نیمه فعال

      Mamoli
      نمایش مشخصات
      دادا محمد تقي ميشه کل موضو رو يه خلاصه بزني که مام بتونيم ادامه بديم مق30

    8. Top | #23
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      خودشو انداخت که همینطور جلو میرفت و میرفت تا اینکه با صورت خورد به شکم یه مرد بزرگ ، چاق بود و قد متوسط داشت و موهاشم کم پشت بود ، مرد اینطور که به نظر میرسید صاحب کافه باشه سیبیلاشو چرخوند و گفت چته بچه جون چرا اینطوری میکنی که با گریه گفت اون آقاهه میخواد منو بزنه من کاریش نکردم به خدا ، مرد با اینکه خیلی جدی به نظر میومد یه نگاه به صورت معصوم پسرک انداخت و گفت برو دستشویی سر و صورتت رو بشور از این وضع در بیای ، قبل از اینکه حرفش تموم بشه پسرک با سرعت دوید سمت انتهای سالن و رفت سمت دستشویی ...

      همینطور که رفت مرد خیابونی سر رسید و به صاحب کافه گفت اهای تو اره با خود تو ام بچه کو؟؟؟ صاحب کافه ی نگاه کرد و چشماشو درشت کرد و گفت با صدای بلند گفت بچه؟ بچه کجا بود نکنه فکر میکنی اونو تو ظرفای نوشیدنی پینها ن کردم ، اینو که با صدای بلند گفت همه کارکنا و مهمانا خندیدن و مرد خیابونی تحمل تحقیرو نداشت که صداشو بلند کرد اما صاحب کافه اخماشو تو هم کشید و داد زد یا گم میشی از اینجا میری یا اینکه پلیسو خبر کنم مردک دراز لک لکی ... مرد خیابونی با نهایت تحقیر از میون خنده های کافه بیرون اومد و راهشو گرفت رو رفت...

      صاحب کافه رفت سمت دستشویی که وقتی درو باز کرد پسرکو دید که زیر پاش سطل زباله رو گذاشته تا قدش به دستشویی برسه همینطور داشت نگاه میکرد که پرسید آهای پسر...
      Long Live the walls we crashed through

    9. Top | #24
      کاربر انجمن

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط teenager girl نمایش پست ها
      دادا محمد تقي ميشه کل موضو رو يه خلاصه بزني که مام بتونيم ادامه بديم مق30


      سلام خانم جوان
      متاسفانه ب دلیل اینکه تجربه اول حقیر بود موضوع،سبک ،و خلاصه ای در نظر نگرفتم
      اول میخواستم داستانو ببندم و یک داستان جدید بذارم ولی دیدم نمیشه زحمات دوستان رو نادیده بگیرم
      برای همین الان اعلام میکنم
      داستان دارای سبک اجتماعیه و قراره در آخر خوانده رو مجذوب یک پیام بکنه:"زندگی شاید سخت باشه اما اگر شما از اون محکم تر باشید میتونید ب آرزوهاتون برسید"
      پایان این داستان ب نویسنده هاش بر میگرده
      ممکنه در آخر پسرک سرمایه دار بشه
      یا دارای خانواده بشه
      یا حتی ممکنه برگرده ب زندگی عادی خودش
      هرچیزی ممکنه
      همین باعث هیجان میشه
      ببینید الان معموله داستان ها ورمان های ایرانی اینه ک شما اگر دوکتاب از نویسنده خونده باشید متوجه میشید پایانه کار چطوره
      اما چون اینجا "مولتی رایتره" هیچ پایانی قابل پیش بینی نیست
      جالبه بدونید ک این یه روش برای تبادل سبک های نوشتن در یکی از کشور های خارجیه(اسمش خاطرم نیست اگر یادم اومد ویرایش میکنم)
      شما با هر ایده ای ک دارید داستانو ادامه بدید.
      از توجه شما کمال تشکر وامتنان را دارا میباشم


    10. Top | #25
      کاربر انجمن

      نمایش مشخصات
      آهای پسر اون سطل واسم دودلار آب خورده،زود بیا پائین تانشکستیش
      پسرک که ازترس کمی هول کرده بود به سرعت پائین پرید وسطل را درجای خود قرار داد
      مرد ادامه داد:خب بگو بینم این مرتیکه یه وری چرا میخواست بگیردت؟؟بذار حدس بزنم...وبا انگشت اشاره اش رد زخمی که بر چانه اش نقش بسته بود را لمس کرد سپس همراه با بشکنی گفت
      آها نکنه که کیفشو زدی زودرد کن بیاد اینجا کیفو...برعکس بدجور تو قرض بودم فک کنم یه دویستایی توش باشه
      وسپس دست راستش را به سمت پسرک دراز کرد
      پسرک دیگر تاب نیاورد زیر گریه زد وگفت: نه آقا به خدا من دزد نیستم بیا منو بگرد من اشتباهی یه بطری رو به اون زدم اونم دنبالم افتاد،من اینجا غریبم دنبال برادرم میگردم
      آگهی شمارودیدم
      من میتونم اینجا کار کنم هرکاری بشه برام فرقی نمیکنه فقط بذارید اینجا بمونم خواهش میکنم
      مرد نگاه دوباره ای به پسرک انداخت وبا لحن نیمه خشکی گفت :ببین من نمدونم تو کی هستی و از کجا اومدی ولی میتونم حس کنم که اینجا بودنت برای من دردسر سازه بیا این 10 دلارو بگیر واز اینجا برو دیگه هم برنگرد
      ویک اسکناس 10دلاری به سمت پسرک گرفت...
      پسرک نگاهی به اسکناس وسپس به چشمان مرد کرد وبا تاسف سری تکان داد واز دستشویی خارج شد
      سالن را سکوت فرا گرفته بود درحقیقت همه افراد داخل درحال تماشای پسرک بودند،پسرک به میانه های سالن نزدیک میشد که شیی به سمتش پرتاب شد...
      پسرک درست در جا قدم بعدی خود چاقویی را مشاهده کرد که در کفپوش چوبی کافه فرورفته بود...
      باتعجب به سمت جمع داخل کافه برگشت که مردی باقد باندولاغر اندام که لباس های نه چندان خوشایندی داشت گفت:چی شده جوجو کوچولو ،اندرسون پولاوگرفته!!!اشکال نداره ما هممون دزدیم اونم رئیس دزداست....در همین حین اندرسون با اخمهائی در هم وارد سالن شد ورو به آن مرد فریاد زد:تومردکه دیلاق چی قرقره کردی؟وبدون اینکه منتظر جواب بماند شیشه بطری را از روی پیشخوان بداشت وبه سمت مرد پرتاب کرد
      اما مرد با چالاکی جاخالی داد و بطری به سر مرد پشتسری اش که از شدت نوشیدن روی میز خوابش برده بود اصابت کرد..
      مرد مست فقط توانست برای چند ثانیه سرخودرا از میز جداکند وبا ایجاد صدای ضعیفی چیزی بگوید ودوباره روی میز افتاد...دونفر درکنار مرد نشسته بودند که با دیدن این صحنه از جای خود بلند شدند،یک از آنها که تنومند تر بود ولباس مرتبی داشت لبه کلاهش را بالا دادو گفت:بدکردی اندرسون وبی محابا صندلیش را به سمت اندرسون پرت کرد
      صندلی به اندرسون اصابت کرد واورا روی پیشخوان انداخت اما او بدون اینکه آثاری از درد در صورت خود هویدا کند برخواست وفریاد زد :بچه ها مهمونی شروع شده وبه سمت مرد تنومند حمله ور شد..در کمتر از چند ثانیهکافه به چهار دسته تقسیم شد :دوستان اندرسون طرفداران مرد تنومند،مرد مست که اکنون به علت شکسته شدن میزش روی زمین افتاده بود واریک بیچاره که با حیرت به دعوای دوگروه مینگریست!!!
      مرد تنومند با تکه چوبی که در دست داشت سعی به دفاع از خودمیکرد ،ناگهان اندرسون از میان جمعیت یکی را بهسمت پیشخوان پرت کرد مرد بر روی پیشخوان افتاد وتمام شیشه هادر زیرش خرد شد،او همان مردی بود که چاقو پرت کرده بود ،پس از لحظاتی اندرسو به سمت مرد آمد ،چاقو را از زمین جدا کرد وآنرا در پشت دست مرد فرو کرد به عبارت دیگر با چاقو دست مرد را به پیشخوان دوخت،مرد بانیروی باقی مانده خود نعره ای زد واز هوش رفت..
      اندرسون در حالی که نفس نفس میزد به سمت پسرک برگشت وگفت:نگفتم باعث بدبختیم میشی...زود بزن به چاک ودوباره به میانه دعوا شتافت..
      اریک با تمام قوا دوید وخودرا به خیابان رساند...خیابان نسبتا خلوت بود خواست حرکت کند که ناگهان مردی از آنسمته خیابان فریاد زد:رئیس بیا پسره اینجاست نگفتم تو کافه است وسپس به پسرک نگریست وبا انگشتش به او اشاره کرد وگفت دیگه کارت تمومه عو ضی
      اریک بادیدن دوباره قیافه آن مرد صورتش رنگ باخت خواست بگریزد اما از همه طرف به سمت او میامدند او که دیگر چاره ای نمیافت به ناچار مجدادا داخل کافه شد...
      دعوا در داخل کافه رو به پایان میرفت فقط چند نفر باقی مانده در صحنه داشتند از اندرسون ورفقایش کتک میخوردند...اندرسون داشت سر همان مرد تنومند را که میان بازو چپش گرفته بود به ستون وسط کافه میکوبید...پسرک هراسان به اطراف نگاهی انداخت هیچ جای فراری نبود ....اما پشت پیشخوان دری قرار داشت که معلوم نبود چه چیزی پشتش بود..
      اریک با خود اندیشید:
      حتما یه دری پنجره ای چیزی اونجا پیدا میشه وبا این فکر بهسرعت به سمت در دویدبه محض اینکه اریک پشت درب رسید مردودارودسته اش وارد کافه شدند
      مرد فریاد زد:آهای گنده بک دیگه نمیتونی اون توله رو ازم مخفی کنی خودم دیدم که اومد اینجا...
      اندرسون باشنیدن اینجملات از کوبیدن سر مردتنومند به ستون دست کشیدمرد رابلند کرد واورا به سمت مرد پرتاب کرد وگفت:بچه که فرار کرد اماتونمیتونی در بری باید به خاطرحرفی که زدی ادب بشی...ودوباره گفت:بچه ها دوباره باید مهمونی بگیریم...دوستان اندرسون که از جنگ ودعوای قبلی خسته بودند از سر ناچاری دوباره دست به کار شدند...
      اریک که ناظر تمام این صحنه ها از میان درز در بود با خود گفت:خدایا قول میدهم هنگامی که پولدار شدم بیام وخسارت مغازشوبدم...سپس به پشت سر برگشت تا از پلکان بالا برود...بالای پلکان به دور از فضای خشونت انگیز وپر هیاهوی پائین رنگی از زندگی به چشم میخورد در یک طرف یک میز غذا خوری 4نفره ودر سمت دیگر راهروئی که به پنجره ای ختم میشد...در سمت راست راهرو دودرب وجود داشت که ازمیان یکی از آنها نور ضعیفی به بیرون میتابید...اریک اندیشید همینه باید از پنجره به بیرون بپرم...وبه سمت پنجره دوید اما هنگام عبوراز جلوی درب باز بی اختیار ایستاد ...در حقیقت صدایی اورا از حرکت باز ایستاند
      صدای خنده دخترانه ای که برای او بسیار خوشایند مینمود....
      بی اختبار به سمت در رفت وآنرا بادستان لرزانش کامل گشود....
      اتاق از میانه به دوبخش تقسیم میشد نیمه سمت راست اتاق نارنجی رنگ بود وبا نظم خاصی هر وسیله در سر جای خود قرار گرفته بودودر نیمه سمت چپ اتاق رنگ صورتی به خود گرفته بود وچینش اشیاء کاملا احساسی وبا سلیقه دلی چیده شده بود....ودر وسط اتاق دو کودک روی زمین پشت به اریک نشسته بودند ومیخندیدند...
      اریک دیگر قدرت هیچ کاری نداشت... فقط ایستاده بود و به آنها مینگریست...



    11. Top | #26
      کاربر باسابقه

      Daghon
      نمایش مشخصات
      دیدن خنده های بچه ها برایش دردناک بود...
      عقده ی بزرگی در دلش سنگینی میکرد...ناگریز از دخترک پرسید:
      ((ببخشید من میخوام از این جا برم،اینجا در مخفی چیزی نداره؟؟؟)
      دخترک با اشاره به پله های زیر زمین اشاره کرد...
      پیتر بی درنگ به سمت پله ها رفت
      از زیر زمین عبور کردو به فضای خارج از کافه رسید
      سنگینی سرما بر تنش سنگینی میکرد
      هنوز صدای درگیری ها در گوشش بود...صحنه های درگیری در ذهنش مجسم
      میشد که ناگهان...
      غرش رعد وبرق افکارش را درهم شکست...
      پیتر گمشده در یک شهر غریب حالا باید انتظار طوفان را میکشید
      ملتمسانه به اسمان نگاه کرد...میخواست اشکهایش را به اسمان نشان دهد تا شاید کمی دلش به رحم آید...
      اما نه آسمان هم در این شهر بی رحمانه تازیانه میزد بر پیکریخ زده ی پیتر...
      باران شدت گرفت ...
      عکس خیس پیتر وبرادرش زیر باران له شده بود...
      پیتر با سرعت تمام وبا نگاهی نیمه باز اطراف را مینگریست...
      ناگهان چشمش به ایستگاه اتوبوس افتاد...
      بی درنگ به سمتش حرکت کرد ودر پناه آن قرارگرفت...با نامیدی سرش را به زانو گذاشت...
      حالا اشکهایش از باران هم شدید تر شده بودند....
      مدتی گذشت....صدای بوق ماشینی که جلویش ایستادتوجه پیتر را جلب کرد...
      -کوچولو تو این سرما چیکار میکنی؟؟؟

      -من تو این شهر غریبم میشه کمکم کنید؟؟؟
      -البته....زودتر بیا سوارشو...
      شادی در نگاهش
      برق میزد...دوان دوان به سمت ماشین حرکت کرد...
      خودروی لوکسی بود......سرو وضع راننده مثل اشراف زاده هابود
      یک مرد میانسال با موهای جو گندمی وظاهری آرام....ضعف وخستگی پیتر را به خواب برد قبل از این که راننده چیزی از او بپرسد
      -----------------------------------فصل چهارم(با اجازه ی استارتر عزیز)----------------------------------------------------
      پیتر چشم هایش را باز میکند....
      نور چراغ ها چشمانش را اذیت میکنند...
      کم کم به نور عادت میکند...
      عجب خانه ی بزرگی...بیشتر به قصر شباهت دارد...
      مرد راننده کسی را صدا میزند
      -پسرم عجله کن مهمون اومده برامون از تو خیابون پیداش کردم...
      صدای تق تق کفش ها از انتهای راهرو می آید
      پسری هم سن وسال پیتر از دور نمایان میشود...پیتر بادقت نزدیک شدن پسرک را رصد میکند...
      چهره ی پسرک نمایان میشود...
      آه خدای من...
      باور کردنی نیست....
      آری آری انگار
      انگار...او همان...
      انگار بارش باران حکمتی داشته....عجب تصادف خوشایندی
      با عجله دست به جیبش میبرد
      ...
      افسوس...تنها مدرک او برای اثبات برادریش زیر باران نابود شده...
      اشک در چشمان پیتر حلقه میزند...
      برداری که سالها پیش به پدرومادری دیگر فروخته شده بود
      اینجا در این خانواده ی ثروتمند!!!!!!!
      پیترمی اندیشد که چگونه این داستان را بازگو کند...
      صد درصد حرفش را باور نمیکنند...
      وپدرو مادر دروغین برادرش هرگز اجازه ی برملا شدن اسرار را به او نخواهند
      داد...
      ناگهان تصمیمی میگیرد.رو در روی برادرش می ایستد به او نگاه میکند
      و میگوید..........
      ....................................؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟

      ویرایش توسط Faghat Pezeshki : 26 شهریور 1393 در ساعت 02:57

    12. Top | #27
      کاربر نیمه فعال

      Mamoli
      نمایش مشخصات
      وای من عاشق داستان نویسی و ادابیاتم.هر تاپیک . گروه یا ... در این مورد داشتین رو من می تونید حساب کنید!
      .................................................. ............................
      +س...سلام آلبر....
      حرفش نیمه تمام ماند خدمتکار سفید پوشی آلبرت را صدا میزد
      -آقای اندرو مادرتون دستور دادن به تاق نشیمن برید آقای هادسون تا نیم ساعت دیگه اونجان!درضمن گفتند هوای ماه اکتبر هوای خوبی واسه فدم زدن تو حیاط نیست
      نگاهش به پیتر که افتاد چشمانش را ریز کرد!
      -اوه خدای من این دیگه کیه؟توماس توماس تو اینو اینجا آوردی؟
      راننده میانسال سر به نشانه تایید تکان داد.
      -به آقای ....درموردش گفتی؟
      زن خدمتکار کلمات را تند و تند ادا می کرد انگار در مسابقه تند ترین زبان دنیا شرکت کرده بود!
      -به هرحال زیاد نگرش ندار توماس!
      رو کرد به آلبرتیی که حالا اَندرو نام داشت
      -آقای اندرو قربان. دیرتون شد!خانوم منتطرتونن
      لباس های پر زرق و برق پسرک دوم تضاد عجیبی با اندامش داشت. انگار خیاط لباس ها ندید آنها را دوخته بود...

      اندرو همراه خدمتکار راه افتاد و پیتر رفتن برادری را می نگریست که تا حالا فرصت حرف زدن با او را نیافته بود......



      *looking for..
      **in niz bogzarad
      ویرایش توسط Harir : 26 شهریور 1393 در ساعت 15:57

    13. Top | #28
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه
      مدیر برتر

      Khabalod
      نمایش مشخصات
      پیتر آهی کشید و با دیدن قاب عکس بزرگ برادرش با خانواده ای دروغین و ثروتمند سعی کرد افکار پریشانش را که با دیدن آن عکس کذایی آشفته تر هم شده بود را متمرکز کند. چشمانش را بست و سعی کرد لبخند پرحرصش را کنترل کند. با خود اندیشید: یعنی با پول احساس و هم خونی رو هم میشه خرید؟...نه...نه....
      صدای پیرزن خدمتکار رشته ی افکار او را از هم گسیخت
      - آهای پسر به چی زل زدی؟... از کجا اومدی؟... فرار کردی؟...اسمت چیه؟...
      پیتر در عین حال که نمی دانست چگونه خودش را معرفی کند تمایل داشت در برخورد اول پسر مودب و معقولی جلوه کند...
      کلاه کهنه اش را برداشت و سرش را پایین گرفت
      .................................................. ......؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

      تعریف من همیشه بلوا کنه
      مثه شیطانی که تنها شده
      ویرایش توسط Zahra77 : 26 شهریور 1393 در ساعت 10:12

    14. Top | #29
      کاربر باسابقه

      Daghon
      نمایش مشخصات
      -آهای با تو ام مگه کری؟؟؟میگم از خونه فرارکردی؟؟؟
      پیتر که میدانست داستان گم شدن برادرش برای انها غیر قابل باور است،سرش رابه آرامی بلند کرد
      -خیر بانو...من برای کار به پاریس آمده ام...
      -پدرومادرت کجان؟؟؟
      -اونا فوت شدن بانو
      خدمتکار نگاهی به جثه ی نحیف پیتر انداخت،دلش به حال پیتر سوخت...
      -بسیار خب...با من بیا
      خدمتکار شروع به حرکت کرد وپیتر نیز به دنبالش
      باهم مسیر راهرو را طی کردند وپس از گذشتن از چندین راهروی مرتبط به هم
      سرانجام به اتاقکی رسیدند
      ((آشپزخانه))
      پیتر کنجکاوانه اطراف را مینگریست...تصور پاگذاشتن به چنین قصری برایش سخت بود.
      باصدای زن خدمتکار به خودش آمد
      -بیا تو،به نظر گرسنه میای...
      پیتر به ارامی سری به نشانه ی تایید تکان داد ومتفکرانه به سمت میز ناهارخوری حرکت کرد...
      یک میز چوبی با چند صندلی که با سلیقه به دور هم چیده شده بودند
      پیتر روی صندلی نشست...
      نگاه کنکاش گرانه ی پسر ودختر کوچک زن خدمتکار توجهش را جلب میکرد
      -شروع کن...
      یه کاسه سوپ به همراه مقداری نان
      پیتر شروع به خوردن شام کرد...همزمان دراندیشه ی این که چگونه راهی برای ماندن در کنار برادرش پیدا کند...
      -خب بیشتر از خودت بگو
      پیتر درحالی که غذارا قورت میداد گفت:
      -پدرومادر من چندسال پیش فوت شدند، هیچکس رو نداشتم ودستفروشی میکردم...
      پیتر بالحن مظلومانه ای شروع به قصه بافی کرد طوری که بتواند زن خدمتکار را تحت تاثیر قرار دهد...
      خیس شدن چشم های فرزندان خدمتکار نشان داد که او کارش را به خوبی انجام داده است...
      -حالا ازتون خواهش میکنم اگه امکان داره اجازه بدید اینجا کار کنم
      هرکاری که بگید انجام میدم...فقط اجازه بدید اینجا بمونم...
      صدای در آمد...
      پیرمردی گشاده رو درحالی که تبسم مهربانانه ای برلب داشت
      وارد شد...بارانی خیسش را روی رخت آویز گذاشت،دستهایش راکمی کنار بخاری گرم کرد...
      ناگهان نگاهش به پیتر افتاد
      -آه خدای من...چه کوچولوی نازی اینجا چیکار میکنه؟؟؟
      همسر زن خدمتکار بود که از حیاط برگشته بود...
      زن خدمتکار درحالی که با دستمال کوچکی گوشه ی چشمش را پاک میکرد رو به پیتر کرد وگفت
      -من فردا با خانوم وآقا صحبت میکنم،الان وقته خوابه بهتره بریم بخوابیم
      به اتفاق به سمت اتاق خواب حرکت کردند وپیتر انتظار صبح رامیکشید
      .................................................. .........................................

      ویرایش توسط Faghat Pezeshki : 26 شهریور 1393 در ساعت 12:02

    15. Top | #30
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      آن شب برای پیتر به سختی صبح شد...تا سپیده ی صبح،چندین بار از خواب پرید...مدام کابوس میدید با تصاویر درهم...
      آخرین کابوس خواب را از چشمانش ربود:
      او و آلبرت باهم در باغ بزرگی بازی میکردند.ناگهان پروانه ای توجه آلبرت را به خود جلب کرد: هــــــــــــی پیتر بیا بریم بگیریمش.
      به دنبال پروانه دویدند.آلبرت توانست بالش را بگیرد...ناگهان زمین لرزید و شکاف بزرگی در زمین ایجاد شد بین او و آلبرت...پیتر سعی میکرد دست او را بگیرد و به سمت خود بکشد اما شکاف زمین لحظه به لحظه بزرگتر میشد تا اینکه انها کاملا از هم جداشدند..گویی افکار مشوش پیتر و دیدن خوشبختی غیرقابل وصف برادرش،جدا چنین شکافی را تداعی میکرد...
      به سقف خیره شد...هرثانیه به اندازه ی یک ساعت کش می آمد تا اینکه نورآفتاب چشمانش را زد و با صدای زن خدمتکار به خود آمد:
      -خب پسر...ببین آقای آندرو مرد خوش قلبیه اما فکر نکنم مادرشون با بودن تو در اینجا موافق باشه...
      بعد صدایش را آرام تر کرد و زیرلب گفت:
      اصن نمیتونم باور کنم که آقای اندرو عزیز همچین مادری داشته باشه..اگه به خاطر آندرو نبود،یک لحظه هم غرغرهای اون عفریته رو تحمل نمیکردم.
      پیتر کم و بیش صدای خدمتکار-خانم ترزا-را شنید اما به روی خودش نیاورد،شروع کرد به التماس کردن:
      خواهش میکنم...لطفا بذارین من اینجا بمونم...هرکاری بگین انجام میدم در ازای یه تیکه نون و جای خواب...
      وبلافاصله چشمانش از اشک پر شد..
      دل ترزا به حال او سوخت و درعین حال بسیار میترسد که این تصمیم سرخود،باعث شود مادر آندرو آن پیرزن متکبر پولدار،را عصبانی کند و بیخودی شغلش را از دست بدهد...
      اما قیافه ی مظلوم پیتر او را برآن داشت که به اتاق خانم برود و از او اجازه بگیرد...
      سینی صبحانه را اماده کرد و به پیتر گفت که از آشپزخانه تکان نخورد..یک لیوان شیرگزم به پیتر داد و او با ولع شروع به نوشیدن کرد.
      ترزا به آرامی سینی را برداشت . در فکر بود چگونه موضوع را به خانم بگوید...
      اگر اندرو خانه بود،شاید مستقیما به او میگفت و انقدر اضطراب نداشت..
      آب دهانش را قورت داد و در اتاق را زد...منتظر جواب ماند...
      چند ثانیه بعد جواب آمد که:
      بیا تو ترزا..امیدوارم تو قهوه ام دو قاشق شکر ریخته باشی نه بیشتر و نه کمتر.
      ترزا به آرامی در را باز کرد و به داخل اتاق رفت.....
      I KEEP DANCING ON MY OWN

    صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن